موضوع: "ماه رمضان"
اولین باری که روزه گرفتم ، مرداد ماه ۸۹ بود. درست در اوج گرما و روزهای بلند به تکلیف رسیده بودم.
خیلی خوشحال بودم که دیگر من هم میتوانم روزه بگیرم. و این را نشانهی بزرگ شدن خودم میدانستم.
چون جثه کوچکی داشتم ، اطرافیان نگران بودند که نتوانم روزه بگیرم اما پدر و مادرم پشتم بودند و میگفتند روزه بگیر انشاءالله خدا کمکت میکنه.
خدا خیلی هوای منو داشت و کمک کرد که بتوانم بگیرم. درست است که لحظات افطار بیحال میشدم اما هر سحر پرانرژیتر از قبل بلند میشدم تا روزه بگیرم.
حتی یادمه آن سال مامان جونم به سفر عمره رفته بودند و تاریخ برگشتشان به اواسط ماه مبارک رمضان افتاده بود.
ما برای روشن کردن چراغ خانهشان مجبور شدیم که به ورامین برویم. تا به آن روز آنقدر تشنه نشده بودم. بخاطر همین هم روزه را بجای آبجوش با آب خنک باز کردم تا عطشم را برطرف کنم.
بعد ماه رمضان برای تشویق من، پدربزرگم یک سیمکارت اعتباری جایزه داد و مامان جونم یک چادر نماز گلدار .
جایزه مهمتر گوشی دار شدنم بود.
مادر من یک موبایل نارنجی دکمه دار داشت که خیلی ساده بود. فقط میتوانستی با آن زنگ بزنی و پیام بدهی. نه میشد با آن عکس گرفت نه بلوتوث کرد . یک بازی هم داشت که از آن سر در نمیاوردی .
مدتها همین گوشیِ من بود و باعث کلی خاطره شد. هنوزم که هنوز این گوشی را نگه داشتهایم و دست خیلیها چرخیده. خلاصه که موبایل پر خیر و برکتی بود .
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
بسم الله
قبل از سحر اتاق را جارو زده بودم. سفره سحری که جمع شد، اطراف سفره کمی خرده نان ریخته بود.
خواستم سجاده را پهن کنم اما دلم نیامد روی تکههای نان پهن شود. با نوک انگشت نانها را جمع کردم. با اینکه بخاطر پراکندگی، مقدارش اول اصلا به چشم نمیآمد اما تقریبا کف دستم از تیکههای نان پر شد.
با خودم گفتم تکههای نان بیشباهت به گناهان کوچک و پراکندهی ما نیست. اول اصلا به چشم نمیآیند اما همین که جمع شوند شاید از یک گناه کبیره هم بزرگتر شوند.
به قلم:سحر_سرشار
وقتی سپاه ناامیدی و خشم به سویم حملهور میشوند، فکر میکنم به وجود اطرافیان خیرخواه، که مثل هالهای ایمن دور و برم را احاطه کردهاند. اما زمانی که نوبت به عمل و حفاظت میرسد، انگار خودشان کیلومترها فاصله دارند و من تنها میمانم. آنجاست که میبینم اشتباه کردهام. هیچ کس نمیتواند به اندازه معبودم دست لطفش را به سویم دراز کند. زمانی که سیل غمها به سویم هجوم میآورند و اشکهای سردِ دنیوی گونههایم را شلاق میزنند، فقط معبودم است که میگوید: ” وضو بگیر، بنشین مقابلم و تمام دردهایت را به من بگو.” آنگاه است که بی نیاز میشوم از هرچیزی غیر از توست.
چه حس خوبی است، وقتی که با تضرع از معبودت راه درست و رستگاری را طلب میکنی و او تنها کسی است که بدون منت بهترینها را مقابلت میگذارد. خداوندا مرا لحظهای به خودم وامگذار.
در دعای 21 صحیفه سجادیه فراز 5 این چنین آمده است:
اللَّهُمَّ إِنَّکَ إِنْ صَرَفْتَ عَنِّی وَجْهَکَ الْکَرِیمَ أَوْ مَنَعْتَنِی فَضْلَکَ الْجَسِیمَ أَوْ حَظَرْتَ عَلَیَّ رِزْقَکَ أَوْ قَطَعْتَ عَنِّی سَبَبَکَ لَمْ أَجِدِ السَّبِیلَ إِلَى شَیْءٍ مِنْ أَمَلِی غَیْرَکَ، وَ لَمْ أَقْدِرْ عَلَى مَا عِنْدَکَ بِمَعُونَةِ سِوَاکَ، فَإِنِّی عَبْدُکَ وَ فِی قَبْضَتِکَ، نَاصِیَتِی بِیَدِکَ.
خدایا! اگر روی کریمت را از من بگردانی، یا مرا از احسان بزرگت محروم کنی، یا روزیت را از من دریغ ورزی، یا رشتۀ پیوندت را از من بگسلی، راهی برای دست یابی، به هیچ یک از آرزوهایم جز تو نیابم، و بر آنچه پیش توست، جز به یاری تو دست رسی پیدا نکنم؛ چرا که من بندۀ تو، و در قبضۀ ارادۀ توام. اختیارم به دست توست.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
نیمهی بیشتری از سفرهی میهمانی جمع شدهاست. میهمانان از ابتدا شگفت زده و مبهوت از برکات و نعمتهای سفره هستند. صاحبخانه برایشان سنگ تمام گذاشته است. این صاحبخانهی کریم وعده کرده تا در این سه شب پیشرو، هر کسی که میخواهد بر در خانهاش بیاید، تا او را بهرهمند کند. من هم دوستدارم همانند کودکی که وقتی به میهمانی میرود بیدغدغه از اینکه در خانه چه میگذرد، میرود توی کوچه، دنبال بازی کردن و دستان کوچکش را از سنگریزههای کف خیابان پر میکند و به پرندگان روی دیوار سنگ پرتاب میکند. پرندهها که بال باز میکنند، لبخندی شیرین روی لبش مینشیند. همینقدر از حضور در این فضا حالم خوش شود. کاش این سنگریزهها نمادی باشد تا پرندههای گناه را از دیوار وجودم بپّرانم، اما خودت که میدانی گناهان و عیوب مثل پرندگان اگر اسیرشان نکنی باز میآیند و نوک میزنند به دانههایی که شیطان روی دیوار وجودمان برایشان پاشیده. این سه شب برای همهی ما فرصتی طلایی ست، تا برگردیم و سهمی که از سفره برایمان کنار گذاشتهاند را با خود ببریم و بار سال پیش را واگذاریم به حال خودش. صاحبخانه جان، خودت میدانی، دستانمان کوچک است و گنجایش اندکی دارد. تو به قَدر کرم و بزرگیات بر ما ببخشای.
#بهار_نوشت
ماه رمضان برایش جور دیگری بود، این یک ماه صفای دیگر داشت.
برای خانوادهاش این ماه همراه با دلهره و اضطراب بود، چون روش و عملش با همهی ماه رمضانهای دیگر تفاوت داشت. در مصلای خود به عبادت میپرداخت.
در اثر خبرهای شنیده و نشانههایی که خود میدانست و گاهی اظهار میکرد. ناراحتی و اضطراب درمیان خانواده و دوستانش پیدا شده بود.
چیزهای عجیبی میگفت.
در این ماه رمضان هر شب وقت افطار میهمان خانهی یکی از فرزندانش بود.
کمتر غذا میخورد. بچهها دلشان به حال پدر میسوخت. گاهی میپرسیدند:چرا اینقدر کم غذا میخوری؟
میفرمود:میخواهم خدای خود را در حالی ملاقات کنم که گرسنه باشم.
در حالی که انتظار میکشید، به آسمان نگاه میکرد.
میگفت:” حبیبم که به من خبرداده راست گفته نزدیکنزدیک است.”
تا شب موعود فرارسید.
او کسی نبود جز علیبن ابیطالب علیه السلام.
آخرین ماه رمضان را اینگونه گذراند.
پ.ن: ممکن است مرگ هرلحظه ما را در آغوش بگیرد.
شاید این آخرین ماه رمضان عمرمان باشد.
از خدا بخواهیم توفیق درک کامل این ماه را به ما بدهد.
#ادامه_دارد.
برگرفته از کتاب انسان کامل به قلم شهید مطهری
عيد نزديك است.
عيدفطر عيدبندگي وشكر ست.
شكري كه به درگاه خدا از حضورو ماندن تا پايان ميهماني ميكنيم..روز شاديست.
فطر به معني شكافتن از طول ،خلقتي جديد و… .
عيد است تا ببينيم چطور اين پوسته ها و حجابها را شكافتيم و خود واقعي را آشكار كرديم.
يك ماه كه ميهمان خدا بوديم، آيا كمال همنشين در ما اثر كرده است؟
و خيلي از سوالهايي كه وجدانمان پاسخش را به خوبي
ميداند.
از صاحبخانه عيدي اينچنين ميخواهيم.
اگر متحول شديم، پس عيد بر همه ي ما مبارك.
شب فرشته باران
#به_قلم_خودم
دوباره آفتاب غروب کرد و شبی دیگر آغاز شد.
روزه داران افطار کردند. بعضی شب زنده دارند و برخی خفته اند.انگار خبرهایی است، ولوله در آسمان و در زمین برای
شبی که نامی متفاوت دارد.آری شب قدر برتر از هزار ماه است.
فرصتی که برای شناخت قد و قدرمان نزد محبوب جان قرار دادند.
کوتاهی وبلندی قدمان در دنیا اهمیتی ندارد.مهمتر است
اینکه چه قدردر برابر طاعتش قد روحمان بلند و ملکوتی است؟چه اندازه عمل نیکمان سنگینی میکند؟
بسته به اینکه چقدر معرفت داریم. تا خود نمایی کنیم و بگوییم ما هم بنده ایم.
اگر غافل باشیم این شب هم مانند تمام شبهایی است، که در بالین به صبح رساندیم و به روزمرگی و تکرار رسیدیم.مثل کودکانی بی خبر از همه جا به کار خود مشغولیم.
بخواهیم یا نخواهیم، دراین شبها تقدیر برای همه رقم میخورد.
درست اما اینجا میتوان ره صد ساله را یک شبه طی کرد اگر بخواهند.
چه ضمانتی ست امشبی را که زنده ام به صبح فردا برسانم.خوش خیالتر که باشم شب قدر سال آینده را درک کنم.
قد و قدرمان را بالا ببریم، شاید ما را خریدند و ما هم اهل آسمان شدیم با دوبالی که ما را از زمین میکند.
بالا که رسیدیم، زمین کوچک و دنیا پست و نادیدنیست.
بالا نشین و جاودان میشویم. و فرش زیر پایمان بال فرشتگانند. اینجاست که به اشرافیت مخلوقات میرسیم.
((سوره القدر
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ [3] شب قدر بهتر از هزار ماه است. (3)))
مجازستان ارتباطش هم واسطه دارد،تلفن عزيز و يا شايد لپ تاپ گرامي. گاهي همراهي ميكنند و به مقصود ميرسي و گاهي باتري ويا نت رو به پايان ميرود و تو را ترك ميكنند. براي اينكه زودتر برگردانيشان چه ناز ها بايد كشيد. به همين سادگي ساعات زيادي را محترمانه سركار رفتي و وقت گرانبها را به متاعي اندك فروختي.ظريفي ميگفت:حكايت ما با اين فضاي مجازي همانند بيماراني است كه به سرم وصلشان كرده اند.هرجا كه ميروند آن را به دنبال خود ميكشانند، لحظه اي آرامش ندارند و مشوش اند. فكرها مشغول ذكري مدام و بيهوده است. همراهي كه از رگ گردن قريب تر را فراموش كردند،تا باشد و ارتباطشان را اصلاح كند. اما در آبادي دل آشناي قريبيست كه بي هيچ شرط و واسطه اي حاضر ميشودو پاسخ ميدهد.كافيست بخوانيمش تا اجابت كندو آرامش را به دلها پاگشا نمايد.آري خداي جان فكر و ذكرمان را فرا ميگيرد.ساعات و زمان با او ارزشي غير قابل شمارش دارد و تماماً منفعت است. وَالْحَمْدُ للهِِ الَّذي اُناديهِ كُلَّما شِئْتُ لِحاجَتي، و سپاس خداي را كه هرگاه خواهم براي رفع حاجتم صدايش كنم، وَاَخْلوُ بِهِ حَيْثُ شِئْتُ لِسِرِّي بِغَيْرِ شَفيـع فَيَقْضي لي حاجَتي، و هرجا كه خواهم براي رازونياز با او بيپرده خلوت كنم و او حاجتم را برآورد،
چلچراغ نور چه تعبير زيبايي كه براي عنوان نمايشگاه قرآن انتخاب شده است. مصلي گرچه هنوز كارها دارد تاكامل شودامانقطه عطفي است براي جمع شدن وحضور آدمهايي از جنس نور،دغدغه مند،پاي كار… جمعيتي در تلاش براي احياي قرآن مهجور مانده اند.چنين محفلي با حضور خواهران حافظ حجاب زهرايي پررنگ ميشود. اميدوارمان ميكندكه ماهستيم و هنوز هم به جاي خود حاضر ميشويم. من از شهرم سمنان سختي راه را به جان ميخرم تا حداقل سوي چراغي هم از اين چلچراغ براي يكسالم ذخيره كنم، تلاش ميكنم حتماً حاضر شوم تا تجديد قوا كنم. همين سفره هاي افطاري دم دستي مردم، ذوق وهيجان كودكان ،نواي خوش قاريان كه فضا را پركرده ،صفاو معنويت مارابس. حالانوبت رسيد به خوراكي دلخواه دخترجانمان بعد از پياده روي با زبان روزه كه باحسن ختام سفرهاي تهرانمان طبق معمول با بستني (منصور.خيابان حافظ طعمي خاطره انگيز )تلاقي يافت. سر آخر هم با كوله باري پر راهي شهرمان شديم.