صبحِ زود تیکتاکش قطع و روی یک ساعت متوقف مانده بود. بعد از چند دقیقه چشم بستن و باز کردن موضوع را فهمیدم. انگار زمان متوقف شده بود، من خیلی راحت خودم را سپرده بودم به این توقف. دنبال موبایلم گشتم، تا زمان درست را بدانم. خیالم راحت شد، که زیاد دیر نشده… بیشتر »
کلید واژه: "زندگی"
ساعت نزدیک پنج است. خواب کوتاه عصرگاهی به پایان رسیده، کمی اینطرف و آنطرف چرخیدم و بالاخره از زمین بلند شدم و نشستم. همانطور نشسته خودم را بالا کشیدم، تا سرک بکشم و از اوضاع و احوال ملک خصوصیام همان آشپزخانه باخبر شوم. آفرین، زیر کتری روشن بود و صدای… بیشتر »
شِکوههای مداممان از ناملایمات زندگی گوش فلک را کر کرده. دلنگرانی و خستگیها را در بوق و کرنا میکنیم. نداشتههایمان را با داشتههای دیگران مقایسهمیکنیم. هرکداممان به نوعی در وجودمان چنین خصلتی را داریم اما بروز آن شدت و ضعف دارد. شاکر نیستیم.… بیشتر »
روزها همچنان میگذرند، مانند اسبی که در حال تاختن است. اسبی که چموش و تیزپا است و صاحبش را میشناسد اما آنقدر بیرحم است که رم میکند و صاحبش را بر زمین میکوبد… این انسان است که افسار اسبش باید در دستانش باشد. اگر از لحظه لحظه عمرش نهایت… بیشتر »
من و توباهم تمام قانونهاي دنيا را به هم ريختيم، همانجايي كه در آن سفر طولاني نگاهمان به هم گره خورد. به آينه ها سلام كرديم و به هم رسيديم. مسيري جديد آغاز شد. گاه آهسته راه رفتيم، گاه دويديم،گاهي پل شديم، براي هم و عبور كرديم. دختري 16 ساله بودم و تو… بیشتر »