نشسته بودم و داشتم كارهاي روزمره ام را انجام مي دادم دخترک هم داشت تنهايي با خودش بازي مي كرد،
یک چشمام به کارهای خودم بود یک چشمام به زینب! از روي صندلي داشت بالا مي رفت كه قوري چاي ساز را بردارد تا اسباب بازیهای کوچکش را توی شکم قوری خالی کند، به سختي خودش رو بالا میکشید و پاهايش را تکان می داد، اما نمی توانست به نقطهی مورد نظرش برسد. داشتم نگاهش مي كردم كه زیر لب چيزی گفت. ذوقزده شدم، وقتي داشت تلاش مي كرد خودش را بالا بکشد با همان لحن بچه گانه اش گفت: ياعلي…
مي گفت ياعلي و بيشتر تلاش میکرد که بالا برود، دست آخر هم توانست برسد روي صندلی. ايستاد و قوري را برداشت…
بغلش كردم، بوسيدمش و بهش گفتم: قربونت برم من، از كجا ياد گرفتي بگي يا علي
وقتي داشتم قربان صدقه اش مي رفتم يادم آمد وقتي كوچك تر بود و تازه داشت راه میافتاد، هروقت زمين ميخورد برای بلند کردنش یک «یا علی» میگفتم تا دوباره راه برود
امروز خیلی ذهنم درگیر این جمله بود مادری که در انتظار آمدن فرزند تازه متولد شده خود است بیشتر عاشق فرزندش است یا مادری که چشم به راه آمدن فرزندش از حرم بی بی زینب (سلام الله علیها) است. هر دو در تب و تاب هستند خدایا فرزندم سالم است خدایا به سلامت می رسد خدایا آرزوها و امیدهای زیادی برایش دارم، این روزها که بی قراری نرگس را برای اسرا می بینم بیشتر به حس های مادرانه غبطه می خورم که فرشتگانی زمینی هستند که هرگز پی بردن به مقامشان در توصیف بنده نمی گنجد، امروز نرگس بهانه لباس های اسرا را گرفت با این که آن را در دراور پنهان کرده بودیم و با مادرم قرار گذاشتیم به دوستم که فرزندش تازه متولد شده بدهم اما امروز صبح صدای درب منزل که به گوشمان خورد در را که باز کردم نرگس باز با چشمانی قرمز که زیر چشمانش گود رفته بود، مواجه شدم و صدای گریه و هق هقش که مدام می گفت مادر ای کاش بودی که برایت مادری می کردم. این روزها، روزهایی پر از حس مادرانه را درک می کنم اگر چه مادر نیستم اما حس می کنم که چقدر زیباست عاشق موجودی می شوی که آن را در وجودت پرورش می دهی و زمان تولدش را به نظاره می نشینی و او می شود باقیات صالحات پدر و مادرش زیباست.
خیره بودم به قطرههایی که از آن بالا سر میخوردند توی رگامـ و لرزم گرفته بود و دستم تا آرنج مثل یک تکه یخ شده بود که پسرک را آوردند.
از همان اول شروع به گریه کرد. دید فایده ندارد، جیغ و داد را امتحان کرد، بعدتر با هقهق گفت: «بابا اگه لهام کنید هم نمیذارم بهم آمپول بزنید»
پدرش؟
پدرش در حال نفی و انکار احساسات بچه بود؛
«آمپول که درد نداره بابا جون»
«تو مرد شدی نباید دردت بیاد»
«مرد که نباید گریه کنه» و…
مادرش هم بهش یادآوری میکرد: «تو عمل به اون سختی داشتی، نباید بخاطر آمپول گریه کنی»
دلم میخواست به پدر و مادرش بگویم خودتان چقدر خوشتان میآید وقتی غمگین و مضطرب و ترسیده هستید، انکار شوید و مُدام بشنوید که: «بابا اینکه چیزی نیست، نباید ناراحت باشی»
و به پسرگ گریان و ترسیده بگویم: «بچهجون آمپول درد داره، هرچقدر دوست داری گریه کن»
و بعد که دردش آرام شد یادش بدهم دنیا یک درد طولانی است که هرکسی سعی دارد جوری درمانش کند، یکی با کار، یکی با پول، دیگری با عشق و «رنج» اصالت دارد شوربختانه و تو هرچقدر بیشتر توی پر قو بزرگ شوی، آسیبپذیریات بیشتر میشود…
همه چیز دست به دست هم داد که برای اعتکاف طلبیده شدم پاسخگو به مسائل شرعی و به نحوی خادم معتکفین شدم، این بار با چند سال پیش که خادم آب یخ بودیم تفاوت های زیادی داشت، یادش بخیر چند سال پیش که سنم کمتر بود خادم آب یخ بودم، دو طرف یخ را با دوستان می گرفتیم و محکم بر زمین می زدیم که بشکند خورد ک می شد می شستیم و در کلمن آب یخ می انداختیم، و دو طرف کلمن را می گرفتیم آن سال ها بهترین سالهای زندگیم بود و آن روزهای خوب و نورانی را از توفیق خداوند و دعاهای معتکفین می دانم. امسال شرح حالم متفاوت تر بود، خدا را طور دیگر ی دیدم مهربانتر از آن چه که می دیدم تجربه خوبی بود معتکفین هم مشاوره می خواستند و هم سوالات شرعی را می پرسیدند، گاهی مادری می آمد و اشک برای نوجوان خود می ریخت که دعایم کنید و راهکار می خواست و ما هم بغض گلویمان را می فشرد و چشم هایمان از شدت بغض گلو می سوخت و نمی شد گریه کنیم، خودمان را محکم می گرفتیم و بغض را می خوردیم و صحبت می کردیم، خدای من این جا نوبت به همه می رسد خدایا خیلی عاشق بنده هایت هستی مدام این جملات را با خودم می گفتم، استراحتگاه پاسخگوها انتهای مسجد داخل پرده ی سبزی بود، همان جا دراز می کشیدیم و با دوستان مباحثه احکام داشتیم، حال و هوای خوبی بود، کنار جایگاهمان پنجره ای بود با پرده های سبز گاهگاهی باد خنکی پرده را کنار می زد و نور آفتاب به داخل می تابید و گاهی هم جلوی نور آفتاب را می گرفت. بعضی از خانم ها تا کنار پرده می آمدند و به دنبال جواب سوالات خود بودند. در آخرین روز با بوسه بر قرآن و عبور از زیر قرآن مسجد را ترک گفتیم، زمانی که خارج شدیم حال و هوای بیرون با داخل مسجد خیلی فرق می کرد، بیرون دوباره مادیات و رنگ شهر نفسم را قلقلک می داد و اما داخل مسجد نفسم را ادب، خلاصه این چند روز خیلی تجربه ی خوبی بود. خادم المعتکف شدن نصیبتان شود . یا علی
نامه ات را بارها و بارها خوانده ام . حتی برای فرزند کوچکمان.باورت میشود که پسرمان با خواندن نامه ات دست و پایش را تکان می دهد.ماههای دوری از تو به سال نزدیک و نزدیکتر میشود.ولی باز هم هر دومان منتظرت میمانیم.
بدو بدو از اتاقش بیرون آمد و یواشکی از کنار مبل رد شد. من که توی مبل لم داده بودم و داشتم برای دلم، کاغذ سیاه میکردم متوجه شدم کاسه ای زیر نیم کاسه اش است. پا شدم رفتم پی اش. رفت توی اتاق خواب، کنار میز دراور. دستهای کوچکش روی شکمش بود. چیزی را زیر لباسش قایم کرده بود. مرا که دید خشکش زد. جعبه ی سایه چشم را از زیر لباسش بیرون آورد و با زبان کودکانه اش گفت : «آوردم بذارم سر جاش» تا کمر خم شدم. زل زدم توی چشمهاش و خیلی جدی و محکم، در حالیکه با انگشت به لوازم آرایشی اشاره میکردم با صدای بلند گفتم :«بهت نگفته بودم به اینا دست نزنی؟!» دست پاچه اما غد و مغرور، داد زد :«باشه؛ باشه! بخشیدم!» از حرف آخرش خنده ام گرفت. رو به رویم آینه ی کوچکی میدیدم که رفتارهایم را تمام قد، منعکس می کرد. با خنده گفتم :«بچه پر رو! تو باید ببخشی یا من؟!» خندید و خودش را تو بغلم انداخت. سفت بغلش کردم و یک بوس آبدار از لپش گرفتم.
این را وقتی کسری کوچک بود و از دلدرد به خودش میپیچید توی گوشش می گفتم: «عمهجان، بزرگ شدن درد دارد» حالا که کمی بزرگتر شده و دارد دندانهایش جوانه میزند و گاهی از درد چانهاش را به زمین میکوبد یا انگشتهای مرا با اصرارا و سماجت به درون دهانش میکشد و تیزی دندانهای تازه جوانه زده را فرو می کند توی دستهایم، دوباره برایش یادآور میشوم. «عمه جان! بزرگ شدن، درد دارد» در واقع این را به خودم میگویم! «مریم جان، رشد کردن، درد دارد» دردهایی که گاه آنقدر جانسوزند که جراحتشان تا ابد میماند، اما تو ناچاری از پذیرش و حتیتر ناچار از رشد. این قانون این طبیعت کوفتیست. از آن قانونهایی که باید پذیرفتش و جز پذیرش کار دیگر نمیتوان کرد. زمانی که حالم بهتر باشد و کسری حال و حوصله گوش سپردن به قصه داشته باشد برایش داستان آن کرمی را خواهم گفت که با چه سختی میخواست پیلهاش را بدرد و بیرون بیاید و مردی از سرخیرخواهی و دلسوزی پیله را به جای کرم، زودتر و سریعتر درید، اما کرم هرگز پروانه نشد! چرا که سختی رشد را تجربه نکرد! بار بزرگ شدن را نمیتوان روی دوش دیگری گذاشت. الان که کلی بار روی دوشم دارم، که از زمین و زمان گلهمندم، که سختیها هر روز، تصاعدی تعدادشان زیاد میشود و هر بار به خودم میگویم: «این ضربه نهاییست» که خودم را جسم نیمهجانی میدانم که از هر طرف تیرِ مشکلی تازه به سمتش روانه میشود، نمیتوانم به پروانه شدن فکر کنم، این روزها تنها به گذراندن فکر میکنم… این روزها که میگذرند شادم، این روزها بهدرک که میگذرند. چه بهتر که بگذرند و دیگر هرگز برنگردند…
قسمت شد چند روزی که به شروع سال جدید مانده بود به عنوان مبلغ راهی وادی نور شدم، با دختران دانشجو، بعضی جاها جگرم خون شد، مدام با خودم دعوا می کردم که کم گذاشتم و باید بیشتر در زمینه تبلیغ دین در دبیرستان ها و دانشگاه ها کار کنم، البته دلتنگی برای خواهرم نرگس هم اذیتم می کرد، 5 ماهه باردار بود که پزشکان تشخیص دادند کیست آبی در سر جنین هست و احتمالات دیگه، زمانی که به اروندکنار رسیدیم با خودم عهد بستم برای اسرای 5 ماهه مان یک چیز تبرکی بردارم و به نرگس بدهم و به خواهر عزیزم دلداری بدهم وبگویم از شهدا خواستم که اسرا شفا بگیرد. یک سارافون با یک جفت جوراب نوزادی گرفتم، البته برای خواهرزاده های دیگه هم دختر شینا و یک تعداد کتاب قصه گرفتم ___ امسال به این نتیجه رسیدم که کتاب بهترین عیدی است البته کتابی که مخاطب آن را بپسندد فاطمه دختر خواهرم ساعتهای زیادی رو با شینا و قصه اش،سپری کرد، می گفت خاله عاشق شینا شده ام، به نحوی با شینا همزادپنداری کرده بود حتی خواهرم تعجب می کرد که فاطمه تا حالا هیچ کتابی رو به این شکل دستش نگرفته بود ___ از شهدای گمنام خواستم که کمکم کنند گاهی می گفتم از عمر من بگیرند به سلامتی اسرا اضافه کنند، زیارت شهدا آدم را سبک می کند، مثل خودشان می شوی که از تعلقات و وابستگی ها یک مدت دورت می کنند، حس خوبی داشتم از بودن با شهدا، با دخترای داخل اتوبوسم دوست شده بودم از خوراکیهاشون به من تعارف می کردند و کلی قربان صدقه ی هم می رفتیم، دلم گاهی برای غربتشان تنگ می شود به نظرم هر چقدر که از خدا دور شویم غربت و غریبیمان بیشتر است هر آدمی در هر مقطعی غریب است. با دلتنگی های بسیار از شهدا و دختران خداحافظی کردم، به خانه که رسیدم با کلی دلخوشی سارافون و کتاب ها را برداشتم که خواهرزاده هایم را غافلگیر کنم. هنوز سارافون را دارم هرزگاهی نگاهش می کنم و چشمانم پر از اشک برای اسرای عزیز که فرصت نشد بر تن عزیز و معصومانه اش آن را بپوشد و لبخند بزند و خاله صدایم بزنم، نشد گاهی او را تصور می کنم با لبخنهای زیبای نوزادی که می تونست باشد اما نیست. خواهرم اسرا را از دست داد و نشد که پا در این دنیا بگذارد و لباس خلیفه اللهی را بر تنش بپوشاند، هنوزم داغدارش هستیم. التماس دعا ببخشید که کامتان تلخ شد. یا علی
به همان میزان که از دیدن کودکی که با ظرف پُردود اسفند و یک تکه پارچه کثیف، به سمت شیشهی ماشینام میآید، رنج میبرم، از تماشای کودکی که به زور مجبور است نابغه باشد، حرص میخورم. کودکانی که دیگر کودک نیستند و متأسفانه ظلمی که به کودکیشان میشود اصلا به چشم نمیآید. کودکانی که تنها جرمشان این است که زودتر از بقیهی همسالانشان زبان باز کرده و اولین کلمهشان را گفتهاند، شعر و قصهها را سریع و بیش از بقیه به خاطر سپردهاند و همین شده است دلیل که پدر و مادر توی ذهنشان جرقه بزند که «ای بابا، بچهام نابغهس» بگذریم که 99 درصد والدین همین تصور را راجعبه فرزندانشان دارند، داستان همان سوسک سیاه و بالا رفتن از دیوار و …
کودک، کودک است و باید کودکی کند، بدود، بازی کند، کلمات بیمعنی را سر هم کند و شعرهای خودساختهی بامزه بخواند، نقاشی کند، روی درودیوار ماژیک بکشد، خودش را خیس کند، سر قابلمه را به هم بکوبد و ذوق کند، مدام سوال بپرسد و روزی هزار بار دست بگذارد روی یخچال و بگوید: «این چیه؟» و بعد قاهقاه از سوال تکراری که جوابش را میداند بخندد. بچه را چه به حفظ کردن اشعار حافظ! چه به طوطیوار خواندن کلمات و آیههای سخت قرآن. چه به سخنرانی کردن در دانشگاه!
دختری هشت، نه ساله را دعوت کردهاند به برنامهی فوقِ مزخرف خانواده که به جبر خانواده، صدایش را میشنوم. دخترک چنان شخصیت نمایشی دارد و طوری حرف میزند که دلم میخواهد فقط چند ثانیه مادرش را ببینم و بگویم این چه ظلمی است آخر. شجاعیمهر ازش میپرسد اهدافت چیست؟ دخترک در کمال تعجب میگوید: «پیشنهاد دادن به نمایندگان مجلس و وزرا و درس خوندن در مهندسی پزشکی و پزشکی. چون برای ساخت کلیه مصنوعی باید هر دوشون باشه» فکرش را بکنید!
خواندن اشعار سعدی و حافظ برای بچهها بد نیست، خیلی هم خوب است، اما راه دارد، زمان دارد، باید گزینشی باشد. دوستی داریم (ساما؛ سلام ساما) که کودکانش با سعدی مأنوساند، آنقدر که جملات گلستان در زندگی روزمرهشان مثل نقل و نبات است. خیلی هم خوب و دلچسب و رشکبرانگیز. اما اینکه بچه بدون اینکه بداند غزل و حکایتی که میخواند یعنی چه، نه برایش قابل لمس باشد و نه مفهومش را درک کند. تنها حفظ کند و حفظ کند و بشود بلندگوی آرزوها و وسیلهای برای دیده شدن والدیناش، حقیقتا ستم است.
رفتم یک سری بهش بزنم تا اگر ظرف های نشسته دارد، برایش بشویم. وارد آشپز خانه شدم و زمین را در امتداد کابینت گز کردم تا به سینک رسیدم. همه جا تمیز بود و روی ِکابینت ظرفی وجود نداشت.
به هال برگشتم. کنار بخاری، روی یک بالشت گرد لم داده بود. داشت فیلم نگاه می کرد و صدای تلوزیون را هم قطع کرده بود. کنارش نشستم و مثل او به فیلم بدون صدا نگاه کردم. بازیگران فقط حرکت می کردند و لب هایشان تکان می خورد، نه می فهمیدم چه می گویند و نه متوجه می شدم کی به کی است. دستم را دراز کردم و کنترل را که کنار بالشتش بود، برداشتم و صدا را بیشتر کردم. حالا صدا را می شنیدم و متوجه ماجراهای فیلم می شدم. زانوهایم را بغل کرده بودم و دست هایم را دور آنها حلقه کرده بودم. انگشت هایم را به هم می فشردم، دندان هایم روی هم بود و زبانم بیقراری می کرد و از چپ به راست و از راست به چپ در گردش بود. از اینکه صدای تلوزیون را در حضور او بیشتر کردم سختم شده بود. نتوانسته بودم یک فیلم بدون صدا را ببینم ولی او بیش از سی سال است که در دنیای بدون صدا زندگی می کند. با چشم، می شنود آنچه را که باید با گوش می شنید.
روشنک بنت سینا