همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 48

زیاد رفته‌ام

ارسال شده در 23ام دی, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

اگر به تو اجازه می‌دادند یک روز هر سفری که خواستی بروی کجا می‌رفتی؟
ناگاه چشمم خورد به آخرین پیام‌های دخترکم در کشف و شناخت دوست و هم‌مدرسه‌ای مجازی‌اش در شبکه‌‌ی شاد.
دوستش نوشته بود، کربلا
من که زیاد رفتم تو چی؟
….
جوابی نداشت بدهد، در پس این پاسخ.
زیاد رفتن‌های دوستش، اشتیاق و نرفتن‌های او را بلعید.
سکوت ممتد، سکوت پی‌در پی.
برای دخترک سیزده ساله‌ام سخت بود و برای من سخت‌تر.
به قلم: #بهاره_شیرخانی

به قلم خودم
1 نظر »

مسیر

ارسال شده در 23ام دی, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

بعد از تمام شدن امتحان پیام تشکری برای استاد نوشتم.
پاسخ اینگونه بود، دعا کنید در مسیر حق قدم برداریم.
در مسیر حق بودن با در مسیر حق قدم برداشتن خیلی تفاوت دارد.
اینکه در مسیر باشی جایگاه خوبی است و امید داری بالاخره کج و گمراه نیستی، اما قدم برداشتن تو را جلو می‌اندازد. احساس موثر بودن در رسیدن به حق داری، رسیدن به خودش. همان‌جایی که از روز اول قرار بود به آن‌جا برسی درست توی بغل خدا.
من قدم برداشتن در مسیر را طلب می‌کنم. خودت سرعت گام برداشتنم را زیاد کن.
ای تمام انگیزه‌ی این روزهای سخت و تکراری.

به قلم: #بهاره_شیرخانی

به قلم خودم
نظر دهید »

چای نعنا

ارسال شده در 13ام مرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته

#به_قلم_خودم
عطر نعنا را می‌شود حس کرد، از دور حتی پشت همین تصویر.
بوته‌ی نعنا را که توی خاک نشا می‌کنی، ریشه می‌دواند و تمام اطرافش را تسخیر می‌کند.
خاصیت قلب مهربان هم مثل نعناست، محبتش می‌نشیند به جان اطرافیان.
سرگل نعنا را با دست می‌چینم، تنش را به آب می‌زنم و می‌اندازم توی چای عصرگاهی.
عطرش تا شب همراه من است.
نعناهای باغچه را خودم کاشتم، که یاد بگیرم مهربانتر باشم، تا محبت در قلب‌ اطرافیانم ریشه کند در جانشان.
باقی بماند برایشان درست مثل حال خوب بعد از چای نعنا.
پ.ن:نعنای باغچه‌ی کوچک من و عکسی از خودم.

به قلم خودم
1 نظر »

کارهایم قبل از مردن

ارسال شده در 12ام مرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

#کارهای_من_قبل_مرگ

برای مسافرت که آماده می‌شوم ساعت حرکت را می‌دانم.
اما این سفر هیچ چیزش قابل پیش‌بینی نیست.
کارهای من قبل مرگ خیلی عجیب نیست، چون مرگ عجیب نیست. می‌روی و بعد از تو زندگی هنوز جریان دارد، فقط تو جا خالی کردی برای حضور دیگری.
اینها را می‌نویسم چون همینقدر مرگ به من نزدیک است.
خانه را مرتب می‌کنم، پرده‌ها را حتما خواهم شست. روی شیشه‌ی ادویه‌ها اسم‌شان را می‌نویسم. آشپزی را به دخترم یاد می‌دهم تا خودش و پدرش گرسنه نمانند.
دفترچه‌ی نوشته‌هایم و لیست نذری‌هایی که دلم می‌خواهد بعد از من ادامه دهند را دم دست می‌گذارم.
پارچه‌ی کفن برای من کوتاه است باید پارچه‌ای بلندتر بخرم تا کامل مرا بپوشاند.
کیفیت زندگی را، عبادت را بالاتر می‌برم، همین.
خوشحالم که دخترم را وابسته به خودم نکردم تا کمتر اذیت شود. شادم که هر از گاهی از جمیع اقوام و دوستان حلالیت می‌طلبم و امیدوارم حلالم کرده باشند.
شما هم همین‌طور.

به قلم خودم
1 نظر »

درخت زندگی

ارسال شده در 11ام مرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته

زیبایی حال و احوالپرسی این روزهای دوستان جهادی‌ام به این است که هربار تماس می‌گیرند می‌پرسند:«سالمی علائم نداری؟! شیفت جدید ببندم برات».
من هم می‌گویم:«فعلا از دور خارج نشدم نوبت بزن»
خلاصه که فعلا به لطف خدا هستیم، تا خدا چه بخواهد و میلش به که باشد.
روزی از درخت دنیا چیده خواهیم شد. کال یا پخته خودش می‌داند.
امیدوارم به وقت و به بهترین شکل باشد.

به قلم خودم
نظر دهید »

سنجاق دل

ارسال شده در 11ام مرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

ما امروزی‌ها اگر از چیزی خوشمان بیاید یک مدت قفلی می‌زنیم رویش و بعد سنجاق را باز می‌کنیم.
از عاشقی گرفته تا غذای مورد علاقه‌مان دل‌مان را که زد سراغ بعدی می‌رویم. شما دیروزی‌ها اما خوشایندتان را با نخی محکم روی قلبتان کوک می‌زدید. پس از مدتی می‌شد، جزیی از وجودتان و با آن خاطره‌ها رقم می‌خورد.
راستش ما دیگر حوصله‌ی تکرار نداریم، تنوع‌طلب شدیم. چقدر حرصمان در می‌آید وقتی تلویزیون برای بار هزارم سریال روزی‌روزگاری را پخش می‌کند. ذوقتان را نمی‌فهمیم از پخش دوباره‌ی یوسف پیامبر.
یا مثلا همان چراغ کهنه‌ی سرِ طاقچه که به مفت هم نمی‌ارزد.
خامی مان را به پخته‌گی‌تان بِحِل کنید، اقتضای زمانه ما را اینگونه کرده‌است.
ذوقِ نداشته‌ها زورش به قدرِ داشته‌هایمان می‌چربد.

به قلم خودم
نظر دهید »

ماسکِ برعکس

ارسال شده در 15ام تیر, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

تلخی طعمی‌ست، که این روزها زیر زبان خیلی‌ها جا خوش کرده و چهره‌هاشان را در هم‌کشیده‌است.
دلشان می‌خواهد رهایش کنند اما نمی‌شود. مگر نه اینکه جوهره‌ی مرد به کار کردن‌است. مردهایی کنج خانه جوهره از دست داده تلخی را به جان خریده‌اند. سنگینی نگاه اهالی خانه مکرر تلخشان می‌کند. دست‌هایشان با دلهره سمت جیب دراز می‌شود. ترس از اینکه ته‌مانده‌های جیبشان کفاف نان شب را می‌دهد یا نه؟ سفره‌های خانه را مادر با تدبیرش رنگارنگ می‌انداخت، این روزها او هم کم آورده‌است.
بیکاری، فشار اقتصادی، گرانی چیزهایی که دوشادوش کرونا می‌تازند. بعضی‌ها انگار ماسک را روی چشم‌هایشان گذاشته‌اند و واقعیت را نمی‌بینند، همان صورتهایی که با سیلی سرخ مانده و دارد کبود می‌شود.

به قلم خودم
نظر دهید »

فرار شکلاتی

ارسال شده در 8ام خرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته

صدای کوبیده شدن پاهایش روی زمین زودتر از خودش به ما رسید. دو وجب و نیم قد با چشمانی درشت و بُراق که سرش را به زور از لای در شیشه‌ای سالن بیرون آورده بود. داشت تلاش می‌کرد خودش را بیرون بکشد. موفق شد، ایستاد جلوی در سر و وضعش را درست کرد. آرام‌آرام قدم برداشت و به میز وسط اتاق نزدیک شد. دستانش را حلقه کرد و جعبه‌ی شکلات را از روی میز برداشت و دوباره مثل تیری که از کمان رها شده دوید به سمت اتاقشان.
چند دقیقه‌ای گذشت صدای جیغ و گریه‌اش بلند شد و سایه‌ی دختر جوانی از دور مشخص بود. دختر جعبه را برگرداند. با حالت تحکم گفت:«دیگه نذارید، بیاد جعبه رو برداره. امروز خیلی شکلات خورده مریض میشه». ما فقط سکوت کردیم. از خانم پرستار پرسیدم: مادرش بود؟ سرش را به علامت منفی به سمت بالا برد. فقط همین.
این فرار‌های شکلاتی چند بار دیگر هم صورت‌گرفت و هربار ناموفق بود. دختر جوان عمه‌ی معراج بود. خودش برایمان تعریف کرد که مادر معراج طلاق گرفته و پدرش فراری است.
بچه و برادرش مانده‌اند پیش عمه‌ها. محبت عمه‌هایش کم از مهر مادری نداشت، تنبیه و اخم‌شان هم.
پسرک دوساله یاد گرفته بود برای خواسته‌هایش بجنگد، مقاومت کند. از پس غول کرونا که زیرِخمِ خانواده‌‌‌ی ده نفری‌شان را گرفته بود هم سربلند بیرون بیاید. معراج یعنی محل عروج و بالا رفتن. پسرک باید از این پس پا بر روی شانه‌ی مشکلات بگذارد و بالا برود، درست مثل اسمش.

به قلم خودم
نظر دهید »

خیمه‌ی نور

ارسال شده در 21ام اردیبهشت, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

خیمه‌ی نور توی عکاسی، چادری سفید که دورتا دورش را چراغ گرفته‌است. سوژه یا شی را داخلش می‌گذارند و تصویر با کیفیت را شکار می‌کنند. شی‌ای است، که دورتا دورش را نور گرفته، روشن و واضح بی هیچ عیب و نقص و نقطه‌ی تاریکی. دلِ انسان هم کاش توی چنین خیمه‌ای بود، واضح و روشن. روشن‌دل بودن چیز بدی نیست، نابیناها یک قدم از ما جلوترند. پرده‌های چشم را کشیدند و حجاب از دل برداشتند.
ما توی خیمه‌ی نور رمضان هستیم، همان‌قدر سفید و نورانی. برای روشن شدن برای با کیفیت‌شدن، پرده را از چشم‌ها و دل‌ها باید کَند.

به قلم خودم
نظر دهید »

روایت دوم

ارسال شده در 8ام اردیبهشت, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته

یکی از فوتی‌ها اهل‌سنت و افغانستانی بود. خانواده اش پشت در سر و صدا می‌کردند ما باید ببینیم چطور مادرمان را غسلش می‌دهید. باید خودمان کفنش کنیم. جنجال‌ها ادامه داشت، ما مجبور شدیم صبر کنیم تا کفن مخصوصشان را بیاوردند. کفن را توی پتوی نو آماده کرده بودند و تحویلمان دادند. تنها تفاوت کفن پیراهنی‌ بلند بود، که تا غوزک پا را می‌پوشاند و لنگ نداشت. بعد از کلی گفت‌و‌گو رضایت دادند و کارشان را انجام دادیم. نزدیک اذان ظهر پنجمین میت برای شست‌و‌شو در راه بود. پاهایم رمق ایستادن نداشتند. به عطی گفتم:«من دیگه نمی‌کشم برای امروز بسه، بیا بریم» او هم انگار معطل همین جمله بود. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. تازه ماجرا شروع شد. به خانه که رسیدم، از همان جلوی در، رنگ زرد و زارم و کارهای غیر معمول حس کنجکاوی دخترم را برانگیخت. این را از چشمان گردشده از تعجبش فهمیدم. چون بعد برگشتن از نقاهتگاه فقط لباسهای بیرون را روی رخت‌آویز بیرون خانه آویزان می‌کردم با شست‌وشوی معمول دست و صورت، اما این‌بار فرق می‌کرد. به اهل خانه گفتم:« همگی بروید توی اتاق تا نزدیک من نباشید.» توی پاگرد سرتا پایم را الکلی کردم. لباسها را در آوردم و با خود به حمام بردم. آب گرم دوش که روی سرم سرازیر شد، انگار کوله باری از روی دوش‌هایم برداشتند. احساس سبکی می‌کردم. همان لحظاتی که هنوز خودم توان دارم تا همین شست وشوی معمول روزانه را انجام دهم، جای شکر داشت.

به قلم خودم
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس