به همان میزان که از دیدن کودکی که با ظرف پُردود اسفند و یک تکه پارچه کثیف، به سمت شیشهی ماشینام میآید، رنج میبرم، از تماشای کودکی که به زور مجبور است نابغه باشد، حرص میخورم. کودکانی که دیگر کودک نیستند و متأسفانه ظلمی که به کودکیشان میشود اصلا به چشم نمیآید. کودکانی که تنها جرمشان این است که زودتر از بقیهی همسالانشان زبان باز کرده و اولین کلمهشان را گفتهاند، شعر و قصهها را سریع و بیش از بقیه به خاطر سپردهاند و همین شده است دلیل که پدر و مادر توی ذهنشان جرقه بزند که «ای بابا، بچهام نابغهس» بگذریم که 99 درصد والدین همین تصور را راجعبه فرزندانشان دارند، داستان همان سوسک سیاه و بالا رفتن از دیوار و …
کودک، کودک است و باید کودکی کند، بدود، بازی کند، کلمات بیمعنی را سر هم کند و شعرهای خودساختهی بامزه بخواند، نقاشی کند، روی درودیوار ماژیک بکشد، خودش را خیس کند، سر قابلمه را به هم بکوبد و ذوق کند، مدام سوال بپرسد و روزی هزار بار دست بگذارد روی یخچال و بگوید: «این چیه؟» و بعد قاهقاه از سوال تکراری که جوابش را میداند بخندد. بچه را چه به حفظ کردن اشعار حافظ! چه به طوطیوار خواندن کلمات و آیههای سخت قرآن. چه به سخنرانی کردن در دانشگاه!
دختری هشت، نه ساله را دعوت کردهاند به برنامهی فوقِ مزخرف خانواده که به جبر خانواده، صدایش را میشنوم. دخترک چنان شخصیت نمایشی دارد و طوری حرف میزند که دلم میخواهد فقط چند ثانیه مادرش را ببینم و بگویم این چه ظلمی است آخر. شجاعیمهر ازش میپرسد اهدافت چیست؟ دخترک در کمال تعجب میگوید: «پیشنهاد دادن به نمایندگان مجلس و وزرا و درس خوندن در مهندسی پزشکی و پزشکی. چون برای ساخت کلیه مصنوعی باید هر دوشون باشه» فکرش را بکنید!
خواندن اشعار سعدی و حافظ برای بچهها بد نیست، خیلی هم خوب است، اما راه دارد، زمان دارد، باید گزینشی باشد. دوستی داریم (ساما؛ سلام ساما) که کودکانش با سعدی مأنوساند، آنقدر که جملات گلستان در زندگی روزمرهشان مثل نقل و نبات است. خیلی هم خوب و دلچسب و رشکبرانگیز. اما اینکه بچه بدون اینکه بداند غزل و حکایتی که میخواند یعنی چه، نه برایش قابل لمس باشد و نه مفهومش را درک کند. تنها حفظ کند و حفظ کند و بشود بلندگوی آرزوها و وسیلهای برای دیده شدن والدیناش، حقیقتا ستم است.
رفتم یک سری بهش بزنم تا اگر ظرف های نشسته دارد، برایش بشویم. وارد آشپز خانه شدم و زمین را در امتداد کابینت گز کردم تا به سینک رسیدم. همه جا تمیز بود و روی ِکابینت ظرفی وجود نداشت.
به هال برگشتم. کنار بخاری، روی یک بالشت گرد لم داده بود. داشت فیلم نگاه می کرد و صدای تلوزیون را هم قطع کرده بود. کنارش نشستم و مثل او به فیلم بدون صدا نگاه کردم. بازیگران فقط حرکت می کردند و لب هایشان تکان می خورد، نه می فهمیدم چه می گویند و نه متوجه می شدم کی به کی است. دستم را دراز کردم و کنترل را که کنار بالشتش بود، برداشتم و صدا را بیشتر کردم. حالا صدا را می شنیدم و متوجه ماجراهای فیلم می شدم. زانوهایم را بغل کرده بودم و دست هایم را دور آنها حلقه کرده بودم. انگشت هایم را به هم می فشردم، دندان هایم روی هم بود و زبانم بیقراری می کرد و از چپ به راست و از راست به چپ در گردش بود. از اینکه صدای تلوزیون را در حضور او بیشتر کردم سختم شده بود. نتوانسته بودم یک فیلم بدون صدا را ببینم ولی او بیش از سی سال است که در دنیای بدون صدا زندگی می کند. با چشم، می شنود آنچه را که باید با گوش می شنید.
روشنک بنت سینا
اگر آب نخورم، سر کلاس رفتنم بر فناست. هر کسی نداند فکر می کند این موقع صبح دلی از عزای کله پاچه هایِ بز و گوسفندهای مش غضنفر درآورده ام. ولی مردم چه می دانند که این عطش ناشی از گرمای عشق مادرم به تنها دخترش و حرف های بلاتشبیه عاشقانه ای است که هر روز در گوشم زمزمه میکند؛
_ اگه شانس داشتم که دخترم مثل دخترای مردم صبحونه خور میشد، هی دخترای مردُمو میبینم و تو رو میبینم، میگم الآنه که سکته کنم. برو یه نگا تو آینه به خودت بنداز، چه طور روت میشه بری سر کلاس؟
_ مامان غصه نخور باربی بودن این روزا مُده مُد. دخترای مردم خودشونو می کشن تا مثه من بشن. کم ناشکری کن، یهو دیدی تو این خیابونا رفتم زیر ماشین هاااا. تازه، مگه دست منه وقتی اشتها ندارم.
با این حرف ها حرص اش بیشتر می شود و من برایش دست تکان می دهم و می گویم “خداحافظ مامان حِرصو، کم حرص بخور پیر میشی".
دستم را طبق قرار روزانه زیر آب سرد کنِ کنار در کلاس، کاسه می کنم و با هر قلپ آب یکی دو لیتر آب را به درون مری و خزانه ی شکمم پمپاژ می کنم. خنکی آب از روی زبانم سُر می خورد و پایین می رود. استاد وارد کلاس می شود و در را می بنند. سرم را بلند می کنم، شیر آب را می بندم، دستم را با مانتو خشک می کنم و پشت سر استاد وارد کلاس می شوم. سلام می کنم و می گویم: استاد داشتم آب می خوردم. می روم و روی صندلی ام روبروی استاد می نشینم.
_ واااای….
_ چی شد؟
خنده ای می کنم و می گویم: هیچی استاد، مثلا من روزه بودم و یه شکم آب خوردم.
مریم از آخر کلاس می گوید: استاد روشنک هم روزَشو می گیره و هم هر روز آب می خوره، هم دنیا رو داره و هم آخرتو.
دوباره خطالب به استاد می گویم: استاد نمی دونم چرا یادم میره روزه ام. دیروز صبح برنامه بود و شیر و کیک می دادند، وقتی شیر و کیکم رو خوردم تازه یادم میاد که روزه بودم.
روز قبل تر، رویا شیرینی عروسیش رو آورده بود اولی را نوش کردم، وسط شیرینی دومیو یادم اومد که روزه ام.
استاد می گوید: این فراموشی ها مال غیر از ماهِ رمضونه و الا در ماه رمضون که اگر روزه هم نباشیم فکر می کنیم روزه ایم.
روشنک بنت سینا
«زیر سقف دودی» پوران درخشنده دردناک بود.
داستان طلاق عاطفی، داستان رابطهی خارج از ازدواج مرد، تنهایی و بیاعتمادبهنفسی رقتبار زن، داستان جوانی که از رابطه و محبت بین والدیناش هیچ خاطرهای نداشت.
دردناکتر اینکه با تمام انصاف و بیطرفیای که سعی شده بود رعایت شود، باز هم همهچیز بر سر زن داستان کوبیده شد. که به خودش نرسیده بود، وقف کودکش شده بود، حرفش را نزده بود، سنتی و خجالتی بود و به قول روانشناس فیلم، نمیتوانست درباره زنانهترین بخش جسم و روحش دو خط حرف بزند!
نقش مردها چیست؟
اگر زنی دچار تمام اینها شد، مرد خانه حق دارد برود و یک رابطهی دلچسب پنهانی را شروع کند؟
پس جایگاه همراهی، همسری، همنفسی و وفاداری کجاست؟
زن باید همیشه به همهی ابعاد وجودی خود و همسرش برسد، خانهدار و عاقل و عاشق و مهربان و چه و چه باشد تا خیانت نبیند. همین؟
متأسفانه جامعه برای وفاداری تره هم خرد نمیکند و هر روز مجوز تازهای برا خیانت صادر میشود…
هرروز بهانه گيرتر ميشود، طوري كه خستهام ميکند و بايد همه وقتم را به بغل كردنش بگذرانم.
تا ميآيم ظرفهای نهار يا شام را بشویم، به پاهايم آويزان مي شود كه الا و بلا بايد مرا بغل كني تا من هم ببينم كه چه كار ميکني. زير لب غرغر ميكنم كه اي خدا خسته شدم، شب تا صبح بايد ناز اين بچه را بكشم، با زور يك قاشق غذا در دهانش بگذارم آخر سر هم يك كيلو وزنش اينور و آنور شود٬ دكتر بهداشت بهم تذكر میدهد. اما با اين حال هروقت كه خسته ميشوم رو به آسمان ميکنم ميگويم: خدايا راضيام به رضاي خودت همهي اين كارها را فقط براي رضاي خودت انجام ميدهم و خدا راشكر ميكنم. حالا اين وروجك خوابيده است و قبل خواب چنان قربان صدقهاش رفتم كه غش غش مي خنديد.
با همه سختيها خوشحالم كه تو را دارم دخترم ، امروز دعا كردن را ياد گرفتی، زماني كه مي گويم خدارا شكر كن دستان كوچكت را بالا ميآوری و لبهایت را تكان ميدهی.
دلتنگ خندههایت میشوم وقتی میخوابی
یا لطیف
شاید برایتان سوال باشد که چرا آدرس وبلاگ، رمیصا(RAMISA) انتخاب شده و اصلا رمیصا یعنی چه؟
«رمیصا نام یکی از زنان فداکار صدر اسلام با کنیه «ام سلم» است. «ام سلم» از شخصیتهای اجتماعی صدر اسلام است که در جنگ احد در کنار پیامبر جنگید تا به شهادت رسید»
زنانی که در صدر اسلام در کنار پیامبر(ص) میجنگیدند و فعالیت اجتماعی را در کنار مسئولیتهای زنانهشان میپذیرفتند، دغدغه داشتند، راه میافتند و دست روی دست نگذاشته بودند، به زنان عصر ما که هزار و چهارصدسال اینطرفتریم شباهت زیادی دارند. با همین شباهت ساده میتوان گفت ما همه رمیصائیمـ با همان عاقبت انشاءالله …
یالطیف
آنقدر برای ساختن یک وبلاگ ساده دور سر خودم چرخیدهام که الان تنها کاری که میتوانم بکنم غُر زدن است.
عزیزی بود که میگفت ما آنقدر در مومن کردن بچههایمان عجله میکنیم که همه چیز خراب میشود و نتیجه عکس از آب در میآید. نمیگذاریم بچهمان بزرگ شود، کمی با مسائل و مشکلات دست و پنجه نرم کند، مفهوم دعا را بفهمد، دربارهی همسایه و مردمداری احساس نیاز کند، از دوستی و دوستداشتن سردرآورد تا بفهمد معنای آیههای لبریز از مفهوم قرآن را تا با پوست و گوشتش درک کند حکمتهای نجالبلاغه را. همه را همان اول کار سرریز میکنیم توی روحاش و وقتی بزرگتر شد آنقدر همه چیز برایش پیشپا افتاده و ساده و تکراری میآید که همهی آن آیهها و حکمتها و سخنانی که میتواند صدها زندگی را از منجلاب نجات دهد، با فرزند ما هیچ کاری نمیکند.
حالا شده داستان این کوثربلاگ جان که آنقدر یکدفعه هیجانزده شدهایم و خواستهایم کامل و بینقص عمل کنیم که هر آنچه از تمام سرویسهای وبلاگی جالب و کاربردی دیدهایم چپاندهایم این تو در حالی که الان اصلا وقتش نیست. بنده به عنوان یک طلبه نوپا که تازه میخواهم یک وبلاگ بسازم، ترجیحم کلی امکانات متفاوت نیست که با آن وبلاگی در حد و اندازههای یک سایت درآورم. من مهمترین نکته برایم کاربری ساده است که با چند کلیک و دو خط آموزش بتوانم وبلاگم را بسازم. با این دور سر خود چرخاندن من فقط اعتماد به نفسم را از بین میبرید و حالم را میگیرید و میروم و عطای وبلاگ را به لقایش میبخشم.
این هزارتویی که وجود دارد، این از کوثربلاگ به کوثر نت و از این به آن چرخاندن لقمه دور سر است و بیهویت کردن کوثربلاگ.
لطفا سادهتر باشید
ب