یا ایها السطان ابالحسن……
سلام باز در به در شب شدم اقا نیازم هوای حرم است .پیاده قدم برمی دارم به سمت بست نواب صفوی خاطره انگیزترین مسیر تا رسیدن به تو…..
و طعم دونات تازه ای که خوردنش عادت هر باره شده، به راستی هر چه که نام تو را بگیرد جور دیگریست
اندک اندک نزدیک می شوم به ورودی خواهران پرده را کنار میزنم لبخند دلنشین خادمت که میگوید :بفرمایید التماس دعا .
با اذن دخول اجازه دادی وارد شوم .
من میهمان منتظر حضور صاحب خانه ام . مسیر را بلدم ، رواق دار الحجه باب ورود صحن انقلاب را با سرعت قدم بر میدارم حالا با جرعه ابی از سقا خانه پذیرایی میکنی ،تا خستگی از جانم برود. حالا میگویی بنشین رو برویم از احوالت چه خبر درد دل کن .
اما درد و دلم زیاد است نمی توانم همان گوشه دنج مان می ایستم فقط نگاه و نگاه و باز هم نگاه ….
که دخترم صدا میزند این سوال را چطور حل کنم ؟همه چیز خراب شد حسم رفت .
چرا اجازه ندارم حتی خیالی هم که شده در حرمت بگردم ؟! باور کن هرروز خودم را در ان مکان میبینم تا به واقعیت مبدل شود .
#چی_شد_طلبه_شدم
خیلی اتفاقی بنر پذیرش حوزه خواهران را دیدم، بدون هیچ آمادگی و اطلاع از فضا وارد ساختمان شدم، اولین چیزی که دیدم این بود لطفا با وضو وارد شوید.
یعنی چه؟!براى من که اصلا با فضاى مذهبى آشنا نبودم، حرف خنده دارى بود، رفتم و با لطف خدا پذیرفته شدم. الان چهار سال از آمدنم میگذرد، در این مدت با تمام وجود به تقدس این مکان پی بردم. رد پای مولا و عطر وجودش همیشه احساس میشود، روزهایی که با سلام و اذن وارد نمي شوم، حال خوبی ندارم و پیام آن روز را درک مى کنم که مکانى مقدس است، طهارت ظاهر مى خواهد.
هرروز به خودم تلنگر می زنم، حواست را جمع کن، همانطور که استاد می گویند:” همه دعوت شده ایم ،نکند کم کاری کنید، مسئولیتى سنگین را به دوش دارید".
حتی نزدیکانت اعمالت را زیر نظر دارند. مادر، فرزندو….
هرجا غفلت کردی می گویند:” اول خودت عمل کن بعد به ما بگو
امان از شما طلبه ها !”
آخر کجای کارم، کم کاری کردم، آنروز نباشدکه من وجهه طلبه ها را خراب کنم، خدا مرا ببخشد.
دوستان درهر بازدید سوال می کنند، کی مجتهد و ملا میشوی؟؟گاهى به تمسخر مى گیرندو گاهى مى گویند:"شما دلتان پاک است برایمان دعا کنید".
هرچه که بودیم #طلبه شدیم و حالا با آرم سربازى شناخته مى شویم.
آقاجان، تو خودت میدانی که ما ممکن الخطاییم، کمک کن پایمان نلغزد و رو سیاهتر نشویم.
التماس دعاى خیرو شفاعتتان را داریم.
سرباز کمترینت….
همین هفته پیش بود که با ناراحتی تمام جلوی لبتابم نشسته بودم و داشتم به حال زوار اربعین غبطه می خوردم و داستان قلک کربلای پارسالم را می نوشتم،آن شب، شب سختی برایم بود با غصه تمام زیر لب یک بیت شعر زمزمه می کردم:««زوار اربعیـن بہ سلامـتـ سفـر،ولـی یادی کنید از آنکه قسمتش نشد سفر»» گوشی ام را برداشتم و تصمیم گرفتم شعر را برای همه کسانی که می خواستند به کربلا بروند بفرستم، با دستان لرزان تایپ کردم، یک به یک روی اسم هایشان تیک می زدم، آهی کشیدم و با چشمان خیس پیام را فرستادم. همه در جواب گفتند چشم.
یکی دو روز گذشت، بعداز حوزه راهی خانه مادر شدم تا دخترک را بردارم، آن روز برخلاف روزهای دیگر با اصرار های مادرم ماندم و نهار را با آنها خوردم، مادر وخواهرم داشتند درباره ویزا و پاسپورت هایشان صحبت می کردند، آن لحظه تحمل کردنش برایم به شدت سخت بود، انگار همه غم های عالم روی سرم خراب شده بودند، لقمه از گلویم پایین نمی رفت و با بغض تمام همانطور که سرم پایین بود و به بشقاب خیره شده بودم گفتم:«« امسال که دارید همه رو با خودتون میبرید پس فقط منو زینب مزاحمتون بودیم؟؟»» ازشدت بغض سرم را بالا نمی آوردم تا اشک هایم سرازیر نشود، مادر و خواهر جوابی نداشتند بدهند و سکوت کرده بودند،بعد از چند دقیقه مادرم انگار از این رو به آن رو شده بود، فکرش را هم نمی کردم، مادرم از بعد همان سفر پارسال می گفت :دیگر عمرا تو و زینب را کربلا ببرم بگذار بزرگ شود با شوهرت برو، اما حالا رو کرد و به من گفت باشه تو هم بیا عیبی ندارد اصلا مهم نیست که زینب مارا اذیت بکند و توی راه شیطنت بکند، تو فقط شوهرت را راضی کن، گفتم اگر هم بخواهم بیایم قلکم خالی ست و پول ندارم، مادرم خندید و گفت آدم برای سفر کربلا هیچ وقت نمی گوید پول ندارم همین که عزمش را جزم کند امام حسین کمکمش می کند، همان لحظه بود که انگار توی اسمان ها در حال پرواز بودم و چشمانم از شدت خوشحالی برق می زد، پاشدم و با خوشحالی توی ذهنم ته مانده های کارت بانکی ام را حساب می کردم،خب فلان قدر ته این کارت مانده و …، یک دفعه یاد کارت هدیه همایش امسال فعالان فضای مجازی قم افتادم، دیگر بال دراورده بودم و همان جا بود که گفتم این هم تلاش 1 سال فعالیتم توی فضای مجازی ست پس قلکم آن قدر ها هم که فکر می کردم خالی نبوده.
با استرس راهی خانه شدم، آن روز ازشانس من، همسرم مرخصی گرفته بود و خانه بود، تا زمانی که بخواهم ازش اجازه بگیرم 100 کیلو لاغر کرده بودم، می دانستم تنها جوابی که می خواهد به من بدهد، نه است، اما وقتی مادرم راضی شده بود دیگر شک نداشتم که امام حسین همسرم را هم راضی می کند. بالاخره دلم را به دریا زدم و بحث را به کربلا کشیدم،اصلا باورم نمی شد، امسال همسرم راحت تر از پارسال اجازه سفر داد، اما شرط و شروطی هم گذاشت که با جان و دل پذیرفتم، ذوق زده بودم و خوشحال، همان شب بود که گفتم اگر امام حسین بطلبت، طلبیده ست و هیچ کس نمی تواند مانع رسیدنت به او شود، حتی قلک نصفه و نیمه
حالا این من و این دخترک و این تودلی و ویزای توی دستمان…
و ما دو نفر و نصفی راهی کربلا می شویم…
این هم عکس مهر ویزای ما
تمام دیوارهای خانه را به نقاشی کله های گنده با چشمهای تابهتا و دهانهای کمانی محدب و مقعر که گاهی جای دماغ، در صورتکها نشستهاند، مزین کرده است. به وضوح، شاهکارهای دخترک را میبینم ولی خودم را به کوری میزنم. حوصلهی جیغ و داد ندارم. اصلا حالا که این خانهی کلنگی قرار است کوبیده شود و خانه ی آرزوهایم از جگر زلیخای آن متولد شود؛ چه اشکالی دارد دخترم هم عکس چلغوزی رویاهای کودکانه اش را روی صفحه های زخمخورده ی گچی آن، نقاشی کند؟! بی توپ و تشر، هر دو، رویاهای خانه خرابکنمان را دنبال میکنیم. خدا را صد هزار مرتبه شکر، که قصر رویاهامان روی خرابه های زندگی هم بنا نمیشود. دنیا با همه حقارت و کوچکی، برای هر دویمان جا دارد؛ هم برای من، هم برای او. باهم صلح میکنیم؛ آرام،بی جیغ و داد، بی توپ و تشر، هر کسی کار خودش، بار خودش!
سرکلاس فقه استدلالی لمعه میخوانیم و بچه ها چقدر نسبت به شهید اول ارادت دارند و او را مورد لطف قرار میدهند میگویند این اشکالها را از کجایش دراورده و اینطور حرفها ..
ولی خدایی هر بار که از کلاس برمیگردم انگار خودم دچار تمام مسایل فقهی ذکر شده در کتاب میشوم
اینجاست که تلقینات و فکر کردن به یک موضوع انرا به سمت تو میکشاند کاش افکار مثبت و خوب ذهنمان را پر میکرد تا به سوی ما بیایند
#ما_راه_از_سر_گرفتیم
از سر گرفتن برایم اشناست زمانی که معلم سر کلاس دیکته میگفت وجمله تمام میشد حتی وقت بازی تا کسی می باخت سریع میخواست بازی از سر بگیرد
راه از سر گرفتن اغازی ست ….
اگر بی توجه بودیم اهل نظر شویم و راهی جدید را بپیماییم
این روز ها توی حوزه وسط مباحثه های اصول و فقه، همه ی حرف ها ختم می شود به سفر اربعین، یکی با خوشحالی داخل کیفش را به دوستش نشان می دهد و پوشه مدارک پاسپورتش را با ذوق در می آورد ، دیگری فقط نظاره گر است و به صحبت ها گوش می کند و یکی حسرت به دل می نشیند و خودش را با کتاب سرگرم می کند، استاد وارد کلاس می شود طبق عادت همیشگی اول کلاس را با سلام به امام حسین علیه السلام شروع می کند،دل ها همه راهی بین الحرمین می شود، بعد از سلام کمی از محبت وارادت به امام حسین برای ما می گوید، در این میان پچ پچ های دختران به گوش استاد می رسد، با مهربانی تمام می گوید:«« بیایید و یک قلک برای هزینه سفر کربلایتان بردارید و روزانه مقداری پول داخلش بریزید وقتی امام حسین ببیند که شما مشتاق زیارتش هستید و درحال تلاش خودش هم به شما کمک می کند و شما را کربلایی می کند»» همه از پیشنهاد استاد لبخند رضایت بر صورتشان نشست.
یاد کار خودم افتادم از 16 سالگی برای سفر کربلایمان از پول تو جیبی هایم چیزی کنار می گذاشتم، آنقدری نبود که سر چند ماه بتوانم به سفر بروم اما دلم خوش بود که برای کربلا رفتن در تلاشم.
مادرم همیشه می گفت هروقت ازدواج کردی با همسرت به کربلا برو.
ازدواج کردم،سال اول تازه عروس بودم و همسرم اجازه نداد،سال دوم فرزند اولم را باردار بودم، بالاخره سال سوم عزمم را جزم کردم و راهی سفر شدم، بالاخره بعد از 4 سال پول هایم برای سفر کربلایم جور شد ، هزینه پاسپورت خودم و دخترک و ویزاهایمان و حتی خرج سفر هم با آن پول تو جیبی هایم دادم، و خوش حال بودم که همه هزینه سفر کربلایم نتیجه چند سال تلاش و شوق زیارت به کربلا بود، وبالاخره من به آرزوی جوانی ام رسیدم.
اما حالا با امدن فرزند دوم و شیطنت های زینب همسرم دیگر اجازه سفر نداد، و من با حسرت، این روزها نظاره گر خوش حالی های زوار اربعین هستم .
باید امسال دوباره برای سال بعد قلکی بردارم و به نیت خودم و دو فرزندم برای سفر کربلایمان تلاش کنم ان شالله امام حسین هم دوباره مارا کربلایی می کند.
قال الصادق علیه السلام::
َ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ
هرکسی که خداوند خیرش را بخواهد، حب امام حسین علیه السلام و حب زیارتش را در قلب او میاندازد
وسائل الشیعه ج 14 ص 496
پ ن : عکس یادگاری با بین الحرمین من و دختری
اعلامیه ای بر دیوار بود مژدگانی مژدگانی برای یابنده پنی …….
سگش را میگفت اما اشتباه میکرد هویت خودش را گم کرده بود خجالت میکشید بگوید یا شاید میخواست تنهایی اش را فریاد بزند خلاصه اگر پنی را یافتید خبرش کنید نگران است
چند روز پیش صندوق پیام های کوثرنتم را باز کردم و با یک پیام مواجه شدم، یکبار خواندشم اما کمی برایم مبهم بود، دوباره خواندمش و این بار مهربانی دوستی لبخندی روی لبهایم آورد، او با دلسوزی تمام، برای دوست نابینایش صوت تمرین های یک درس را می خواست، جوابش را دادم و با شرمندگی گفتم:«« نه عزیزم فعلا پی دی افش را هم ندارم صوت تمرین ها هم که اصلا گیر نمی آید.»»
درون ذهنم پر از سوال بود و اما به حال آن دختر غبطه می خودم.
آن دختر چه سعادت بزرگی داشته که وارد حوزه شده ، گاهی داشتن یک دل بزرگ، راه های موفقیت را برای ما اسان می کند و خودش سرآغاز یک پیروزی می شود.
آن دختر با وجود نابینایی اش پا به پای ما درس می خواند و برای کسب علم تلاش می کند.
به خودم آمدم و نور امید را در دلم احساس کردم. گاهی خدا ترجیح می دهد با چیز هایی که سرمان با آنها مشغول است امید را در دلمان بگنجاند. اما امروز تمام سعیم را کردم و جواب تمرین های ان درس را پیدا کردم، خدا کند که به درد آن دختر بخورد و دلش را شادکند.
.
#به_قلم_خودم
امروز پس از چیدن گردوها و جدا کردن پوسته ی سبزش دستانم رنگ گرفت و هر چه شستم پاک نشد . ای وای من ! چطور فردا در کلاس حاضر شوم ؟
تصور کردم تویی که با تغییر رنگ دستت خجالت زده ای حال اگر با هر گناهی که مرتکب میشوی قسمتهایی#به_قلم_خودم
امروز پس از چیدن گردوها و جدا کردن پوسته ی سبزش دستانم رنگ گرفت و هر چه شستم پاک نشد . ای وای من ! چطور فردا در کلاس حاضر شوم ؟
تصور کردم تویی که با تغییر رنگ دستت خجالت زده ای حال اگر با هر گناهی که مرتکب میشوی قسمتهایی از پوستت تغییر رنگ میداد چه اتفاقی می افتادچه میکردی حتی تصورش سخت است
ولی شاید اینطور شرم میکردم و سمت گناه نمیرفتم …تا رسوا نشوم
اما خدای ستار گناهم را میپوشاند و به هر بهانه ای میبخشد
سپاس مخصوص توست خدای من از پوستت تغییر رنگ میداد چه اتفاقی می افتادچه میکردی حتی تصورش سخت است
ولی شاید اینطور شرم میکردم و سمت گناه نمیرفتم …تا رسوا نشوم
اما خدای ستار گناهم را میپوشاند و به هر بهانه ای میبخشد
سپاس مخصوص توست خدای من#به_قلم_خودم
امروز پس از چیدن گردوها و جدا کردن پوسته ی سبزش دستانم رنگ گرفت و هر چه شستم پاک نشد . ای وای من ! چطور فردا در کلاس حاضر شوم ؟
تصور کردم تویی که با تغییر رنگ دستت خجالت زده ای حال اگر با هر گناهی که مرتکب میشوی قسمتهایی از پوستت تغییر رنگ میداد چه اتفاقی می افتادچه میکردی حتی تصورش سخت است
ولی شاید اینطور شرم میکردم و سمت گناه نمیرفتم …تا رسوا نشوم
اما خدای ستار گناهم را میپوشاند و به هر بهانه ای میبخشد
سپاس مخصوص توست خدای من