همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 48

باران جوهری

ارسال شده در 16ام دی, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه, تجربه زیسته, کتابخوانی

چند وقتی است، در روزهای ابری زندگی، جوهری از خودکارم روی صفحه‌ی کاغذ نمی‌بارد. اما به جای آن گاهی چشمانم خیس و بارانی است.
دلم گرفته، اما باز دلگرمم، از زندگی نور می‌گیرم.
بعد از مدتها دست به قلم می‌شوم،تا بنویسم.
درد بوده، هست و خواهد‌بود.
هر زمان، نوعش متفاوت می‌شود.
باید آن را به دوش کشید و از طعمش چشید.
مثل طعم آب‌نبات هلداری که عطرو طعم تند هل را به شیرینی می‌رساند و با یک فنجان چای، چه خاطره‌ها که نمی‌سازد.
شبیه به آب‌نبات هلدار، نوشته‌ای که چند وقتی به خاطرش فضای خانه پر شده از خنده‌های باذوق و نشاط نوجوانانه وسرخوشی‌های دخترکم.
گاهی از همین لبخندها، مهرها خرج می‌شود. تا فراموش نکنیم، امید و دلگرمی هم هست. سردی زمستان‌ می‌گذرد و دوباره شکوفه‌خواهیم داد و به ثمر می‌نشینیم.
به قلم:#بهاره_شیرخانی

آب‌نبات هلدار باران به قلم خودم زمستان شکوفه مهر نوشتن کتاب
4 نظر »

زینب پراز فاطمه است

ارسال شده در 14ام دی, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی

 

اولین‌باری بود که جلد کتابی اینطور مرا میخکوب خودش می‌کرد، جلد جالبی داشت، کتاب را یک براندازی کردم و سری به نشانه رضایت تکان دادم.
احضاریه، کتابی‌ست که در رفت و برگشت از حال به گذشته است، گاهی آنقدر نویسنده با قلم روان و دلنشینش از گذشته می‌گوید که حس میکنی پرده‌ای مقابل چشمانت است و درحال تماشای گذشته هستی، آنقدر عمیق که گذر زمان را از یاد می‌ببری و خودت را همراه کتاب به دوردست‌ها میسپاری، آن روزهایی که مهاجرین و انصار پیمان خودشان را با علی علیه‌السلام شکستند و اورا تنها گذاشتند، آن روزهایی که تنها پشتیبان و تکیه‌گاه علی علیه‌السلام فاطمه سلام‌الله‌علیها بود.

احضاریه موضوع طلبیده شدن از طرف معصومان را روایت می‌کند، روایت زندگی مسعود روزنامه‌نگاری که از طلبیده شدن می‌نویسد و عقیده دارد که طلبیده شدن یعنی، از آن سو دعوت بشوی، و طلبیده شدن را احضار می‌داند » و همان شد که مسعود برای سفر اربعین، در کربلا احضار شد.

هر بخش کتاب، داستان‌ خودش را دارد، آن عشق و اعتقاد عارفه، خواهر مسعود آنقدر زیبا روایت شده بود که دل من هم‌ برای آن آب توی لیوان پر کشید، چقدر زیبا نویسنده عشق و اعتقاد را لا به لای کلماتش چیده بود.

بیشتر کتاب، روایت زندگی حضرت زینب سلام‌الله‌علیها است، اما در قالبی که خودت از روایت نویسنده حیرت می‌کنی و غرق احساس می‌شوی که خنده و گریه را از هم تشخیص نمی‌دهی، آنقدر شیرین که به دلت می‌نشیند.
قسمتی از کتاب احضاریه که به نظرم لُب مطلب را خوب ادا کرده است، در صفحه 78 کتاب آمده است « زینب پر از فاطمه است، انگار فاطمه، سیزده را از هجده کم کرده باشد، و رسیده باشد به پنج سالگی. »
گویی با همین چند خط، تمام واژه‌های کتاب را قورت می‌دهید و آن همه عظمتی که سرتاسر وجود پربرکت حضرت زینب سلام‌الله‌علیها است را درک می‌کنید، بی‌شک حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها را می‌توان در قامتِ رشید دخترش دید، زینبی که در قصر یزید خطبه‌ها خواند و همه را شگفت‌زده کرد، حقا که گفتن جمله‌ی « ما رایتُ الّا جمیلا » را تنها زینبی می‌توانست بگوید که مادرش فاطمه‌ای بود که سراسر نور و ایمان است، فاطمه‌ای که پیامبر صل‌الله‌علیه‌آله این چنین درباره‌اش می‌فرماید:
ان فاطمةَ سَیِّدَةُ نِساءِ العالَمینَ.
همانا فاطمه، سرور زنان عالَم است.
«بحار الانوار، ج 25، ص 360»

به قلم: سیده مهتا میراحمدی

کتاب احضاریه، نویسنده: علی موذنی

پ ن: عکس تولیدی

1546599063k_pic_d18507cc-4845-46aa-a6e9-fd5d1f6b7722.png

احضاریه اربعین علی موذنی معرفی کتاب همه چیز همین جاست چالش کتابخوانی کتاب احضاریه کتاب خوب بخوانیم کتابخوانی
نظر دهید »

بی‌قرار...

ارسال شده در 12ام دی, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی


وقتی فهمید قرار است نیرو‌های تازه نفس را به سوریه بفرستند، مثل آتش زیر خاکستر شعله‌ور شد.
از آنجا که رگ خواب سمیه همسرش را می‌دانست، با محبت و صحبت توانست رضایتش را بگیرد.
سمیه رو کرد به حامد و گفت:« ببین حامد تو داری کار راحت رو انجام میدی و من رو با بچه‌ها تنها میذاری» حامد گفت:« میدونم می‌خوای با دوتا بچه سروکله بزنی و خیلی سخته، اما ما هم داریم‌ جونمون رو کف دستمون می‌ذاریم، میدونی چند نفر اسم نوشتن و وقتی پای عمل رسیدند، پا پس کشیدن؟ می‌دونی چرا؟ چون دیگه اینجا باید حرفشون رو عملی کنن و جلوی گلوله وایستن.»
از دوست و آشنا گرفته تا غریبه، هرکس متوجه می‌شد که قرار است حامد به سوریه برود، بدون‌معطلی مانعش می‌شدند و می گفتند: که جای او همین‌جاست و اینجا بیشتر به او نیاز دارند تا در سوریه، حتی بحث دخترهایش هم به میان می‌آوردند تا حامد را احساسی کنند اما حامد با این حرف ها ایمانش نمی‌لرزید و راضی نمی‌شد و می گفت: آنجا به او نیاز دارند و باید برود.
این همه فداکاری و از خودگذشتی را فقط آن دسته از بزرگ‌مردانی دارند، که در این دنیا به نام شهدا می‌شناسیمشان، برایشان فرقی نمی‌کرد، مسلمانان اینجا در خطر باشند یا کشور‌های دیگر، فقط تمام دغدغه‌شان حفاظت از اسلام و یاری مسلمانان بی‌گناه بود.

تمام دغدغه‌ی حامد از ابتدای جوانی تا شهادتش کمک و خدمت به اسلام بود، این‌را می‌شود از سطر سطرِ خاطراتش و زند‌گی‌نامه‌اش فهمید.
علاقه زیادی به دخترهایش داشت و اسم دختر دومش را خودش انتخاب کرد، برای همسرش حدیثی از پیامبر خواند و گفت: باید در هر خانه یک فاطمه باشد، و این‌شد که اسم دختر کوچکش را فاطمه گذاشت.
عکس دختر‌هایش را با خود به سوریه برده بود و هر وقت دلش تنگ می‌شد، به عکسشان نگاه می‌کرد.
از شیرین کاری هایش هم بگویم که ریش سردار را نصفه و نیمه با ریش تراش زده بود و آخر سر مجبور شد با شماره صفر ریش سردار را بزند، سردار هم‌ چند روزی چپیه به صورتش می‌بست و توی منطقه تردد می‌کرد.

شاید بعضی‌ها فکر کنند که شهدا آدم‌های خشک مقدس، یا مثل حرف جالب شهید قربانی اهل « آقاجون بازی » بودند، اما این چند صباحی که در خاطرات شهدا غرق شدم، فهمیدم که نه! اصلا اینطور نیست و واقعا شهدا هم مثل ما زندگی می کردند، سفر می‌رفتند، تفریح می‌کردند، حتی شوخی کردن هایشان هم مثل ما بوده است. حامد به زیرپایی زدن معروف بود و هیچ کس نمی‌توانست از زیر دستش در برود، این هم خاطره کوچکی از شیطنت های حامد که توی کتاب آمده و لبخند را روی صورتم نشاند.

حامد دوستی به‌نام مهدی داشت که بعد‌ها باجناقش شد، جریان همین اعزام هم به مهدی مرتبط می‌شد، مهدی یکبار اسم حامد را به خاطر دخترهایش از لیست اعزامی ها خط زده بود که او خیلی ناراحت شد اما دیگر دفعه آخر هردو با هم به سوریه اعزام شدند، عملیاتشان در شهر نُبُل و الزهرا بود، که آخر حامد در آستانه شکستن محاصره شهر نُبُل به شهادت رسید و اولین کسی که بعد از شهادت اورا دید مهدی بود.
مهدی دیگر روی برگشت بدون حامد را نداشت، اما همان روز هرطور که شده بود جنازه را از معراج تحویل گرفته بود و به فرودگاه آورده بود، خودش با پرواز همان روز به گیلان برگشته بود.
فردایش سمیه وقتی چشمش به مهدی افتاد گفت:« آقا مهدی شما که با هم رفته بودید چرا حالا تنها برگشتید، سکوت کرد و دیگر گریه امانش نداد.
توی مراسم سمیه به فکر دخترهایش بود و اصرار داشت تا از حامد و مراسم عکس بگیرند تا در آینده ریحانه و فاطمه عکسی از پدرشان داشته باشند…
چه صحنه‌های غرورآفرینی…
چه همسر فداکاری…

درست است شهدا به درجات بالایی رسیدند، اما همسران شهدا نیز کم از خود شهدا ندارند، فقط این دنیا ماندند تا با صبوری کردنشان مثل حضرت زینب، راوی فداکاری‌ها و از خودگذشتگی همسرانشان باشند.

و در آخر چند خطی برای ریحانه و فاطمه می‌نویسم: عزیزان دلم، نمی‌دانم ایا روزی می‌شود که این چند خط مرا بخوانید یا نه، اما بدانید که از ابتدای مطالعه این کتاب تا به آخرش،هرلحظه به شما و پدر و مادرتان افتخار کردم و قربان صدقه‌تان رفتم، ان‌شالله حضرت زینب نگهدار شما باشد، برای من دعا کنید و سلام مرا به پدرتان برسانید.

کتاب بی قرار، زندگی‌نامه شهید مدافع حرم حامد(مهدی) کوچک‌زاده از خطه گیلان
ramisa.kowsarblog.ir

پ ن: عکس تولیدی

1546446593k_pic_a00e4725-511b-4d72-8849-7d51bfc92b8f.jpg

بی قرار شهید حامد کوچک زاده شهید مدافع حرم شهید مهدی کوچک زاده معرفی کتاب کتاب بی قرار کتاب خوب بخوانیم
2 نظر »

قصه دلبری

ارسال شده در 29ام آذر, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی

هرچه با خودم فکر میکنم می‌بینم هیچ اسم دیگری به این کتاب نمی‌آمد جز همان قصه دلبری، تمام کلمات محمد حسین در انتها به همین معنا ختم می‌شد، مثل نامه‌ای که برای همسرش مرجان می‌نوشت و می‌گفت:« زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه» یا اینکه به نقل از شهید سید مجتبی علمدار می‌گفت: « هرکسی رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی (صفحه 31 کتاب) »

در آخر همه پاراگراف‌ها یا جملاتِ محمد حسین، عشق به محبوب اصلی، کاملا قابل درک بود، انگار از نوک پا، تا سرش را محبت تزریق کرده بودند.

موقع خواندن خطبه عقد اصرار داشت که مرجان برایش دعا کند تا شهید شود، اما هرچقدر مرجان پافشاری می‌کرد، محمد حسین دست بردار نبود و در آخر به مرجان گفت:« تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم و مطمئنم شهید میشم.»
چقدر محمد‌حسین زیبا با کلمات بازی ‌می‌کرد.
به نظرم وقتی محمد حسین اینطور همسرش را خطاب قرار داد که سبب شهادتش است یعنی چقدر مقام زن بالاست که می‌تواند همسرش را به چه درجاتی برساند.
بعد از مراسم عقدشان دوستان محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسمشان وصل به هیئت و روضه شد، چه ازدواج پربرکتی بود.
وقتی ازدواجی با نام و یاد امام حسین علیه‌السلام آغاز شود حتما آخرش هم، به امام حسین ختم می‌شود، چه انتهای عاشقانه‌ای…

هرکجای کتاب را که بنگری، چیزی جز عشق محمد حسین به همسرش نمیبینی، حتی ابراز علاقه‌شان هم حسینی بود و با جملاتی مثل: ای مهربان تر از پدرم و مادرم حسین ختم‌می‌شد.
بگذارید یک نفس عمیق بکشم و راحت‌تر بگویم: زندگی عاشقانه حسینی‌شان چقدر زیباااااا بود.

بازی‌هایش با پسر نازدانه‌اش امیر حسین هم کلی ماجرا داشت، دراز می‌کشید و امیر حسین را روی سینه‌اش می‌گذاشت و ماجرای بعد از شهادتش را برای مرجان توضیح می‌داد و می‌گفت :« اگر عمودی رفتم و افقی برگشتم، گریه نکن و مثل این زن محکم باش (همسر شهید لبنانی) »
مرجان طاقت این حرف‌هایش را نداشت و کلی حرص می‌خورد و آخر اشک از گونه‌هایش جاری می‌شد.

مرجان هیچ وقت مانع رفتنش به سوریه نشد، همیشه ساکش را با خوراکی هایی که دم دستش بود پر می‌کرد، از آجیل گرفته تا پاستیل و … اورا از زیر قرآن رد می‌کرد و راهی‌اش می‌کرد منطقه، در آخرین دیدارشان، محمد‌حسین، همانطور که دکمه آسانسور را می‌زد چند بار برگشت و قربان صدقه‌شان رفت و خداحافظی کرد، حیف که آخرین‌ دیدارشان بود…
از شهادتش هرچقدر که خواستم بنویسم دلم آرام نشد، هرچه از اول کتاب به آخرش می‌رسیدم یک دفعه بغضم می‌ترکید و پا به پای مرجان اشک می‌ریختم، مخصوصا لحظه‌ای که مرجان توی ماشین چشمانش را بست و چیزی مثل شهاب از سرش رد شد و یک نفر در سرش دم گرفت: از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین، دست و پا می‌زد حسین، زینب صدا می‌زد حسین…
موقع تشییع جنازه شهید، مداح، روضه حضرت حضرت علی‌اصغر خواند و گفت: « همین دفعه آخر که داشت می‌رفت، به من گفت: من دارم می‌رم دیگه برنمی‌گردم! توی مراسمم برای بچه‌ام لالایی بخون… »
گویی شهید حساب همه چیز را کرده بود…

این کتاب سرشار از دلبری‌هایی‌ است که هرکدامش به روی دری دیگر باز می‌شود و حکایت‌هایی در خودش گنجانده است.
خوشا به سعادت شهید محمدخانی که همه‌ی این دلبری هارا لمس کرد و در آخر به معشوقش رسید.
نیم نگاهی هم مرا بس است…

پا به هستی چو نهادم همه هستی من، وقف دلبر شد و خود نقطه پرگار شدم…

کتاب قصه دلبری؛ زندگی‌نامه شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی(عمار)

به قلم:سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir
عکس تولیدی 

1545309621k_pic_498c258a-cf02-4bae-b171-eb133bb839b7.jpg

ramisa بهشت زهرا شهید شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی قصه دلبری مدافع حرم همه چیز همین‌جاست
2 نظر »

#حب_الحسین-یجمعنا

ارسال شده در 28ام آذر, 1397 توسط جوانه در بدون موضوع
#حب_الحسین-یجمعنا

بسم الله 

#به_قلم_خودم

امسال قبل از اربعین بیشتر از هر سال دیگر‌ی دلم هوای حرم آقا را کرده بود، اما هر قدر سعی می‌کردم مقدمات سفر را آماده کنم، انگار قسمتم نبود و هر بار موضوع تازه‌ای پیش می‌آمد، سری آخر ۴روز مانده به حرکت کاروان برایم پیامک آمد که در گذرنامه شما مشکلی پیش آمده و برای رفع آن باید به امور گذرنامه استان مراجعه کنید.

صبح روز بعد همراه برادرم به استان رفتیم، اصلاح مشخصات و ثبت مجدد و … تا حدود ظهر ادامه داشت، در راه برگشت با مردی همسفر شدیم که خودش را رییس یکی از بانک های استان معرفی کرد. یک ساعتی از همه چیز و همه جا حرف زد، راستش را بخواهید نمی‌خواستم با ایشان هم‌کلام شوم، چون با اینکه خیلی عادی رو می‌گیرم و سعی می‌کنم حجابم طوری نباشد که به چشم بیاید، برخورد اولشان وقتی نوع حجابم را دیدند، خیلی زننده بود.

از برادرم پرسید: با وجود این همه مشکلات اقتصادی چرا باید اربعین عراق برویم و پولمان را در کشوری که آن همه بلا سرمان آورد خرج کنیم، اصلا چرا باید اربعین زیارت برویم و این همه هزینه کنیم؟ دیگر نتوانستم سکوت کنم، گفتم: بزرگوار این همه هزینه در کیش و قشم و سفرهای اروپایی خرج می‌شود، به چشم نمی‌آید، حالا مبلغی به نیت آقا مصرف شود، اعتراض برخی بزرگواران بلند می‌شود.

لحظه‌ای به وجدانتان مراجعه کنید، همین ما برای عید و جشن تولد و سالگرد ازدواج و … چقدر هزینه می‌کنیم؟ نمی‌شود مقداری کمتر خرید کرد و مبلغی را برای کمک به نیازمندان در نظر گرفت؟

دوباره پرسید: خوب وقتی عراق به ایران حمله کرد و ما عزیزانمان را برای دفاع از وطن از دست دادیم، حالا چرا باید پاره‌های تنمان جانشان را در سوریه و عراق از دست بدهند؟

جواب دادم:« اگر قرار باشد خانه‌ای بخرید، کجا می‌خرید؟! به محله‌ای می‌روید که امنیت داشته باشد و همسایگان محترمی داشته باشید یا محله‌ای که همسایگانش دزد ‌و قاچاقچی و … باشند؟»

پرسید: «ارتباطش با سوال من؟»

گفتم: «اگر محله امنی داشته باشید و جایی بروید و خانه خالی باشد، یا حتی ممکن است فراموش کنید درِ حیاطتان را ببندید، آیا از اینکه محله امنی دارید احساس آرامش نمی‌کنید‍؟ حتی ممکن است همسایه‌تان متوجه شود و در را ببندد و بعداً مطلع‌تان کند. اما اگر در محله ناامنی باشید! وقتی برای یک خرید ساده هم بیرون می‌روید، کلی دلهره دارید که اتفاقی نیفتد!

 حتی اگر بخواهیم حرم ائمه(علیهم‌السلام) در آن کشورها را درنظر نگیریم و به عنوان دلیل نیاوریم، فکر می‌کنم احساس آرامش از امنیت همسایگانمان و اینکه نخواهیم آن ناامنی‌ها به درون کشورمان کشیده شود، دلیل روشنی باشد برای حضور عزیزانمان در آن کشورها.»

 

به قلم:#سحر_سرشار

1 نظر »

عشق جاودانه

ارسال شده در 25ام آذر, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی


انگشتانم روی کیبورد گوشی سُر می‌خورد، ایمان مستمر، عمل مکرر، این جمله روح‌الله خطاب به دوستش اولین چیزی بود که مثل زر توی دستانم می‌درخشید، بدون معطلی کاغذ کوچکِ لای اسباب بازی دخترک را برداشتم و این تعبیر زیبا از تقوا را، یادداشت کردم و لای کتابم گذاشتم، هر حرف روح‌الله، در پسِ پرده، تعبیرهای عمیقی توی خودش گنجانده است.
این کتاب سرشار از محبت و احترام به والدین را در خود نشان می‌داد، در هرشرایطی روح‌الله هوای خانواده‌اش را داشت مخصوصا پدرش که کمی مریض احوال بود، حتی وقتی سرمزار مادرش می‌رفت به دقت مزار مادرش را می‌شست.
اولین جایی که سیل اشکم جاری شد، آنجایی بود که سر سفره‌ی عقد، روح‌الله یاد مادرش افتاد، مجبور بود بغضش را، با خوردن جرعه‌ای آب پنهان کند، خیلی برایم غم‌انگیز بود، آنقدر روح‌الله زیبا از مادرش و خاطراتشان برای زینب می‌گفت که من با هر ورق زدن کتاب بیشتر شیفته‌ مادرش می‌شدم.
محبت بین زینب و روح‌الله در عین سادگی آنقدر پیچیده بود که با وجود مسافت های طولانی باز با هم‌دیگر مریض می‌شدند و پشت تلفن با صدای گرفته‌شان، خندشان می‌گرفت و می‌گفتند: « عه بازم دو‌تایی با هم سرما خوردیم» اینجا دیگر معنای عشق واقعی قابل لمس بود، وقتی که ذره ذره عصاره عشق توی وجود آدم پخش می‌شود.
تعبیر من از اوج عشق زینب به روح‌الله آنجایی بود که زینب به شغل روح‌الله افتخار کرد، همانجا بود که توانستم برق چشمان روح‌الله را لا به لای این همه واژه حس کنم.
حالا دیگر روح الله جواب آن همه تلاش، ورزش کردن، درس خواندن و مرور جزوه‌های نظامی‌ای که از بر بود را با رفتن به سوریه گرفت، زینب چمدانش را بست و او را راهی کرد، گرچه قلبش برای روح‌الله می‌تپید اما‌خوش‌حالی و هدف روح‌الله برایش مهم بود، الحق نام زینب برازنده‌اش است.
4شنبه 13 آبان 94 اخرین صبحانه خوردن روح‌الله کنار دوستانش، شوخی کردن‌هایشان و آخرین لبخندش برای سید…
دیگر آرزوی مادر روح‌الله براورده شد، روح‌الله شهید شد…

صفحه‌ی 21 کتاب شهید روح‌الله قربانی خطاب به دوستش مرتضی چه زیبا می‌گوید: « شهدا از آسمان به زمین نیامده‌اند و یک دفعه شهید نشده‌اند، بلکه آنها هم مثل ما زندگی می‌کردند و تفریح داشتند و…، فقط خودشان را به امام حسین نشان دادند و امام حسین آنها را خرید.»

و در آخر صحبتی با همسر شهید قربانی: زینب جان اولین بار که شما را از شبکه افق و مستند ملازمان حرم شناختم، محبتتان توی دلم‌نشست، من به شما و به تمام همسران و مادران شهدا افتخار می‌کنم، برای من و خانواده‌ام دعا کنید، سلام من را به شهید روح‌الله برسانید.
هر که را عشق حسین نیست ز خود بی‌خبر است، کشته‌ی عشق حسین از همه کس زنده تر است…

کتاب دلتنگ نباش، زندگی‌نامه شهیدمدافع حرم روح الله قربانی

به قلم:سیده مهتا میراحمدی

پ ن: می توانید کتاب را با ۱۰ درصد تخفیف از آدرس زیر خریداری کنید.

bookroom.ir

1544963191k_pic_82019ba0-276e-4956-ab2a-3967b4659177.jpg

دلتنگ نباش شهدا شهید مدافع حرم عاشقی عشق جاودانه کتاب دلتنگ نباش
9 نظر »

و کفی بالحلم ناصرا

ارسال شده در 17ام آذر, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی



شب که شد نشستم و کارهای این چند روز را با خودم مرور کردم، حسی درونم را قلقلک میداد و از اول هفته انرژی مثبتی دور وبرم را احاطه کرده بود، مطمئن بودم که این انرژی مثبت از همان شنبه همراه من است، از همان ساعتی که صدای آیفون خانه به صدا در آمده بود و آقای پست‌چی بسته کتابم را از پشت آیفون نشانم داد، این اولین باری بود که از رسیدن کتابم انقدر شور و هیجان داشتم، بسته را باز کردم، پوستر عکس شهید حمید سیاهکالی را برداشتم و نگاهش کردم و روی دیوار روبرویی خانه‌ که نزدیک قران بود گذاشتم و چند قدم به عقب رفتم‌ و قشنگ به عکسش نگاه کردم، یاد حرف همسرم افتادم که قرار بود قسمتی از گوشه خانه را مخصوص شهدا کنیم و قاب عکسی درست کنیم، عکس شهید سیاهکالی مقدمه‌ای شد تا پیشنهاد همسر را عملی کنیم.
هر فرصتی که پیش می‌آمد به سراغ کتاب می رفتم و پا به پای فرزانه خاطرات را مرور می‌کردم، هر فصلش گویی یک تلنگری به من می زد، گاهی ساده تلنگر خوردن هم قشنگ است.
سطر به سطرش، کلمه به کلمه‌اش، گاهی در عین سادگی من را چنان به فکر فرو می‌برد که محیط اطرافم دیگر بی صدا جلوی چشمانم می‌گذشت.
کم کم هر فصلش کنار خنده‌های ریزم گوشه‌ی چشمانم را هم خیس می‌کرد، هم شیرین و جذاب بود و هم گاهی از عشق شهید به همسرش و بالعکس اشکم در می‌آمد..
در کنار این همه عشق، عشق مادر شهید هم زیبا بود، مخصوصا شب آخری که برای خداحافظی خانه مادر بزرگوارشان رفته بودند، اوج عشق مادر به فرزند را دوباره احساس کردم، عشق پدر به پسرش که حالا برای خودش آقایی شده بود و با آخرین نگاه هایش به حمید بغضش را قورت می‌داد.
کلمه به کلمه دلم هری می‌ریخت، دوست نداشتم به آخر کتاب برسم، به آخرین صبحانه خوردن فرزانه و حمید، به آخرین دست تکاندن های حمید، بغض کردن های قایمکی فرزانه و آخرین خوابی که فرزانه دیده بود.
دردناکترین جمله‌ای که یک زن باوفا می‌تواند به همسرش بگوید: « عزیزم شهادتت مبارک.»
قلبم آتش گرفت، اشک های چشمانم را پاک کردم و با بغض کتاب را به آخر رساندم، نطقم باز نمی‌شد، سرتاسر سکوت بودم، سکوتی که نشان دهنده‌ی این بود که معلق مانده‌ام و نمی‌دانستم‌ کجای راه قرار دارم، شاید جاماندگی تمام وجودم را به اسارت خود برده بود و این سکوت مثل خوره‌ای به جانم افتاده بود، سکوتی که نشان می‌داد این کتاب خودش راه هدایت امثالی مثل من است که با نور امید شهیدی به ادامه مسیرشان می‌اندیشند.
این هفته را لحظه به لحظه با خاطرات شیرین شهید سیاهکالی و همسر بزرگوارش گذراندم، از صبوری کردن های آنها درس هایی گرفتم، از همه نکاتی که به ظاهر کوچک بود اما درونش دریای وسیعی بود که پند‌ها آموختم، دیگر از این به بعد آرزو‌هایم را هم حسینی خواهم کرد.
من یادم خواهد ماند عشق به ایمان را عشق به فداکاری و مردانگی و ایثار را اما شما هم یادتان باشد که برای من جامانده هم دعا کنید، خوشا به سعادتتان که کنار امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها آرام گرفته اید…

کتاب یادت باشد روایت زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی

به قلم:سیده مهتا میراحمدی

پ ن: برای خرید کتاب می‌توانید به ادرس

yadat-bashad.ir مراجعه کنید.

1544261718k_pic_1b66a4e4-c39c-4080-b2ec-156aa34a6b2c.jpg

ramisa دانلود، رساله مراجع، اندروید کتاب کتاب یادت باشد یادت باشد
9 نظر »

ارمغانی رها چون باد

ارسال شده در 13ام آبان, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

باد، هربار با خود ارمغانی می‌آورد.ابرهایی، که نوید باران رامی‌دهند.
عطر گیسوان دخترکی، که موهایش به دستان باد گره خورده بوده است.
گاهی خودش را می‌اندازد زیر دامن پفی زنی خسته از کار و او را به کودکی‌هایش پرتاب می‌کند. قاصدک‌هایی که روی دامن دشت چرخ می‌زدند. آوازهایی که در گوش‌مان می‌پیچد.
روسری آبی روی بند رخت را به دست آب می‌سپارد.
ما را پرتوقع کردی و ما هربار منتظریم.
گاهی ما هم دست پر راهی‌ات می‌کنیم، خاطرات بد، حرفهای تلخ و… . را به تو می‌سپاریم تا با خود ببرد و چه خوب امانت داری است.
کوله‌بارمان را سبک می‌کند.
کاش این‌بار که می‌آیی، دست بندازی و من را هم با خود به سرزمینی دور ببری. سرزمینی که پاهایم توان رفتن و رسیدن به آن را ندارند.
دلم می‌خواهد، برباد رفته شوم، مثل بادبادکی که نخش پاره شده است. همین‌قدر به فنا رفته‌ام.
این بار بیا و آرزویم را برآورده کن.
به قلم:#بهاره_شیرخانی

#به قلم خودم باد بادبادک کودک
1 نظر »

احیاگر عدالت

ارسال شده در 8ام آبان, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روزنگار, مناسبت‌ها, دل نوشتـــه

تو را کشتند تا حقیقت بمیرد. تا اتحاد نباشد.تو را کشتند تا عزت را به بند بکشند.غافل بودند که نور حق خاموش شدنی نیست.حقیقت را نمیتوان کشت! خون تو حیات بخش زندگانیست.تویی که هر لحظه در گوش زمانه پیام دلدادگی و آزادگی را نجوا میکنی.و حالا همه ی ما ، پیر و جوان ، زن و مرد ، سیاه و سفید ، غریبه و آشنا ، جمعیم همه زیر لوای وحدت آفرینت…
تو فدای راه حق شدی که پیام شهادتت به گوش عالم برسد.
و هر قلبی که تشنه ی حقیقت و انسانیت است،با شنیدن نامت جان بگیرد.
تو احیاگر عدالتی.
عاشقانت همچون رودهای خروشان از راه های دور و نزدیک خود را به اقیانوس مواج تو رساندند.
آمدند تا در کنار هم مشق استواری و دلاوری بگیرند و با تو به سر منزل مقصود برسند.
میعادگاه عاشقان و حق طلبان همینجاست… کربلا.
به قلم :#سمیرا_چوبداری

نظر دهید »

تو برای همه‌ای

ارسال شده در 7ام آبان, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

جوشش خونت و تابش روشن رویت تا ابد در صفحه صفحه ی تاریح نقش انداخته.حتی اگر پنجه های شیطانی بدخواهان نقش تو را محو سازند، باز هم تو میدرخشی.
میدرخشی و تا ابد تلالو نورت هدایتگر دلهای بیدار خواهد بود.حتی اگر فرسنگ ها از تو دور باشند.
تو احیاگر قلوبی.تو برای همه ای.

به قلم: سمیراچوبداری

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس