آمدم در فراخوان جاذبه های گردشگری استان شرکت کنم یاد اتفاق تلخ دیروز علی آباد افتادم.
علی آباد، منطقه ای نزدیک فرودگاه اهواز است که چاههای نفت آن را در برگرفته اما جز هیچ و شاید چیزی فراتر از آن برایش عایدی نداشته.
دیروز که خوش و خرم از سفر مشهد به خانه برمیگشتیم، سر خر را به سمت منزل خان داداش کج کردیم که گذرمان به منازل تصرفی افتاد. اولش خیال کردم از سفر زیارتی مشهد، به کمالاتی رسیده ام و چشم برزخیم باز شده یا طی الارض کرده ام و سر از سرزمینهای اشغالی و فلسطین و درگیریهای خیابانی جوانان سنگ به دست و نظامیان چکمه پوش و ماشینهای حفاظدارشان درآوردم اما بعد از اینکه شوهرم از یکی از آقایان لباس شخصی _که من نفهمیدم نظامی هست یا از بچه های شرکت ملی حفاری _پرسید:«چه خبره؟!» و او هم به فارسی سلیس جواب داد:« نامه ی دادستانی داریم» تازه متوجه شدم نه خیر، اینجا خوزستان است، سرزمین عجایب! مادری دست پسرک سهچهار سالهای را محکم گرفته بود و برای حفظ سرپناه با یک لشکر مرد غولتشن بحث میکرد. دلم ریش شد. نمیتوانستیم از آن مسیر رد بشویم. شوهرم دور زد و من که طعم فقر را به خوبی چشیدهام از پنجره ی ماشین به آقای لباس شخصی گفتم:« دادستان خودش تو چه خونه ای زندگی میکنه؟!»
راستش نمیتوانم به صرف دیدن چند صحنهی اوقاتتلخکن قضاوت کنم اما چند سوال مدام ذهنم را مشغول کرده است:
_آیا آدم در زمین مادریاش متصرف و متجاوز است اما آنکه برای بیرون کشیدن طلای سیاه از قلب خانهمان، از آن سر کشور آمده، متصرف و متجاوز نیست؟!
_چه کسی با چه مجوزی زمین مادری مان را در اختیار بیگانه قرار داده که حالا با حکم دادستانی ما را از خانهمان بیرون کنند؟!
_گیرم که ما متصرف، آیا ایام عید و شادی وقت مناسبی برای تخریب سرپناه مردم است؟!
ظاهرا تعطیلات نوروز برای همهی هموطنان ایرانی، روزهای شادی و گردش و تفریح نیست و عزیزانی در همسایگی ما زندگی میکنند که اگر پایشان را از خانه بیرون بگذارند، سرپناهی را که با زحمت و دسترنج خود ساخته اند، از دست خواهند داد.
#ايرانگردي_البرز
خانه پدري ام نزديك رودخانه اي ست كه بر روي آن يك پل قديمي به نام پل دختر كرج يا پل شاه عباسي قرار داد، اين پل از سازه هاي دوره صفويه است، وقتي كوچك بودم، هميشه ارزو داشتم از روي پل به آن سوي پل بروم،اما چون كمي قديمي بود و كنارش ايستگاه تاكسي بود مادرم اجازه نمي داد، امسال بعد از سال ها، پل قديمي نو نوارشد و يك محوطه زيبا دور و اطرافش درست كردند و رودخانه زير پل، براي خودش نمايي پيدا كرد، حالا هروقت دلم بخواهد مي توانم از رويش بگذرم و حتي براي ديدن رودخانه به زير پل بروم.
به قلم :سیده مهتا میراحمدی
عينكي بودن يا نبودن مساله اين است.
به نظرم همه انسانها عينكي اند. زوايه نگاه شماره عينك را تعيين ميكند. خودكم بيني،خودبزرگ بيني،ديدمثبت،ديدمنفي،دور بيني،نزديك بيني .
كه حتي با ليزر هم درمان نمي شود.
يادش بخير وقتي دختربچه بودم هرسال عيد، با كاميون سبز پدرم راهي مشهد مي شديم، اتاق خوابمان پشت كاميون بود و رستوران مان برنجي بود كه مادرم روي شعله هاي كوچك پيكنيك مي پخت، چقدر آن روزها شيرين بود نه ولخرجي اي دركار بود نه فيس و افاده اي، اما حالا چشم تو هم چشمي جاي همه اين ها را گرفته….
به قلم: سيده مهتا ميراحمدي
يادش بخير دورهمي هاي اخر هفته، خانه مادربزرگم، وقتي دم غروب مي شد كنار پنجره، نزديك راه پله هاي زيرزمين، منتظر آمدن عمه و بچه هايش مي ماندم، هميشه پنج شنبه ها خانه مادربزگ بوديم، مادربزرگ كلي برايمان خوراكي مي آورد و آقاجون هم با لهجه طالقاني از خاطراتش مي گفت، من هم دست و پا شكسته حرف هايش را مي فهميدم، ديشب دوباره همه آن خاطرات از مقابل چشمانم گذشت، اين بار دورهمي اخر هفته بعد از سال ها…. اما ديگر نه خانه ما انجا بود نه خانه عمو و نه آقاجون…
زنگ در را زديم، نشستيم و حال و احوال كرديم، به عكس هاي روي ديوار خيره شدم، عكس هاي قديمي اي كه آدم هاي داخلش ديگر وجود خارجي نداشتند و مادربزرگ با خاطراتشان زندگي مي كرد، به اتاق رفتم تا چادرم را عوض كنم، گنجه هاي قديمي اي كه مادربزرگ همه خرت و پرت هايش را انجا مي گذاشت توجهم را جلب كرد، زيرلب، لبخندي زدم و ياد آن روز ها افتادم كه با نوه هاي ديگر دنبال كليد هايش مي گشتيم تا در آن هارا باز كنيم و از محتويات داخلش باخبرشويم، خلاصه همه خانه برايم سرشار از خاطرات قديمي بود، خاطراتي كه ياد كردنش، هم باعث خوشحالي بود، هم باعث ناراحتي.
موقع شام براي كمك، همه به آشپز خانه رفتيم، هركس كاري انجام مي داد،مادربزرگ هم كنار ديگ منتظر ديس ها بود، من هم به خاطر عذر موجهم كنارش نشستم، زيرلب در گوشم گفت:(( توي خونه براي هفته بعد كه مهمان هاي شوهرت زياد رفت و امد مي كنند برنج دارين؟ منم بالبخند گفتم: اره داريم اما بدون معطلي گفت ده كيلو برنج برايت مي گذارم و با ماشين بابات برايت ميفرستم، موقع رفتن هم روغن محلي يادت نرود، )) از همان اول دست و دلباز بود،جايي براي اعتراض هم وجود نداشت چون هيچ وقت كسي نمي تواند به او نه بگويد، من هم در جوابش لبخند زدم و تشكر كردم. خلاصه سفره را چيدند،همه سر سفره بعد از سالها دوباره كنار هم نشستيم و غذا خورديم و حرف زديم، خانم ها سمت راست سفره، آقايون سمت چپ، مادربزرگ هم بالاي سفره، چقدر ديدن اين صحنه براي همه دلنشين بود، اما كم كم آخر شام بغض گلوي همه را گرفت، جاي خالي آقاجون كه بالای سفره می نشست و اخر شام دعاي سفره را مي خواند بسيارخالي بود، اينبار ما براي او دعا كرديم و فاتحه خوانديم و با يادش دورهمي را كامل كرديم..
پ ن: اين مطلبم رو يك ماه پيش قبل دنيا اومدن پسرم نوشتم.
به قلم سيده مهتا ميراحمدي
<<وااااااااااي يعني هفته ديگه عيده؟؟؟؟
شما خونه تكوني كردين؟؟؟
كم كم شكوفه هاي بهاري هم پيداشون ميشه، بيايم اين اخر سالي دلمون رو هم، خونه تكوني كنيم و گرد و خاكش رو از بين ببريم>>
اينها جمله هايي ست كه اين روزها بيشتر به گوشم مي خورد، هركس با تعبيري از عيد دلش را خوش مي كند، همين خانه تكاني دل، خودش داستان مفصلي ست، اصلا چرا هميشه بايد خودمان دل خودمان را بتكانيم و غم وغصه هايش را يك دفعه اخر سال بريزيم دور و يك خاك هم رويش بريزيم و ديگر به سراغش نرويم؟ چرا با هم خانه دل را نتكانيم؟
بعضي دل ها انقدر پر، شكننده و وصله پينه هستند كه اسفند هم، از پس تكاندنش بر نمي آيد.
دستي دستي دل هايمان را دفن مي كنيم و خريد خرت و پرت براي خانه را بولد، كاش به جاي اينها روبروي هم مي ايستاديم و از خطاهايمان صحبت مي كرديم.
من مي خواهم امسال خانه دلم را اينگونه بتكانم، اگر كسي را آزرده خاطر كرده ام، دوباره خوشحالش مي كنم و از دلش درمياورم تا ديگر او نخواهد اخر سالي غم هايش را زير پاهايش چال كند، و اگر كسي مرا از خود رنجانده، روبرويش مي ايستم و از غمي كه توي چهره ام نشانده صحبت مي كنم، شايد دوباره به خودش بيايد و دلم را به دست آورد. شايد با اين كار، اين عيد و سال جديدي كه پيش رويم است از عيد هاي سال هاي پيش ام خوش يمن تر باشد.
به قلم سيده مهتا ميراحمدي
پاره تنم هیچ وقت روزی که این برگه را پزشکت در دستانم گذاشت و گفت: «فرزند شما ناقص به دنیا خواهد آمد و باید او را سقط نمایید» از یاد نخواهم برد، اما من که با تمام وجودم با تو انس گرفته بودم و تو جزئی از وجودم شده بودی نتوانستم رهایت کنم و به پزشکت گفتم: «میوه دلبندم را تا زمانی که امکان حیات داشته باشد حتی اگر شده یک روز، یک ساعت، یک دقیقه؛ از بین نخواهم برد و این فرصت را از او نخواهم گرفت.»
دلبندم امروز خوشحالم که گفته پزشکت اشتباه از آب درآمد و تو را صحیح و سالم در کنار خود دارم.
این برگه را نگه داشتهام تا در زمان خستگی با نگاه به آن، هیچگاه خستگی از نور دیدهام برایم معنا نداشته باشد.
بركت تام
حرم امامان معصوم عليهم السلام خود بهشت است و
امامزاده هاي شهر به نظرم قطعه اي از بهشتند و هركس اين بهشت را به گونه اي درك ميكند. كنار خانه هاي شهر است، اما انگار عطر و بويش ،مصالحش و… جنس ديگري دارد.آرامشي مداوم،
پناه درد و دل حاجتمندان ،مزار فرزندبراي مادرشهيد،قبر والدين براي يتيمان،محل ديد و بازديد فاميل،مراسم روضه و… .
اما اين هفته برق نگاه دختركي كه با كيسه اي در دست منتظر بود تا اجازه يابد واز حلوا و خرماي روي قبور براي خودش و خواهر كوچكترش بردارد وبعد كه خواركي ها را توي كيسه ريخت، مشغول بازي شد.نشان داد كه چقدر منتظر رزق پنجشنبه ها بوده،به راستي خوشحالي او عطر بهشت را مي داد. به بهشت زمين سربزنيم.تا در آسمان غريبي نكنيم.
#به_قلم_خودم
درسي از زندگی
دوازده سال زندگیمان مثل برق وباد گذشت.حالا که تب وتاب دختر دایی جانم برای گرفتن جهیزیه آنچنانی وبرگزاری مراسم عروسی اش را می بینم،
به خاطرم آمدكه بامراسم عقدی ساده جهیزیه ای اندک و بدون هیچ ریخت و پاشی زندگي مشتركم را آغاز کردم.نه آینه و شمعدانی که نقره باشد و نه مارک لوازم برقی که فلان وفلان و…
همان حلقه دلخوشي آن روزهايم بود.
این دهه از زندگی مشترک را که پشت سر گذاشتم به من آموخت، آغاز زندگی بدون اینها ممکن است مهم طول زندگیست که چگونه میگذرانی.چه مارکی به اخلاقت میزنند؟جنس قلبت چیست طلا یا نقره و یا…؟گلهای زندگی ات چطورند خوب به آنان میرسی؟
خوشبختی چیز دیگریست، لحظه ها در گذرند و ما غافل… .
بعد چند روز که از پسِ پرده های ضخیم و در و پنجره های درز گرفته حتی داخل خانه هم دهان و بینی تان را با ماسک و شال و چفیه گرفته بودید اما باز هم سرفه میکردید؛ بالاخره توانستید توی حیاط، زیر سقف آسمان بروید و دستهاتان را در امتداد افق، کاملا از هم باز کنید و رو به آسمان آبی، چشم بسته، لبخند به لب، نفس عمیقِ عمیقِ عمیق بکشید!
چشم هایت را باز کردی. دلت پشمک خواست. دستت را دراز کردی تا از کاسه ی بزرگ آبی، قدری پشمک برداری. دستت کوتاه بود! نکند دیگر این کاسه ی آبی و پشمک سفیدش را نبینید؟! بیچاره بچه ها که همیشه فقط کاسه ی گِلی پر از خاک دیده اند! نفست دوباره گرفت. آب دهانت در گلویت جست و به سرفه افتادی. سرفه کردی و دویدی و حسین را با صدای گرفته؛ بریده بریده صدا زدی.
_ چی شده مامان؟!
_ بیا… بیرون! بیا… آسِ… مونو… ببین!
چشمت گوشی موبایل را میجست؛ توی طاقچه، روی میز سیاه تلویزیون، روی کاناپه ی مخمل آبی و کوسن های گل گلی اش. از آبسردکن، ته فنجانِ سحر آب ولرم ریختی و آرام آرام قورت دادی. سیم هندزفری از بالای میز عسلی گوشه ی هال آویزان بود. سیم اش را کندی و گوشه ای پرت کردی و گوشی به دست، سمت حیاط دویدی. حسین هم آنجا بود. داشت به آسمان نگاه میکرد. جا به جا شدی. چشم گرداندی. آفتاب چشمت را میزد. گوشه ی آسمان، پشت به آفتاب یک تکه پشمک کوچولوی خوشمزه پیدا کردی. فوکوس کردی و عکسش را انداختی. حالا دیگر سند اثبات ادعایت توی دستت بود. آسمان شما آبی خوشرنگ بوده؛ نه نارنجی خاکی!
حسین لبخندی زد و برگشت تو که امتحان مطالعات اجتماعی اش را بخواند.
میم.ر