این را وقتی کسری کوچک بود و از دلدرد به خودش میپیچید توی گوشش می گفتم: «عمهجان، بزرگ شدن درد دارد» حالا که کمی بزرگتر شده و دارد دندانهایش جوانه میزند و گاهی از درد چانهاش را به زمین میکوبد یا انگشتهای مرا با اصرارا و سماجت به درون دهانش میکشد و تیزی دندانهای تازه جوانه زده را فرو می کند توی دستهایم، دوباره برایش یادآور میشوم. «عمه جان! بزرگ شدن، درد دارد» در واقع این را به خودم میگویم! «مریم جان، رشد کردن، درد دارد» دردهایی که گاه آنقدر جانسوزند که جراحتشان تا ابد میماند، اما تو ناچاری از پذیرش و حتیتر ناچار از رشد. این قانون این طبیعت کوفتیست. از آن قانونهایی که باید پذیرفتش و جز پذیرش کار دیگر نمیتوان کرد. زمانی که حالم بهتر باشد و کسری حال و حوصله گوش سپردن به قصه داشته باشد برایش داستان آن کرمی را خواهم گفت که با چه سختی میخواست پیلهاش را بدرد و بیرون بیاید و مردی از سرخیرخواهی و دلسوزی پیله را به جای کرم، زودتر و سریعتر درید، اما کرم هرگز پروانه نشد! چرا که سختی رشد را تجربه نکرد! بار بزرگ شدن را نمیتوان روی دوش دیگری گذاشت. الان که کلی بار روی دوشم دارم، که از زمین و زمان گلهمندم، که سختیها هر روز، تصاعدی تعدادشان زیاد میشود و هر بار به خودم میگویم: «این ضربه نهاییست» که خودم را جسم نیمهجانی میدانم که از هر طرف تیرِ مشکلی تازه به سمتش روانه میشود، نمیتوانم به پروانه شدن فکر کنم، این روزها تنها به گذراندن فکر میکنم… این روزها که میگذرند شادم، این روزها بهدرک که میگذرند. چه بهتر که بگذرند و دیگر هرگز برنگردند…
موضوع: "بدون موضوع"
رفتم یک سری بهش بزنم تا اگر ظرف های نشسته دارد، برایش بشویم. وارد آشپز خانه شدم و زمین را در امتداد کابینت گز کردم تا به سینک رسیدم. همه جا تمیز بود و روی ِکابینت ظرفی وجود نداشت.
به هال برگشتم. کنار بخاری، روی یک بالشت گرد لم داده بود. داشت فیلم نگاه می کرد و صدای تلوزیون را هم قطع کرده بود. کنارش نشستم و مثل او به فیلم بدون صدا نگاه کردم. بازیگران فقط حرکت می کردند و لب هایشان تکان می خورد، نه می فهمیدم چه می گویند و نه متوجه می شدم کی به کی است. دستم را دراز کردم و کنترل را که کنار بالشتش بود، برداشتم و صدا را بیشتر کردم. حالا صدا را می شنیدم و متوجه ماجراهای فیلم می شدم. زانوهایم را بغل کرده بودم و دست هایم را دور آنها حلقه کرده بودم. انگشت هایم را به هم می فشردم، دندان هایم روی هم بود و زبانم بیقراری می کرد و از چپ به راست و از راست به چپ در گردش بود. از اینکه صدای تلوزیون را در حضور او بیشتر کردم سختم شده بود. نتوانسته بودم یک فیلم بدون صدا را ببینم ولی او بیش از سی سال است که در دنیای بدون صدا زندگی می کند. با چشم، می شنود آنچه را که باید با گوش می شنید.
روشنک بنت سینا
اگر آب نخورم، سر کلاس رفتنم بر فناست. هر کسی نداند فکر می کند این موقع صبح دلی از عزای کله پاچه هایِ بز و گوسفندهای مش غضنفر درآورده ام. ولی مردم چه می دانند که این عطش ناشی از گرمای عشق مادرم به تنها دخترش و حرف های بلاتشبیه عاشقانه ای است که هر روز در گوشم زمزمه میکند؛
_ اگه شانس داشتم که دخترم مثل دخترای مردم صبحونه خور میشد، هی دخترای مردُمو میبینم و تو رو میبینم، میگم الآنه که سکته کنم. برو یه نگا تو آینه به خودت بنداز، چه طور روت میشه بری سر کلاس؟
_ مامان غصه نخور باربی بودن این روزا مُده مُد. دخترای مردم خودشونو می کشن تا مثه من بشن. کم ناشکری کن، یهو دیدی تو این خیابونا رفتم زیر ماشین هاااا. تازه، مگه دست منه وقتی اشتها ندارم.
با این حرف ها حرص اش بیشتر می شود و من برایش دست تکان می دهم و می گویم “خداحافظ مامان حِرصو، کم حرص بخور پیر میشی".
دستم را طبق قرار روزانه زیر آب سرد کنِ کنار در کلاس، کاسه می کنم و با هر قلپ آب یکی دو لیتر آب را به درون مری و خزانه ی شکمم پمپاژ می کنم. خنکی آب از روی زبانم سُر می خورد و پایین می رود. استاد وارد کلاس می شود و در را می بنند. سرم را بلند می کنم، شیر آب را می بندم، دستم را با مانتو خشک می کنم و پشت سر استاد وارد کلاس می شوم. سلام می کنم و می گویم: استاد داشتم آب می خوردم. می روم و روی صندلی ام روبروی استاد می نشینم.
_ واااای….
_ چی شد؟
خنده ای می کنم و می گویم: هیچی استاد، مثلا من روزه بودم و یه شکم آب خوردم.
مریم از آخر کلاس می گوید: استاد روشنک هم روزَشو می گیره و هم هر روز آب می خوره، هم دنیا رو داره و هم آخرتو.
دوباره خطالب به استاد می گویم: استاد نمی دونم چرا یادم میره روزه ام. دیروز صبح برنامه بود و شیر و کیک می دادند، وقتی شیر و کیکم رو خوردم تازه یادم میاد که روزه بودم.
روز قبل تر، رویا شیرینی عروسیش رو آورده بود اولی را نوش کردم، وسط شیرینی دومیو یادم اومد که روزه ام.
استاد می گوید: این فراموشی ها مال غیر از ماهِ رمضونه و الا در ماه رمضون که اگر روزه هم نباشیم فکر می کنیم روزه ایم.
روشنک بنت سینا
هرروز بهانه گيرتر ميشود، طوري كه خستهام ميکند و بايد همه وقتم را به بغل كردنش بگذرانم.
تا ميآيم ظرفهای نهار يا شام را بشویم، به پاهايم آويزان مي شود كه الا و بلا بايد مرا بغل كني تا من هم ببينم كه چه كار ميکني. زير لب غرغر ميكنم كه اي خدا خسته شدم، شب تا صبح بايد ناز اين بچه را بكشم، با زور يك قاشق غذا در دهانش بگذارم آخر سر هم يك كيلو وزنش اينور و آنور شود٬ دكتر بهداشت بهم تذكر میدهد. اما با اين حال هروقت كه خسته ميشوم رو به آسمان ميکنم ميگويم: خدايا راضيام به رضاي خودت همهي اين كارها را فقط براي رضاي خودت انجام ميدهم و خدا راشكر ميكنم. حالا اين وروجك خوابيده است و قبل خواب چنان قربان صدقهاش رفتم كه غش غش مي خنديد.
با همه سختيها خوشحالم كه تو را دارم دخترم ، امروز دعا كردن را ياد گرفتی، زماني كه مي گويم خدارا شكر كن دستان كوچكت را بالا ميآوری و لبهایت را تكان ميدهی.
دلتنگ خندههایت میشوم وقتی میخوابی
یا لطیف
شاید برایتان سوال باشد که چرا آدرس وبلاگ، رمیصا(RAMISA) انتخاب شده و اصلا رمیصا یعنی چه؟
«رمیصا نام یکی از زنان فداکار صدر اسلام با کنیه «ام سلم» است. «ام سلم» از شخصیتهای اجتماعی صدر اسلام است که در جنگ احد در کنار پیامبر جنگید تا به شهادت رسید»
زنانی که در صدر اسلام در کنار پیامبر(ص) میجنگیدند و فعالیت اجتماعی را در کنار مسئولیتهای زنانهشان میپذیرفتند، دغدغه داشتند، راه میافتند و دست روی دست نگذاشته بودند، به زنان عصر ما که هزار و چهارصدسال اینطرفتریم شباهت زیادی دارند. با همین شباهت ساده میتوان گفت ما همه رمیصائیمـ با همان عاقبت انشاءالله …
یالطیف
آنقدر برای ساختن یک وبلاگ ساده دور سر خودم چرخیدهام که الان تنها کاری که میتوانم بکنم غُر زدن است.
عزیزی بود که میگفت ما آنقدر در مومن کردن بچههایمان عجله میکنیم که همه چیز خراب میشود و نتیجه عکس از آب در میآید. نمیگذاریم بچهمان بزرگ شود، کمی با مسائل و مشکلات دست و پنجه نرم کند، مفهوم دعا را بفهمد، دربارهی همسایه و مردمداری احساس نیاز کند، از دوستی و دوستداشتن سردرآورد تا بفهمد معنای آیههای لبریز از مفهوم قرآن را تا با پوست و گوشتش درک کند حکمتهای نجالبلاغه را. همه را همان اول کار سرریز میکنیم توی روحاش و وقتی بزرگتر شد آنقدر همه چیز برایش پیشپا افتاده و ساده و تکراری میآید که همهی آن آیهها و حکمتها و سخنانی که میتواند صدها زندگی را از منجلاب نجات دهد، با فرزند ما هیچ کاری نمیکند.
حالا شده داستان این کوثربلاگ جان که آنقدر یکدفعه هیجانزده شدهایم و خواستهایم کامل و بینقص عمل کنیم که هر آنچه از تمام سرویسهای وبلاگی جالب و کاربردی دیدهایم چپاندهایم این تو در حالی که الان اصلا وقتش نیست. بنده به عنوان یک طلبه نوپا که تازه میخواهم یک وبلاگ بسازم، ترجیحم کلی امکانات متفاوت نیست که با آن وبلاگی در حد و اندازههای یک سایت درآورم. من مهمترین نکته برایم کاربری ساده است که با چند کلیک و دو خط آموزش بتوانم وبلاگم را بسازم. با این دور سر خود چرخاندن من فقط اعتماد به نفسم را از بین میبرید و حالم را میگیرید و میروم و عطای وبلاگ را به لقایش میبخشم.
این هزارتویی که وجود دارد، این از کوثربلاگ به کوثر نت و از این به آن چرخاندن لقمه دور سر است و بیهویت کردن کوثربلاگ.
لطفا سادهتر باشید
ب