من و خادم حرم
دلتنگی هایم را دوست دارم، مثل این روزها که عجیب دلم هوای مشهد کرده است، مادر و خواهرم به پیاده روی مشهد رفته اند تا روز میلاد امام رضا علیه السلام با پای پیاده به حرم برسند، رفتن آنها هم دلتنگی مرا ببیشتر کرد، به سراغ کیف قدیمی ام رفتم تا خاطرات قدیمی ام را ورق بزنم و دلم آرام بگیرد، زیپ کیفم را باز کردم و لا به لای وسایلم چشمم به سنجاق سینه ای افتاد و یک دفعه موجی از خاطرات مرا به سمت صحن انقلاب هل دادند.
سال 90 توی صحن انقلاب بود که با یک خادم هم کلام شدم، او از خاطرات و کرامات امام رضا علیه السلام برایم میگفت و من با جان و دل گوش میدادم، پیرمرد مهربانی که سال ها بود برای آقا خادمی میکرد، آخر حرف هایش هم سنجاق سینه ای که سال ها روی سینه اش میزد و خادمی میکرد را به عنوان هدیه به من داد، ازاو تشکر کردم و راهی حرم شدم، سنجاق سینه توی مشتم بود، وقتی که دورتر شدم، مشتم را باز کردم و سنجاق سینه را با لذت نگاه کردم، روی سنجاق سینه نوشته بود: یاحسین، آن لحظه انگار دنیارا به من داده بودند، شاید خود اقا راه هدایت را در دستانم قرار داده بود.
موضوع: "بدون موضوع"
خورشيدهر روز از سمت مشرق طلوع كرده وجهان را روشن ميكند، اما آفتاب ايران زمين در طوس هرسحر نور افشاني ميكند. رو به سمت حرم كه مي ايستم، نور گنبد طلا تمام وجودتاريكم را روشن ميكند. سلامي از دور عادت هرروزه ام شده است. نواي زيباي خادمت كه صلوات خاصه را ميخواند، تكرار ميشود. با بالهاي خيالي ام به مشهد رسيدم. دست بر سينه، سر به زير،چشمانم را روي ميگذارم. به سمت ورودي بست نواب و رواق دار الحجة گام بر ميدارم. نزديكي هاي رواق بوي قورمه سبزي و غذاي حضرتي كه همه جا را پر كرده به مشام من هم رسيد . تندتر ميروم، اما چرا به صحن انقلاب نميرسم؟؟ تشنه ام دلم جرعه اي از آب سقاخانه ي اسماعيل طلا ميخواهد. ديدم زني دلش را به پنجره مي بنددو من هم. فقير در گاه تو هستم. دلي تنگ را دخيلش ميكنم و برآوردن حاجات را ميخواهم. چند قدم فاصله تا ضريح مطهر وباز هم فاصله حيف چه زود سلام تمام شد، ديگر صداي خادم نمي آيد. دلم نمي خواهد، از اين روياي شيرين به واقعيت برسم. دخترم صدا ميزند:"مامان، مامان، صبحانه، صبحانه ميخواهم". من از رويايي شيرين سير شدم، مثل كودكاني لجبازشده ام و دلم چيزي جز حرم نميخواهد. تا كي رويا ببافم. با حلوا حلوا كه دهانم شيرين نميشود. آقاجان پاي دعوت نامه ي ما ومن را هم امضا كن. تا بياييم و در راه اين بيت زيبا را زمزمه كنيم. فقير و خسته به در گاهت آمدم رحمي… . راه دور است و هزاران بهانه ي ديگر هم. با كريمان كارها دشوار نيست.
به قلم#بهاره_شيرخاني
اين روزها آب نيست،برق قطع ميشود. ميدانم كه كلافه ميشوي و زمين و زمان را به هم ميريزي. هواگرم است، هيچ كاري نميتواني انجام دهي. كمي مثبت نگر كه باشي فكر به كمك مي آيد وتورا به سمت نكات مثبت پيش مي برد. اين اتفاق شكر داشته هاو مديريت مصرف نعمت ها را به ما ياد ميدهد. باعث ميشود كمي از فضاي مجازي فاصله بگيريم. تحمل و صبر را شكوفا ميكند. به كارهاي روي زمين مانده مي رسيم. كمي مطالعه كنيم. ديديد كه حتي دراين اتفاقات به نظر سخت نكاتي هست، كه مغفول مانده است. اينقدر بي محابا مصرف كرديم.كه با اجبار ميخواهند، منضبط مان كنند. همان جايي كه شير آب باز مي ماند. در يك زمان چند وسيله ي برقي با هم روشن است.با اندك دقتي ميتوان مصرف صحيح را مشي كارمان قرار دهيم.
.
به خاطراتم نگاه ميكنم،
عمرم به 29سال رسيد.بحران 30سالگی کمی با من فاصله دارد. سه دهه از عمر را سپري كردم. کودکی و نوجوانی با سرعت نور گذشت. زندگي ام بالا و پایین زیاد داشت، ولی عملکردم تا حدودی رضايت بخش بود. هراسی در دل دارم، چند سال ديگر زنده خواهم بود و فرصت حيات به من داده خواهد شد؟
نا اميد نميشوم، دست از تلاش بر نمي دارم.
روبروی آینه می ایستم، روشنی موهای سفید هايلايتي نقره اي رنگ را روي موهايم نشانده و درخشش خاصي دارد. راستی چه زمانی آنقدر سفید شدند، که نفهمیده ام؟خط و چین پوست صورتم به آرامي ظاهر می شود.
چالاکی و بلند پروازی هاي نوجواني در سرم نیست وکمی موقرتر شده ام.
دختر تابستان زاده ي تير ماه سخت دل می بندد، شاید هم نبندد.سخت ارتباط برقرار می کند وغار تنهایی اش را بیشتر دوست دارد.
هواي دلش ثبات ندارد، گاهی در درون طوفانی سهمگین بپا مي شود. گاه بارانی با طراوت ميبارد، گاه آفتابي و پر حرارت ميشود.
مدیريت را خوب بلد است. کاری که برعهده ميگیرد، خوب انجام میدهد. یاد مرگ را فراموش نمی کند.روی دردها را کم می کند و مقاومت زياد دارد.از هر چیز بهترین را برای خود ودیگران میخواهد.دلسوز است و دوستی را تمام میکند.به وقت 29سالگی این شناخت ها تا حدودي برایم کافیست.
بر لب جوی نشسته پای در آب گذر عمر می بینم. به قافله ي عمر مي نگرم كه عجب ميگذرد.
“سوره یس
وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَفَلَا یَعْقِلُونَ [68] هر که را عمر دراز دهیم، در آفرینش دگرگونش کنیم. چرا تعقل نمىکنند؟ (68)”
هوا طوفاني بود. از طوفان شديد ته دلم لرزيد. صداي شكسته شدن شيشه كه بهگوشم رسيد.ترسم بيشتر شد. شيشه ي نورگير پشت بام شكست.چند لحظه بعد باران آمد. قطرات باران پشت سرهم ازنورگير شكسته پايين مي آمدند. زير نورگير ايستادم و صورتم خيس باران شد. بوي نم خاك ،هواي پر از اكسيژن هديه اين شيشه شكسته به ما بود. هوا كه آفتابي شد، دريچه اي براي ورود بي واسطه نور به خانه ي ماشد. منفذي براي ديدن آبي آسمان. راهي براي شنيدن صداي زندگي و هياهوي شهر. هميشه شكستن ها تلخ نيست.اين شكستن بهانه اي براي شاديمان شد. اگر با من بود، هيچوقت شيشه ي نو نمي انداختم. امان از اين همسر جان.
عيد نزديك است.
عيدفطر عيدبندگي وشكر ست.
شكري كه به درگاه خدا از حضورو ماندن تا پايان ميهماني ميكنيم..روز شاديست.
فطر به معني شكافتن از طول ،خلقتي جديد و… .
عيد است تا ببينيم چطور اين پوسته ها و حجابها را شكافتيم و خود واقعي را آشكار كرديم.
يك ماه كه ميهمان خدا بوديم، آيا كمال همنشين در ما اثر كرده است؟
و خيلي از سوالهايي كه وجدانمان پاسخش را به خوبي
ميداند.
از صاحبخانه عيدي اينچنين ميخواهيم.
اگر متحول شديم، پس عيد بر همه ي ما مبارك.
چند شبانه روز بود، كه صداي پارسهاى نخراشيده ات از كوچه به گوش ميرسيد.تا اينكه پناهگاهت را پيدا كرديم.
همسايه ى محترممان كه به تازگي خانه اش را كوبيده و آپارتماني نو بنا كرده است، ساختمان نيمه كاره را فعلاً به تو بخشيده است.
درب حصاري هم كه براي تو باز است. بهانه اي ميشود، تا در كوچه به راحتي قدم برداري.
موجود سر به زيري نبودي كه همسايه ها شكايتت را پيش صاحبخانه بردند و ايشان هم توجه و اعتنايي نكرد.
تا اينكه رسيد به ماجراي آن شب و پررو بازي در آوردي و ميخواستي وارد خانه ما بشوي.
من از همه جا بيخبر نميدانستم كه عاشق قايم باشكي بي خيال از همه جاهمين كه در را باز كردم ديدم آمدي به سمت در خانه ي ما و همينطور جيغ فرابنفش بود كه از من ساطع ميشد قلبم را به دهان مباركم آوردي و نزديك بود جان به جان آفرين تسليم كنم. همسر جان را نگو كه نمي دانم چطور پله ها را پايين آمد تا خودش را به من برساند و بفهمد چه بر سر من آمده است.و علت جيغ و فرياد چيست؟
آخر ميهماني رفتن هم آدابي دارد اگر نميداني بگو تا صاحب محترمت يادت دهد.
تا كه ديدي اوضاع مناسب نيست فرار كردي وسريع به خانه برگشتي همسرجان هم به دنبالت ميدويد.
كمي كه حالم بهتر شد ديدم همسر جان با كارگر ساختمان جروبحث ميكند كه چرا سگ را نميبندي تا مردم زهره ترك نشوند و … .
كارگرهم سريع با مالك تماس گرفت وي هم خودش را رساند.
حالا كه آمده بود ميگفت:"من براي رضاي خدا به اين حيوان پناه دادم.شما رضايت مي دهيد حيوان آواره شود".
ما هيچ ما نگاه… .
ولي خدا روشكر كار ساز بود و راه ورودت به كوچه رابستند.
من هم هربار با نگاهي پيروز مندانه از كنارت رد ميشوم.
اگر حقيقت را بخواهي دلم خنك شد.
برايت هزار بار نوشته ام.
نوشته هايي كه هنوز نديده اي.
شايد خودخواهي باشد،
كه نمي خواهم فعلاً نوشته ها را نشانت دهم.
ولي خب دوست دارم يادگاري بماند.
براي زماني كه نيستم، آنها را بخواني.
هر زمان كه مشغول نوشتنم،
به هر بهانه اي ميايي تا سرك بكشي ولي خب من زرنگتر از اين حرفها هستم،
پس نميتواني به هدفت برسي. اين را خوب به گوش بسپار.
مادرجان ببخش، كه به دلخواه تو توجهي نميشود.
برايت مينويسم، از تلخي ها وشيريني ها تا بداني.
بداني كه زندگي بي فراز و فرود معنا ندارد.
به دنبال وقتي هستم، تا اين ورق پاره هاي يادداشت موبايل را درون دفتري بنويسم.
آخر دست خطم روي كاغذ چيزي ديگريست.
همين نوشتني كه موجب مرورخاطرات ميشود را دوست دارم.
اين دفتر را هم در كنار ترمه يادگاري مادر مادر بزرگم و خيلي چيزهاي ديگر كه سهم توست،
حفظ كن.
ميدانم خيلي غمگين شدي،خب بس است ديگر خودت را جمع و جور كن بايد مثل مادرت استوار باشي.
اصلاً به همين اميد برايت هزار بار مينويسم.
#به_قلم_خودم
هوای دلنشین باغ قابل وصف نیست.نسیمي خنک که برگ درختان را نوازش میکند.
طیفی از رنگهای سبز درختان كه آرامش می بخشد. وقتی عطر گل محمدی با بوی پیچ امین الدوله مخلوط می شود، عطری بی نظیر میسازد. که در هیچ یک از عطر فروشی های معروف فرانسه یافت نمی شود.
باغچه را که آبپاشی میکنی،
از بوی نم خاک انگار دوباره زنده میشوی.
روح لطیف انسان گاهی از رنگهای مصنوعی خسته میشود، رنگی تازه میخواهد.آبی آسمانی که انتها ندارد.سفیدی ابرها که مثل پنبه های زده شده به آرامی حرکت میکنند.گلهایی زیبا و خوش آب و رنگ مثل نگین بر سبزی برگها نشسته اند.آواز بلبلی که صدایش را میشنوی، اما هیچگاه خودش را نشان نداده و خجالتی ست.صدای شیهه ی اسبی که از کوچه ی پشتی می آید.
همه اینها برای شهرهای خاکستری با رنگهای مصنوعی مثل رویایی شیرین است.
این رویای شیرین به حقیقت میپیوندد، اگر کنج های خلوت خانه را پر از گلدان کنیم.به شهرها رنگ تازه اي بپاشيم،اگر هر شهروند متناسب با فصل در باغچه جلوي خانه اش گل بكارد.
شهرداري محترم هم دست از سر اين شمشاد خان وآقاي كاج بردارد و به اعضاي ديگر خانواده گل وگياه هم توجه لازم را مبذول دارد.
پيشنهاد بهتر به راستي اگر مسئول بخش فضاي سبز شهرداري زن بود،با ذوق وسليقه اي كه دارد شهر را گلستان ميكرد. هيچ كس جرات نميكرد، اين گلستان را با دود آلوده كند.