همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 49

آرزوی مادری

ارسال شده در 24ام اسفند, 1401 توسط حنانه در بدون موضوع

​آرزوی مادری 

من برای دومین بار در دوسال و دوروز پیش مامان شدم. 

وقتی بچه بودم و عروسک هایم را تر و خشک می‌کردم با خودم فکر می‌کردم مامان شدن چه شکلی است؟ ان موقع ها سعی می‌کردم برای عروسک هایم مامان خوبی باشم.به انها غذا می‌دادم و مراقبشان بودم.بعضی وقتها می‌بردمشان تا با عروسک های دختر همسایه بازی کنند. تا اینکه بزرگ شدم و دیگر زشت بود مامان عروسک هایم باشم.

چند سالی از دنیای مادری فاصله گرفته بودم تا اینکه ازدواج کردم  و خانوم یک خانه ی واقعی شدم.

یک خانه ی واقعی با اشپزخانه واقعی که میشد برای بچه های واقعی و پدرشان غذا پخت.

خیلی دوست داشتم مامان شدن واقعی را تجربه کنم. تا اینکه خدا یک بچه واقعی به من هدیه داد.

دقیقا دو سال و دو روز پیش بود…

وقتی اکثر ادم ها درگیر خانه تکانی بودند، من با امدن یک نوزاد که با عروسک های بچگیم فرق زیادی داشت مامان شدم.

نوزاد رسیدگی های زیادی لازم داشت و گاهی خارج از توان من بود اما من انقدر مادر شدن را دوست داشتم که سال بعد خدا دوباره به من یک بچه هدیه داد.

من در دوسال و دو روز پیش مشغول مامان بازی بودم. یعنی وظیفه ام این بوده که نقش یک مادر واقی را بازی کنم.

گاهی شاکر، گاهی خسته، گاهی شاداب، گاهی کسل، هرچه بود تا اینجای راه را امده ام..

الهی مورد رضایت مادر اصلی همه ما سلام الله علیها قرار گیرد.

✍🏻 M.hamidian

نظر دهید »

کتابفروشی حاجی

ارسال شده در 24ام اسفند, 1401 توسط فاطمه بانو در داستانک

 

بعد از تمام شدن درس و خداحافظی از بچه‌های دانشکده، مغموم و سر به زیر از گوشه پیاده‌رو شروع به قدم زدن کردم. از سردی هوا و برفی که دیشب باریده بود، تعداد عابرهای پیاده انگشت شمار بود. 

ذهنم شدیداً مشغول کارهای انجام نداده و مقالات آخر ترمی بود که باید هرچه زودتر تحویل دانشگاه می‌دادم. نفهمیدم چطور خودم را به سر خیابان رساندم. آن شب نوبت شیفت‌کاری امید بود و نمی‌توانست به‌ دنبالم بیاید. 

از چند مغازه‌ای که باز بودند، پرس‌وجو کردم اما حتی خیلی‌هاشان اسم کتاب را نشنیده بودند. راهم را بطرف ایستگاه اتوبوس کج کردم. ناامید از این که باید قید نمره ارائه این ترم را بزنم روی صندلی آهنی زنگ زده ایستگاه نشستم. اما خیلی زود بلند شدم. نه به‌ خاطر سرما بلکه با دیدن یک مغازه کتابفروشی، آن طرف خیابان ایستادم. 

از خیابان رد شدم و خودم را به مغازه رساندم. روزنه کوچکی ته دلم روشن شده بود و به من می‌گفت گم شده را می‌شود آنجا پیدا کرد. باید آخرین برگه شانسم را هم انتخاب می‌کردم. هرچند که ظاهر قدیمی و چهارچوب‌های درب و داغان مغازه توی ذوق می‌زد. تا نیمه‌های ویترین مغازه از کتاب‌های روی هم چیده شده، پر بود و باقی شیشه را هم بخار هوای گرم داخل، گرفته بود و نمی‌شد داخلش را دید. 

یک نیرویی مرا به داخل آن مغازه می‌خواند .

نور زردی که از داخل به بیرون میزد، نشان می‌داد که باز است. دستگیره در را پایین کشیدم و در با کمی فشار دست من باز شد. صدای جیغ مانندش نشان می‌داد نیاز به روغن‌کاری اساسی دارد و توجهی به آن نشده. از تک پله مغازه پایین رفتم و محو فضای داخلی آنجا شدم. اما طولی نکشید که از بوی سوختن نفت در علاءالدین وسط مغازه، چینی به دماغم دادم و به خود آمدم . 

  همیشه از این بو بدم می‌آمد و باعث سردردم میشد. ترجیح دادم در مغازه باز بماند تا هوای تازه وارد شود. 

چند لحظه‌ای همانجا در ورودیِ در ایستادم و اطرافم را برانداز کردم . از زمین تا سقف را کتاب گرفته بود و فقط یک گلیم مندرس پاخورده که آن قدر خاک گرفته بود که رنگ اصلی‌اش مشخص نبود ، راهی برای عبور به داخل نشان می‌داد . وقتی خبری از صاحب مغازه نشد ، صدا زدم: 

_سلام . کسی نیست؟ 

چند بار صدا زدم اما جوابی نیامد . با خودم گفتم حتما پشت کتابها کسی هست که صدایم را نشنیده. راهی که گلیم نشانم می‌داد ، را رفتم تا به یک اتاقک کوچک دو در دو رسیدم . سقف کوتاهی داشت ، طوری که سرم را کمی خم کردم تا وارد شوم . یک میز کوچک چوبی و یک چهارپایه با کلی کتاب قطور که کنج اتاقک چیده شده بود . روی میز هم پر از پاکت نامه و یک قاب قدیمی از پسری جوان. برعکس همه چیز آنجا، روی آن میز، خبری از گرد و خاک نبود. 

یک علاءالدین هم آنجا گذاشته شده بود . عجیب بود که صاحب کتابفروشی ، بدون قفل کردن مغازه ، آنجا را گذاشته و رفته. چای تازه دم روی علاءالدین می‌گفت که تازه مغازه را ترک کرده. 

یکی از کتابهای روی زمین افتاده را برداشتم. قطور بود و جلد چرمی داشت. با دستم خاک رویش را گرفتم. باورم نمیشد، همانی بود که می‌خواستم. با صدای باز شدن در مغازه و به صدا درآمدن زنگوله‌ی بالای آن ، از جا پریدم. ترسیدم و خواستم خیلی سریع بیرون بروم که سرم به طاق خورد و با آخ بلندی همانجا نشستم. 

مردی گفت: کسی اونجاست ؟ 

سرم با دست می‌مالیدم که پیرمردی جلویم نمایان شد. عینک ته استکانی به چشم داشت و با لبخند مهربانی نگاهم میکرد ، مشخص بود تمام موهای سر و صورتش را در همین مغازه سفید کرده. پرسید: خوبی دخترم ؟ 

ایستادم و این بار حواسم بود که سرم را نکوبانم . تند و تند گفتم :ببخشید آقا من .. من … یعنی اومده بودم …

خنده‌ی آرامی کرد و گفت: چرا هولی عزیزم. رنگ به رو نداری. ببخش که ترسوندمت . 

از اتاقک بیرون آمدم . این مرد چقدر عجیب بود. حتی نپرسید چرا در مغازه آن هم در اتاقک هستم ! 

شروع کردم به توضیح دادن : 

_ من اومدم داخل مغازه اما نبودین …

حرفم را قطع کرد و گفت: رفته بودم نماز .

_ مغازه قدیمی و خوبی دارین . 

باز هم لبخند زد. قد خمیده و اندام لاغر و نحیفی داشت. طوری که بدون خم کردن سر، وارد اتاقک شد. بطرف قوری چای رفت، یک استکان چای ریخت و چند قند داخلش انداخت . 

گفتم: کتابهای خوبی میشه اینجا پیدا کرد . 

دستم را بالا بردم و ادامه دادم :همین کتابو که می‌بینید، خیلی ارزشمنده. هیچ جا نمیشه پیدا کرد . 

با دستانی که لرزش خفیفی داشتند، استکان را طرف من گرفت و گفت : بخور حالتو خوب می‌کنه . 

اصلا انگار حرف‌هایم را نشنیده بود. 

استکان را گرفتم و تشکر کردم. با همان قد خمیده و گام‌هایی آهسته به طرف قفسه‌ای رفت. از یکی از طبقات قفسه، کتابی بیرون کشید. چند بار به سینه‌اش مالید تا خاکش را با پولیور سبز رنگش بگیرد. از آن حرکت پیرمرد مشخص بود که زیاد به ظاهر اهمیت نمی‌دهد.

یک قُلپ از چای را نوشیدم . مزه‌اش با تمام چای های هل‌دار که خورده بودم فرق می‌کرد . درد سرم فراموشم شد. پیرمرد طرفم آمد و گفت: اینم جلد دوم همون کتابه . شاید لازمت بشه .

 دهانم باز ماند . استادمان گفته بود اگر جلد اولش پیدا شود، جلد دومش، حتماً پیدا شدنی نیست. به او گفتم: 

_ شما این کتابا رو از کجا دارید ؟! میدونید چه گنج هایی در اختیار دارین؟ 

_ خیلی وقته کسی سراغ این جور کتابا نمیاد. 

مشغول ورق زدن کتاب شدم و همان طور گفتم : قدر مغازه تونو بدونید. من کل تهران گشتم اما پیدا نکردم. اما اینجا تو این مغازه…. 

دیدم که رفت و روی چهار‌پایه نشست و مشغول خواندن نامه‌ها شد. 

کوله‌ام را روی دوشم جابجا کردم. و سوالی که ذهنم را قلقلک می‌داد، پرسیدم:  من اومدم اینجا در مغازه باز بود. همیشه بدون قفل زدن به در، میرید مسجد ؟

لیلای درونم گفت ؛ آخر به تو چه ؟ صاحب مغازه است و هرکار دلش بخواهد می‌کند. 

پیرمرد چیزی نگفت که پرسیدم: چرا چیزی نمی‌گید ؟ 

این بار مرا نگاه کرد و گفت: این روزا دیگه کسی کتاب نمیخونه تا نگران مغازه‌ و دزدیده شدن کتابا باشم.  

و بعد انگار که از من و سوالاتم خسته شده باشد ، سمعک‌هایش را در آورد و یک کاغذ را نزدیک چشمانش گرفت و مشغول خواندن شد. 

تمام کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به کتاب‌های دستم انداختم. حتی قیمت‌شان را نمی‌دانستم. از کیفم 50 هزار تومان روی میز گذاشتم و روی یادداشت کوچکی نوشتم که : دوباره برمی‌گردم! 

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

داستان کوتاه کتاب قدیمی کتابفروشی کتابفروشی حاجی
نظر دهید »

از عشق تا تنفر 

ارسال شده در 24ام اسفند, 1401 توسط فاطمه بانو در داستانک

با اعلام اتمام زمان ملاقات، دستش را از دستم خارج می‌کند و آهسته پیشانی‌ام را می‌بوسد. با غمی در چهره خداحافظی می‌کند و به همراه دختر سه ساله‌مان ، راهی خانه می‌شوند. 

هنوز نرفته‌اند که دلم می‌گیرد. درد جراحی که کرده‌ام یک طرف ، حالا مانده‌ام تنهایی، چطور شب را در بیمارستان به سر کنم؟ 

تازه اصرار های علی را برای خبر کردن مادرم می‌فهمم. اما خب مادرم هم پا درد داشت و نمی‌توانست به تهران بیاید. 

بغض بدی گریبانم را می‌گیرد. سرم را زیر پتو می‌برم تا کسی اشک‌هایم را نبیند. 
در همین حین ، هم اتاقی‌ام می‌گوید: «مشخصه خیلی دوستت داره ها !»

فوری صورتم را از اشک‌ها، پاک می‌کنم و پتو را پایین می‌کشم. 

نگاهش می‌کنم که ادامه می‌دهد: « قدرشو بدون ! » 

چیزی نمی‌گویم. 

انگار که دنبالِ هم‌صحبت بگردد ، ادامه می‌دهد : « من که شانس نیاوردم از شوهر . اصلأ بخاطر همون کارم رسید به اینجا. ولی امیدوارم تو خوشبخت بمونی »
خوب نگاهش می‌کنم. جوان است و شاید چند سالی از من بزرگتر باشد. موهایش را مِش کرده و مشخص است تمام اجزای صورتش را زیر تیغ جراحی برده. نگاهم به دستش کشیده می‌شود ‌. هر دو مچ را با باند بسته‌. 
می‌پرسم: « شما رو برای چی آوردن اینجا ؟»

بی رودربایستی می‌گوید: « رگمُ زدم. »

از حرفش مو به تنم سیخ می‌شود. متعجب می‌گویم: « آخه چرا ؟ »

به نقطه ای نامعلوم خیره می‌شود و می‌گوید: « بخاطر خلاصی از این زندگی، افسردگی و نداشتن تفاهم برای زندگی با اون . »

« اینا که دلیل برای خودکشی نمیشه. »

« اره دلیل نمیشه تا وقتی که جای من نباشی. وقتی به جنون برسی مجبوری خودتو خلاص کنی. »
 می‌روم در جلد مشاور بودنم و روبه او می‌گویم:

« خب بلاخره یک زمانی دوستشون داشتین که به خواستگاری ایشون، جواب بله دادین. »

« ما چهار سال با هم دوست بودیم. برای هم می‌مردیم. فقط می‌گفتیم یک شب زیر یک سقف باشیم و بعدش اگر مردیم هم اشکالی نداره. اما اون لعنتی عوض شد»

« برای همه همین‌طوره .از عشق باید مواظبت کرد. به ویژگی های خوب شوهرتون فکر کنید. مطمئنا باعث برگشت همون عشق اولیه میشه»

« ویژگی خوب؟ اصلا هیچی به جز بریز و بپاش بلد نیست. هنوز کتک هایی که ازش خوردم یادم نرفته » 

بر می‌گردد سمتم و می‌گوید:

« من راه برگشتی نمی‌بینم. اون همون شب عروسی تغییر کرد . من همون شب فهمیدم گیر چه آدم عوضی و دروغگویی افتادم. ما حتی نمی‌تونیم بچه دار بشیم و این مشکل از طرف اونه. تمام اون چهار سال منو فریب داده. کسی که زمانی برای شنیدن صدام له‌له‌ می‌زد حالا از صدام حالش بهم میخوره. »

« به پیش مشاور رفتین ؟ »

پوزخندی می‌زند و می‌گوید:

« کار از کار گذشته. ما حرف همو نمی‌فهمیم. ما مجبور به تحمل هم هستیم. من حتی نمی‌تونم ازش طلاق بگیرم چون تو خونه پدرمم جایی ندارم… میفهمی ؟ … نه نمی‌فهمی. چون تو و شوهرت همو دوست دارین. » 
با بغض جملات آخرش را می‌گوید: 

« من تو این زندگی شکست خوردم و تنها راهم همون خودکشیه . بلاخره یه روز خودمو نجات میدم. »
مانده ام چه بگویم. در دلم خدا را شکر می‌کنم که شرایطش را تجربه نکرده‌ام. با اینکه ازدواجم کاملآ سنتی بود اما حتی یک بار هم نخواسته‌ام که به دور از همسرم باشم. نمی‌دانم تا کی باید جوان‌های ما ، خام حرف‌های پسرهایی شوند که هوس بازند. 

دقیق که فکر می‌کنم ، فاصله عشق تا نفرت به اندازه تار مویی است . درست مثل سرگذشت این دختر جوان که شعله های عشقش زود خاموش شده بودند و تبدیل به خاکستری از کینه و نفرت طرف مقابل شده بودند . 
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

به قلم فاطمه بانو داستان کوتاه عشق
نظر دهید »

دلنوشته

ارسال شده در 23ام اسفند, 1401 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در دل نوشتـــه

مدت ها بود خیلی نفس کشیدن برایم سخت شده بود. 

خواب هایم به کابوس آلوده شده بودند.

پریشانی و غم روی زندگی ام سایه انداخته بودند.

دیروز که  «روز شهید» بود، به تعدادی از شهدا این روز رو تبریک گفتم. و برایشان صلوات فرستادم.

نمی‌دانستم که صلوات ها این قدر معجزه می‌کنند وگرنه زودتر صلوات به ایشان هدیه می‌کردم. 

خدایا شکر که به برکت آن صلوات ها  حالم خوب شده.

دعا می‌کنم که همگی در این آخرین روزهای سال 1401 حال دلتون خوب باشه و تن تون سلامت باشه و با شادی و سلامتی سالی پُر از خوشی و نیک بختی شروع کنید

لطفاً برای شادی دل امام زمان و شادی روح همه شهدا و شادی دل خودتون و خانواده تون صلوات بفرستید.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🤲️ 

دل، دل نوشته، آخرسال
نظر دهید »

مادران انقلاب

ارسال شده در 19ام اسفند, 1401 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خانم معلم

در تکاپوی فضاسازی مدرسه برای جشن انقلاب بودیم، که بهار و هستی با صدای بلند گفتند: خانم باز چه خبره؟ چی شده؟چرا مدرسه شبیه پایگاه بسیج شده؟
چیزی بهشان نگفتم و فقط گوشی شدم برای شنیدن.
به نظرم مادر انقلابی بودن تنها شکل، مدل و اعتقاد یک مذهبی نیست. دختر ایرانی همین که پا می‌گیرد، در وجودش تحول و عدالت‌خواهی ریشه دارد.
لالایی‌ها و زمزمه‌های مادرانه شجاعت را به جانش دیکته کرده‌است. حتی اگر گاهی ندانسته منحرف از جاده‌ی اصلی شود، دوباره توی مسیر درست قدم برمی‌دارد.
من هم به همین دخترها ایمان دارم، که فردا مادران انقلاب مهدوی خواهند شد. با پناهی امن و پر مهر به انتظار روزگار سبز و پرامید.

 

به قلم: بهاره شیرخانی

مادران انقلاب همه چیز همین‌جاست
نظر دهید »

تولد انقلاب

ارسال شده در 19ام اسفند, 1401 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خانم معلم


بادکنک های سبز و سفید و سرخ توی هوا می‌چرخید.
سرخوشانه با هم مشغول حرف زدن بودند.
هاناسادات با اخمهای گره کرده جلوی در سالن ایستاده‌بود.
_چی شده دخترم؟
+خانوم من بادکنک آوردم ولی…
_ولی چی؟
+ولی ساده نیست و رویش نوشته تولدت مبارک.
لبخندم را بیشتر کشیدم و گفتم:این که خیلی خوبه
هیچ می‌دونستی امروز تولد انقلابه تنها تو تولدش رو تبریک گفتی؟
دخترک سر از پا نمی شناخت و به سمت دوستانش دوید تا خاص بودنش را به رخشان بکشد

به قلم: بهاره شیرخانی

#به_قلم_خودم #مادران_انقلاب بادکنک های سبز و سفید و سرخ توی هوا می‌چرخید. سرخوشانه با هم مشغول حرف زدن بودند. هاناسادات با اخمهای گره کرده جلوی در سالن ایستاده‌بود. _چی شده دخترم؟ +خانوم من بادکنک آوردم ولی... _ولی چی؟ +ولی ساده نیست و رویش نوشته تولدت مبارک. لبخندم را بیشتر کشیدم و گفتم:این که خیلی خوبه هیچ می‌دونستی امروز تولد انقلابه تنها تو تولدش رو تبریک گفتی؟ دخترک سر از پا نمی شناخت و به سمت دوستانش دوید تا خاص بودنش را به رخشان بکشد

انقلاب تولد انقلاب همه چیز همین‌جاست
نظر دهید »

خانم کاپوچینو ۳

ارسال شده در 18ام اسفند, 1401 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته

صدای هوهوی سشوار ترتیب مغزم را می‌دهد. دستم را توی هوا به سمت همسرم پرواز می‌دهم تا قبل از اینکه سر دردم به سراغم بیاید، چشم بسته به او بفهمانم که از بالای سرم کنار برود. سرم را که از روی بالشت بلند می‌کنم،تازه می‌فهمم چقدر درد می‌کند و شقیقه‌هایم تیر می‌کشد.

از جا می‌پرم. دستم را به دیوار می‌گیرم و از اتاق بیرون می‌آیم. به اولین مبل توی هال که می‌رسم، خودم را توی آغوش کوسن‌های سردش جا می‌دهم.

 

هنوز نمی‌دانم خوابم یا بیدار… دیدم که توی یک خیابان بزرگ ایستاده‌ام. همان خیابان که به نیلز ختم می‌شد. خانم کاپوچینو چشمانش از خنده کش می‌آید و می‌گوید:” من یکی رو از همه بیشتر دوست دارم” دروغ می‌گوید. او همیشه خیالباف است.

زبانش را در می‌آورد و می‌گوید:” من خیالبافم یا تو؟” خانم کاپوچینو لبخند می‌زد. وقتی هم می‌خندد خط گونه‌هایش برجسته‌تر می‌شود.

از لبخندش حرص می‌خورم. از روی مبل بلند می‌شوم و توی آشپزخانه می‌روم.صدای پسرک توی سرم ورجه‌وورجه می‌کند. مامان میای بازی؟ مامان؟مامان؟؟؟

صبحانه‌اش را جلویش می‌گذارم و نگاهی به گوشی می‌اندازم.

 

هنوز دارد نگاهم می‌کند. خیره‌خیره…

می‌گوید:” جوابش رو بده” می‌گویم:” حوصلش رو ندارم” شروع می‌کند به راه رفتن…

آسمان ریز ریز پنبه می‌بازد و او بی مهابا زیر آسمان قدم‌می‌زند. کتونی‌های مشکی‌اش توی سفیدی برف چشمک می‌زند. سرش را به سمتم برمی‌گرداند و می‌گوید:” دلت براشون تنگ شده؟” بی‌معطلی می‌گویم:” نه نه” سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:” ترسو”

لقمه نان و پنیر را به دست پسرم می‌دهم و می‌گویم:” من ترسو نیستم این رو هیچ‌کس ندونه تو باید خوب بدونی”

 

به راه رفتن زیر برف ادامه می‌دهد. سرش را به سمت آسمان می‌گیرد. دانه‌های برف روی مژه‌های مشکی‌اش می‌نشیند و چشمانش می‌خندد.

دوباره نگاهم می‌کند:” اینبار نگاهش بغض دارد.”

طاقت نمی‌آورم از کنار پسرم بلند می‌شوم.

 

خانم کاری نداری من برم؟ با نگاهم خداحافظی می‌کنم…

هنوز دارد قدم می‌زند…

مامان دوباره چایی بهم میدی؟؟ ته‌مانده‌ی چای توی کتری را توی لیوان پسرک چپه می‌کنم و می‌گویم:” شکر نریزه روی زمین”

 

خودم را توی برف شدید به خانم کاپوچینو می‌رسانم. روبه‌رویش می‌ایستم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. با بغض می‌گویم:” خانم کاپوچینووو دلم برای بی‌پروایی‌هات تنگ شده، دلم برای سر نترست تنگ شده، دلم برای قدم‌های محکمت با کتونی زرنگی تنگ شده… دلم برای شب‌بیداری‌هات و گریه‌های شبانت تنگ شده…

سرش را به زیر می‌اندازد. دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم و دوباره چشمانم توی حدقه چشمانش غرق می‌شود و می‌گویم:” دلم برا قوی بودنت تنگ شده، دلم برای گریه‌هات زیره برف که آخرش به خنده ختم می‌شد تنگ شده، دلم حتی برای آدامس جویدنت زیر ماسک هم تنگ شده”

هنوز با همان مقنعه‌ی مشکی و ماسک سیاهش جذاب‌ترین دختر روی زمین است. سرتاپا خیس شده. هنوز دانه‌های برف روی پیشانی‌اش برق می‌زند. دستی به بینی قرمز و ورم کرده‌اش می‌‌کشد و باصدای آرام می‌گوید:” مهتا منو یادت نره”

✍️ به قلم: سیده مهتا میراحمدی

۱۴۰۱/۱۲/۱۸

خانم کاپوچینو
نظر دهید »

نعمت از این قشنگتر؟!

ارسال شده در 2ام اسفند, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

چند روزی است، زبان برخی از ما مایل شده به بیان عبارتی از سوی یک نفر که ناخواسته و طوطی‌وار تکرار می‌کنیم، حتی در رسانه‌هایمان.
چطوری جون دل، سر کیفی عزیز و چند جمله‌ی دیگر.
بانو ما یادمان رفته خودت به ما آموختی، قربان صدقه رفتن‌ها را. همان وقتی که قد و قامت پسرانت را می‌نگریستی و می‌گفتی: قرة عيني و ثمرة فوأدي.
خدای فاطمه؛
مهربانی را از دل بر زبان‌هایمان هم جاری کن، تا نرمتر سخن بگوییم.

به قلم خودم
نظر دهید »

زیاد رفته‌ام

ارسال شده در 23ام دی, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

اگر به تو اجازه می‌دادند یک روز هر سفری که خواستی بروی کجا می‌رفتی؟
ناگاه چشمم خورد به آخرین پیام‌های دخترکم در کشف و شناخت دوست و هم‌مدرسه‌ای مجازی‌اش در شبکه‌‌ی شاد.
دوستش نوشته بود، کربلا
من که زیاد رفتم تو چی؟
….
جوابی نداشت بدهد، در پس این پاسخ.
زیاد رفتن‌های دوستش، اشتیاق و نرفتن‌های او را بلعید.
سکوت ممتد، سکوت پی‌در پی.
برای دخترک سیزده ساله‌ام سخت بود و برای من سخت‌تر.
به قلم: #بهاره_شیرخانی

به قلم خودم
1 نظر »

مسیر

ارسال شده در 23ام دی, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

بعد از تمام شدن امتحان پیام تشکری برای استاد نوشتم.
پاسخ اینگونه بود، دعا کنید در مسیر حق قدم برداریم.
در مسیر حق بودن با در مسیر حق قدم برداشتن خیلی تفاوت دارد.
اینکه در مسیر باشی جایگاه خوبی است و امید داری بالاخره کج و گمراه نیستی، اما قدم برداشتن تو را جلو می‌اندازد. احساس موثر بودن در رسیدن به حق داری، رسیدن به خودش. همان‌جایی که از روز اول قرار بود به آن‌جا برسی درست توی بغل خدا.
من قدم برداشتن در مسیر را طلب می‌کنم. خودت سرعت گام برداشتنم را زیاد کن.
ای تمام انگیزه‌ی این روزهای سخت و تکراری.

به قلم: #بهاره_شیرخانی

به قلم خودم
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 49

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • در محضر زیارت عاشورا قسمت سوم
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت دوم
  • در محضر زیارت عاشورا
  • کوچه‌ها نفس شهدا را نفس می‌کشند.
  • نذری عشق
  • دلنوشته برای شهید رمضانعلی چوبداری
  • این عکس قصه یک مادر است
  • سیده مهتا میراحمدی
  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس