نشسته بودم و داشتم كارهاي روزمره ام را انجام مي دادم دخترک هم داشت تنهايي با خودش بازي مي كرد،
یک چشمام به کارهای خودم بود یک چشمام به زینب! از روي صندلي داشت بالا مي رفت كه قوري چاي ساز را بردارد تا اسباب بازیهای کوچکش را توی شکم قوری خالی کند، به سختي خودش رو بالا میکشید و پاهايش را تکان می داد، اما نمی توانست به نقطهی مورد نظرش برسد. داشتم نگاهش مي كردم كه زیر لب چيزی گفت. ذوقزده شدم، وقتي داشت تلاش مي كرد خودش را بالا بکشد با همان لحن بچه گانه اش گفت: ياعلي…
مي گفت ياعلي و بيشتر تلاش میکرد که بالا برود، دست آخر هم توانست برسد روي صندلی. ايستاد و قوري را برداشت…
بغلش كردم، بوسيدمش و بهش گفتم: قربونت برم من، از كجا ياد گرفتي بگي يا علي
وقتي داشتم قربان صدقه اش مي رفتم يادم آمد وقتي كوچك تر بود و تازه داشت راه میافتاد، هروقت زمين ميخورد برای بلند کردنش یک «یا علی» میگفتم تا دوباره راه برود
موضوع: "روایتهای مادرانه"
خیره بودم به قطرههایی که از آن بالا سر میخوردند توی رگامـ و لرزم گرفته بود و دستم تا آرنج مثل یک تکه یخ شده بود که پسرک را آوردند.
از همان اول شروع به گریه کرد. دید فایده ندارد، جیغ و داد را امتحان کرد، بعدتر با هقهق گفت: «بابا اگه لهام کنید هم نمیذارم بهم آمپول بزنید»
پدرش؟
پدرش در حال نفی و انکار احساسات بچه بود؛
«آمپول که درد نداره بابا جون»
«تو مرد شدی نباید دردت بیاد»
«مرد که نباید گریه کنه» و…
مادرش هم بهش یادآوری میکرد: «تو عمل به اون سختی داشتی، نباید بخاطر آمپول گریه کنی»
دلم میخواست به پدر و مادرش بگویم خودتان چقدر خوشتان میآید وقتی غمگین و مضطرب و ترسیده هستید، انکار شوید و مُدام بشنوید که: «بابا اینکه چیزی نیست، نباید ناراحت باشی»
و به پسرگ گریان و ترسیده بگویم: «بچهجون آمپول درد داره، هرچقدر دوست داری گریه کن»
و بعد که دردش آرام شد یادش بدهم دنیا یک درد طولانی است که هرکسی سعی دارد جوری درمانش کند، یکی با کار، یکی با پول، دیگری با عشق و «رنج» اصالت دارد شوربختانه و تو هرچقدر بیشتر توی پر قو بزرگ شوی، آسیبپذیریات بیشتر میشود…
بدو بدو از اتاقش بیرون آمد و یواشکی از کنار مبل رد شد. من که توی مبل لم داده بودم و داشتم برای دلم، کاغذ سیاه میکردم متوجه شدم کاسه ای زیر نیم کاسه اش است. پا شدم رفتم پی اش. رفت توی اتاق خواب، کنار میز دراور. دستهای کوچکش روی شکمش بود. چیزی را زیر لباسش قایم کرده بود. مرا که دید خشکش زد. جعبه ی سایه چشم را از زیر لباسش بیرون آورد و با زبان کودکانه اش گفت : «آوردم بذارم سر جاش» تا کمر خم شدم. زل زدم توی چشمهاش و خیلی جدی و محکم، در حالیکه با انگشت به لوازم آرایشی اشاره میکردم با صدای بلند گفتم :«بهت نگفته بودم به اینا دست نزنی؟!» دست پاچه اما غد و مغرور، داد زد :«باشه؛ باشه! بخشیدم!» از حرف آخرش خنده ام گرفت. رو به رویم آینه ی کوچکی میدیدم که رفتارهایم را تمام قد، منعکس می کرد. با خنده گفتم :«بچه پر رو! تو باید ببخشی یا من؟!» خندید و خودش را تو بغلم انداخت. سفت بغلش کردم و یک بوس آبدار از لپش گرفتم.
این را وقتی کسری کوچک بود و از دلدرد به خودش میپیچید توی گوشش می گفتم: «عمهجان، بزرگ شدن درد دارد» حالا که کمی بزرگتر شده و دارد دندانهایش جوانه میزند و گاهی از درد چانهاش را به زمین میکوبد یا انگشتهای مرا با اصرارا و سماجت به درون دهانش میکشد و تیزی دندانهای تازه جوانه زده را فرو می کند توی دستهایم، دوباره برایش یادآور میشوم. «عمه جان! بزرگ شدن، درد دارد» در واقع این را به خودم میگویم! «مریم جان، رشد کردن، درد دارد» دردهایی که گاه آنقدر جانسوزند که جراحتشان تا ابد میماند، اما تو ناچاری از پذیرش و حتیتر ناچار از رشد. این قانون این طبیعت کوفتیست. از آن قانونهایی که باید پذیرفتش و جز پذیرش کار دیگر نمیتوان کرد. زمانی که حالم بهتر باشد و کسری حال و حوصله گوش سپردن به قصه داشته باشد برایش داستان آن کرمی را خواهم گفت که با چه سختی میخواست پیلهاش را بدرد و بیرون بیاید و مردی از سرخیرخواهی و دلسوزی پیله را به جای کرم، زودتر و سریعتر درید، اما کرم هرگز پروانه نشد! چرا که سختی رشد را تجربه نکرد! بار بزرگ شدن را نمیتوان روی دوش دیگری گذاشت. الان که کلی بار روی دوشم دارم، که از زمین و زمان گلهمندم، که سختیها هر روز، تصاعدی تعدادشان زیاد میشود و هر بار به خودم میگویم: «این ضربه نهاییست» که خودم را جسم نیمهجانی میدانم که از هر طرف تیرِ مشکلی تازه به سمتش روانه میشود، نمیتوانم به پروانه شدن فکر کنم، این روزها تنها به گذراندن فکر میکنم… این روزها که میگذرند شادم، این روزها بهدرک که میگذرند. چه بهتر که بگذرند و دیگر هرگز برنگردند…
به همان میزان که از دیدن کودکی که با ظرف پُردود اسفند و یک تکه پارچه کثیف، به سمت شیشهی ماشینام میآید، رنج میبرم، از تماشای کودکی که به زور مجبور است نابغه باشد، حرص میخورم. کودکانی که دیگر کودک نیستند و متأسفانه ظلمی که به کودکیشان میشود اصلا به چشم نمیآید. کودکانی که تنها جرمشان این است که زودتر از بقیهی همسالانشان زبان باز کرده و اولین کلمهشان را گفتهاند، شعر و قصهها را سریع و بیش از بقیه به خاطر سپردهاند و همین شده است دلیل که پدر و مادر توی ذهنشان جرقه بزند که «ای بابا، بچهام نابغهس» بگذریم که 99 درصد والدین همین تصور را راجعبه فرزندانشان دارند، داستان همان سوسک سیاه و بالا رفتن از دیوار و …
کودک، کودک است و باید کودکی کند، بدود، بازی کند، کلمات بیمعنی را سر هم کند و شعرهای خودساختهی بامزه بخواند، نقاشی کند، روی درودیوار ماژیک بکشد، خودش را خیس کند، سر قابلمه را به هم بکوبد و ذوق کند، مدام سوال بپرسد و روزی هزار بار دست بگذارد روی یخچال و بگوید: «این چیه؟» و بعد قاهقاه از سوال تکراری که جوابش را میداند بخندد. بچه را چه به حفظ کردن اشعار حافظ! چه به طوطیوار خواندن کلمات و آیههای سخت قرآن. چه به سخنرانی کردن در دانشگاه!
دختری هشت، نه ساله را دعوت کردهاند به برنامهی فوقِ مزخرف خانواده که به جبر خانواده، صدایش را میشنوم. دخترک چنان شخصیت نمایشی دارد و طوری حرف میزند که دلم میخواهد فقط چند ثانیه مادرش را ببینم و بگویم این چه ظلمی است آخر. شجاعیمهر ازش میپرسد اهدافت چیست؟ دخترک در کمال تعجب میگوید: «پیشنهاد دادن به نمایندگان مجلس و وزرا و درس خوندن در مهندسی پزشکی و پزشکی. چون برای ساخت کلیه مصنوعی باید هر دوشون باشه» فکرش را بکنید!
خواندن اشعار سعدی و حافظ برای بچهها بد نیست، خیلی هم خوب است، اما راه دارد، زمان دارد، باید گزینشی باشد. دوستی داریم (ساما؛ سلام ساما) که کودکانش با سعدی مأنوساند، آنقدر که جملات گلستان در زندگی روزمرهشان مثل نقل و نبات است. خیلی هم خوب و دلچسب و رشکبرانگیز. اما اینکه بچه بدون اینکه بداند غزل و حکایتی که میخواند یعنی چه، نه برایش قابل لمس باشد و نه مفهومش را درک کند. تنها حفظ کند و حفظ کند و بشود بلندگوی آرزوها و وسیلهای برای دیده شدن والدیناش، حقیقتا ستم است.
هرروز بهانه گيرتر ميشود، طوري كه خستهام ميکند و بايد همه وقتم را به بغل كردنش بگذرانم.
تا ميآيم ظرفهای نهار يا شام را بشویم، به پاهايم آويزان مي شود كه الا و بلا بايد مرا بغل كني تا من هم ببينم كه چه كار ميکني. زير لب غرغر ميكنم كه اي خدا خسته شدم، شب تا صبح بايد ناز اين بچه را بكشم، با زور يك قاشق غذا در دهانش بگذارم آخر سر هم يك كيلو وزنش اينور و آنور شود٬ دكتر بهداشت بهم تذكر میدهد. اما با اين حال هروقت كه خسته ميشوم رو به آسمان ميکنم ميگويم: خدايا راضيام به رضاي خودت همهي اين كارها را فقط براي رضاي خودت انجام ميدهم و خدا راشكر ميكنم. حالا اين وروجك خوابيده است و قبل خواب چنان قربان صدقهاش رفتم كه غش غش مي خنديد.
با همه سختيها خوشحالم كه تو را دارم دخترم ، امروز دعا كردن را ياد گرفتی، زماني كه مي گويم خدارا شكر كن دستان كوچكت را بالا ميآوری و لبهایت را تكان ميدهی.
دلتنگ خندههایت میشوم وقتی میخوابی