همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • 43
  • ...
  • 44
  • ...
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48
  • 49

آیینه بندی دل

ارسال شده در 22ام اردیبهشت, 1396 توسط حيدري در روایت‌های دخترانه
آیینه بندی دل

زمانی که قرار است از یک نفر که او را خیلی دوست داری سخن بگویی، سعی می کنی دلت را از زنگار افکار دیگر خوب بشویی، دلت را خوب صیقل بدهی و شروع کنی. این روزها می خواهم دلم را آیینه بندی کنم اما این آیینه تنها تصویر یک نفر را باید نشان دهد، در دل به غیر از یاد دوست نگنجد هرگز، حضرت ارباب کوچه ها و خیابان های شهر برای شما چراغانی شده است. حضرت ارباب گل های نرگسی در دست منتظرانت خودنمایی می کنند، گوشه قلبم مادران شهدای مدافع حرم را به تصویر می کشد که با قلبی که با نام شما آیینه بندی شده، انتظارتان را نفس می کشند، نفسهایشان غربت شما را برایم تداعی می کند، آن طرف تر در کنج تنهایی ذهنم پدر شهیدی است که دستهای پینه بسته اش حکایت از سختی دوری شما را دارد، روحانی مسجد محله مان می گفت احیاء گرفتن برای شما زمان ظهورتان را نزدیک می کند، دیشب در مسجد برای شما احیاء گرفتیم، زمانی که وارد مسجد شدم همه آمده بودند از کودک شیرخوار تا انسان هایی که سنشان گواهی می داد که سالهای بسیاری را بدون شما سپری کردند، دلم آشوب می شد، به نرگس خواهرم گفتم پیری سخت است و ادامه حرفم را در دلم نگه داشتم، بله حضرت ارباب پیر شدن بدون این که سال های عمرت را بدون مولا و اربابت طی کنی سخت است، این که روزهای جوانی تو بدون حضرت ارباب باشد سخت است. اما احیاء، باید زنده شود قلب زنگار گرفته از هجوم این جهان مادی، باز به قلبم برگشتم با خودم گفتم که باید اول آیینه شوی و بعد احیاء، گاهی قلب هایمان چند آیینه ای می شود، باید مراقب باشم که در این فصل سرد نبودن شما احیاء شوم که اگر این وجود زنگار گرفته را تمیز نکنم دوری شما بیشتر طول می کشد. یا ابالغوث ادرکنی. یا علی

1 نظر »

زمزمه های بارانی

ارسال شده در 20ام اردیبهشت, 1396 توسط حيدري در روایت‌های دخترانه
زمزمه های بارانی

زمزمه هایی در سینه می تپد که مدام سراغ تو را می گیرد، گاهی چشم هایم را می بندم و مثل زمان کودکی با خودم زمزمه می کنم 1، 2، 3 چشم هایم را که باز می کنم چیزی نمی بینم، محاسبه های زمان کودکی هم حساب و کتابی برای خودش داشت. حالا کجایی تا 1000شماره که نه تا هزار سال شمارش کرده ام برای تو نیامدی!!!باز بغض گلویم را می فشارد، چقدر سخت است کسی را بسیار دوست داشته باشی و او را پیدا نکنی، نمی دانم من باید شما را پیدا کنم، یا شما من را!!! سخت است گم شدن!!! در دوران کودکی زمانی که گم می شدم، خیلی سخت بود، خیلی، قلبم تند تند می زد، دست و پاهایم یخ می زد با خودم می گفتم یعنی دیگر مادرم را نمی بینم، اولین کسی که دلتنگش می شدم مادرم بود، او را تکیه گاه خودم می دانستم، مادر پیدایم که می کرد خودم را در آغوشش می انداختم و زار، زار گریه می کردم، گاهی دوست داری سر پر دردت را جایی سر و سامان بدهی حالا دیگر دلم که گم می شود، زمزمه های بارانی ام شروع و بی سر و سامانی ام بیشتر می شود. پیدایم کن ای منتظر، میان زمزمه های بارانی ام صدای آمدنت را با خودم مرور می کنم تا آرام تر شوم. شنیدم یک روز می آید که خورشید با وجود شما روشن می شود، حال و هوای زمزمه هایم عجیب بارانی است، اهل گریه و درد شدیم بیا آقا!!!یا ابالغوث ادرکنی!!!!!!!!!

نظر دهید »

کارآگاه بازی یک شبه‌نویسنده

ارسال شده در 17ام اردیبهشت, 1396 توسط روشنک بنت سینا در تجربه زیسته

نه که بگویم نویسنده‌ام، ولی خط‌خطی‌های دارم و کلاس می‌روم. شاید تق‌ی به توقی خورد و نویسنده هم شدیم. موضوع داستانم برای استاد خیلی جالب بود. به خصوص اینکه استاد بهم گفت:«آدم وسوسه میشه این داستان رو بنویسه». طبق معمولِ صفر کیلومترها در شخصیت‌پردازی مشکل داشتم و عجله‌ام برای اتمام داستان بر استاد نکته‌سنج پوشیده نماند.

مکان داستان‌م دروازه‌کازرون (شیراز) بود و پل هوایی‌اش.
امروز به این نتیجه رسیدم که مثل کارآگاهان باید در این صحنه حضور پیدا کنم. از همه جزئیات عکس بگیرم و به همه آدم‌ها به عنوان یک مجرم نگاه کنم، همه تحرکات، مکالمه‌ها و صداها برایم مهم باشند و آنها را ضبط و ثبت کنم تا بعد بتوانم به تصویر بکشم‌‌شان. کاش پالتوی کرمی رنگ بلندِ تا زانو، یک کلاه لبه دار و یک عینک دودی هم داشتم.

به اتفاق دخترخاله برای انجام کاری که از قضا تهیه چند عکس گزارشی بود، از دروازه‌کازرون رد شدم. دقیقا کنار پل هوایی بودم. همان پل ماجرا ساز داستان‌م. گوشی‌ام را درآوردم و چند عکس از قسمت‌های مختلف گرفتم. از میوه‌فروشی‌ها، سبزی‌فروشی‌ها، ماهی فروشی‌ها و…

تا قبل از امروز که داستان‌م را می‌نوشتم، آنچه که در داستان‌م جریان و حیات داشت، فقط یک پیرزن بود،یک پل هوایی، چند مغازه و چند دست فروشی. که از نظر یک خواننده‌ی دروازه کازرون ندیده، مکان مثل یک ده‌کوره سوت و کور به نظر می‌رسید.

ولی امروز که در صحنه وقوع داستان قرار گرفتم، دیدم دروازه‌کازرون بسیار شلوغ، پر رفت‌و‌آمد و پر هیاهو است. صدای ساطوری که بر کمر یک مرغ و شاید بناگوش یک ماهی پایین می‌آمد، صدای موتور، احوال‌پرسی‌ها، خداحافظی‌ها و صدای چانه‌زنی‌های مشتری‌ها را هم می‌شنیدم. چیزی که تا الان نمی‌شنیدم. موتورهای پارک شده به چشم‌م می‌آمد چیزی به تعداد بیست دستگاه. ماهی فروش‌ها را می‌دیدم که چکمه‌های سفید پوشیده‌اند با تی‌شرت‌های آستین کوتاه‌، کف دو دست‌شان را محکم به هم می‌کوبند و با صدای کلفت داد می‌زدند «ماهی کیلو ده تومن، ماهی ده تومن».
حتی مأموری که منتظر بود ماشین‌های پارک شده را در صورت عدم حرکت، جریمه کند را هم می‌دیدم. در حالی که هر روز از این مسیر می‌گذشتم و همه چیز جلوی چشم‌م بود اما هر موقع دست به قلم می‌شدم، هیچ کدام را به خاطر نداشتم و ذهنم خالی بود.
عکس برداری از مجرمان و شاید قهرمان و بلکه افراد خاکستری داستان کوتاهم، بدون حاشیه نبود. یکی از فروشنده‌های ماهی جلوی مغازه‌اش ایستاده بود و به خیال‌ش در کادر دوربین هم افتاده بود. برای اینکه یقین کند در عکس افتاده، صدایم زد که از او هم عکس بگیرم، من هم یک عکس ازش گرفتم.
حتما برایش سوال بود که من این عکس را با چه نیتی و برای چه کاری می‌خواهم؟ خوب که نپرسید.

به نظر من یک نویسنده باید مدتی را در فضای داستان‌ش چادر بزند. هر روز روی یک چهارپایه بیرون چادر بنشیند. پایش را روی پایش بگذارد. سیگاری را بین انگشت اشاره و انگشت میانی‌اش به آغوش بکشد. هر از گاهی یک پُکی بزند. دودش را به دست باد بسپارد و نظاره گر رفت‌و‌آمد آدم‌های اطرافش باشد و شب‌ها قصه‌های آنها را بنویسد.

روشنک بنت سینا

نظر دهید »

مادر غرق شده

ارسال شده در 14ام اردیبهشت, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع, تجربه زیسته

مادر تمام حواسش به گوشی اش است و اصلا متوجه گذر زمان نیست . با اینکه هیاهوی بچه ها سالن را پر کرده و صدا به صدا نمی رسد ولی دیلینگ،دیلینگ تلفن همراهش مرتب به گوش می رسد . به صندلی اش لم داده و انگشتانش دایم روی صفحه ی گوشی جا بجا می شود . احساس می کنم چشمان من به جای او درد گرفته از بس خیره به گوشی اش مانده . آنقدر غرق در نوشتن و چت کردن است که متوجه نمی شود دخترش از کلاس بیرون آمده و پی بازیگوشی خودش است. دخترک برای خودش این طرف و آن طرف می رود که یکی از مربیان به مادر خبر می دهدفرزندتان از کلاس بیرون رفته . با صورتی برافروخته و ابروهایی در هم کشیده به دنبال دخترک می رود . دستان کوچکش را محکم گرفته و به کلاس برمی گرداند و خودش دم در می ایستد و دوباره در دنیای چت غرق می شود.

نظر دهید »

سوغاتی باطعم گریه.

ارسال شده در 13ام اردیبهشت, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته

تازه ازسفر کیش برگشته بود. نهار پیش ما بود و سوغاتی من و دخترم را هم آورده بود، یک پیراهن برای من و یک صندل برای دخترم .صندل ها را به زینب داد و زینب هم آنها را با هیجان پوشید، او هم شروع به فیلم گرفتن از خوشحالی و ذوق زینب کرد… سفره نهار را انداختم و با هم شروع به خوردن غذا کردیم .درحال خوردن بود که صدای دینگ دینگ گوشی اش آمد ، پیام رسیده خیلی ناراحتش کرد، آنقدر که دست از غذا خوردن کشید. بغض کرد، از او درباره ناراحتیش سوال کردم، و او هم کمی از درد و دل هایش برای من گفت… دختری تنها و خسته با چشمان قرمز و گونه های سرخ شده از شدت غم چشمانش ریز شده بود… بیشتر برایم از زندگی اش گفت…من هم جوابش را با دلداری و درک کردن آن شرایط می دادم .می گفت از همان سن کم تنها بوده و پدرو مادرش با اینکه در یک خانه زندگی می کردند اما با هم قهر بودن و همیشه با هم دعوا داشتند برای همین از سن کم شاهد قهر و دعوای خانواده اش بوده .در حال صحبت بودیم که از شدت ناراحتی گریه اش گرفت و کیفش را برداشت تابه خانه برود. جلویش را گرفتم اما تصمیم داشت که برود، جلوی در بودیم و درحال پا کردن کفش بود که با بغض از کسی برایم گفت که با یک حرف دل او را شکسته بود من هم به او گفتم که از روی کم سن و سالی اش، این حرف را زده و تو به دل نگیر و توکل به خدا کن گریه هایش بیشتر شد به سمتش رفتم و بغلش کردم و سرش را روی شانه هایم گذاشتم تا کمی دلش آرام بشود دوباره کمی نصیحتش کردم تا آرام شود کیفش را گرفتم و روی مبل نشاندمش و برایش آب اوردم ، کمی غد بودو نمی خواست که بیشتر از این اشک هایش را ببینم برای همین صورتش را شست و قول داد که دیگر گریه نکند بعد از 15 دقیقه آماده شد تا به خانه برود دیگر گریه نمی کرد اما صورتش کاملا مشخص بود که گریه کرده بهش گفتم که وقتی به خانه رفتی با مادرت صحبت کن تا بهتر بشوی با کمی تامل گفت مدت هاست که مادرم سرش به کارهایش گرم است و من را فراموش کرده…. . خداحافظی کرد و رفت.

نظر دهید »

و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم

ارسال شده در 13ام اردیبهشت, 1396 توسط kamali در تجربه زیسته

یک چیزهایی در دنیا وجود دارد که فقط باید تجربه کنید تا دستتان بیاید یعنی چه! مثلا اگر همه‌ی عالم جمع شوند به شما حالی کنند «شیرین» دقیقا چه‌جور طعمی است، امکان ندارد متوجه شوید تا این‌که خودتان یک چیز شیرین بخورید.
تجربه‌های معنوی هم از این دست‌اند. وقتی کسی از حال خوب بعد از روضه شنیدن می‌گوید، زمانی که گونه‌هایش از خوشی بعد از زیارت گل می‌اندازد یا سبکیِ بعد از یک مناجات را سعی می‌کند برایتان تعریف کند، ممکن است توی دلتان بگویید: «چه عجیب!» یا «چرا من نمی‌فهممش؟» این حال من بود وقتی که از زیارت امام حسین(ع) برایم می‌گفتند. اواخر تابستان 95 رفتم کربلا… از این‌ نمی‌گویم که در چه وضعیت ذهنی و اعتقادی مشوشی سر می‌کردم و تا چه اندازه سایه‌ی شک بر همه‌ باورهایم سنگینی می‌کرد و …
نجف که بودیم، از سخنران و مداح تا هم‌اتاقی‌ها و رفقا، همه متذکر می‌شدند که «ولی کربلا یه چیز دیگه‌س» و من پر از دلشوره بودم. می‌ترسیدم و نمی‌دانستم دقیقا ترسم از چیست. طرف‌های ظهر بود که وارد کربلا شدیم. راه افتادیم سمت حرم… پنج دقیقه پیاده‌روی بود از کوچه‌های نه چندان تمیز و پر از دستفروش، زیر آفتاب سوزان عراق، تا رسیدن به جایی که گنبد حرم حضرت عباس(ع) نمایان می‌شد. ساکت بودم. مثل همه‌ی وقت‌های دیگر. مثل وقتی که برای اولین بار چشمم به کعبه افتاد و اشکم خشک شده بود و دلم نمی‌تپید و خودم را سرزنش می‌کردم که ای خاک بر سرت!
حرم حضرت عباس(ع) با یک زیارت چند دقیقه‌ای گذشت و وارد بین الحرمین شدیم. اولین قدمم را که در بین‌الحرمین گذاشتم، روضه‌خوانی نشست گوشه‌ی ذهنم و هی خواند «ای یوسف بی پیراهن من …» تمام نمی‌شد. هرچه تاریخ خوانده بودم جلوی چشم‌هایم جان گرفت. پرنده‌ای توی ذهنم بال بال می‌زد که اینجا، روی این زمین، راه رفته؟ نشسته؟ نماز خوانده؟ جنگیده؟ اشک ریخته؟ در آغوش کشیده، دلداری داده… پای این درخت اولین قطره خونش به زمین ریخته شاید… درک نمی‌کردم چطور آدم‌ها دارند روی این زمین زندگی می‌کنند، چطور خرید و فروش می‌کنند، چطور نشسته‌اند و از روزمرگی‌هایشان برای هم تعریف می‌کنند و می‌خندند!
انگار زمین، گردابی بود که فرو می‌بردم. داشتم خم می‌شدم نه به معنای انتزاعی‌اش، به معنای واقعی کمرم خم شده بود. درد داشت. همراهانم کمک می‌کردند که از گیجی دربیایم. توصیه می‌کردند بروم و به ضریح نزدیک شوم. نمی‌شد. می‌لرزیدم. پا نداشتم که راه بروم. دل نداشتم، دست نداشتم که ضریح را لمس کند. تا نیمه‌ی صف‌های منتهی به ضریح می‌رفتم و دوباره برمی‌گشتم… کشش بود، جذبه بود، حال متفاوتی بود، نمی‌توانم توصیفش کنم. اما در یک لحظه همه چیز فروریخته بود. استدلال‌ها، برهان‌ها، باورها، یقین، شک، تردید، دودوتا چهارتا… همه‌چیز. خالی بودم و سرشار… یک مواجهه‌ی عجیب و دلچسب با معنویت بی‌آنکه برنامه‌ای برایش داشته باشی، بی‌آنکه خودت چندان آدم معنوی‌ای باشی… تا ۱۲ ساعت بعد مقاومت کردم برای دوباره پا گذاشتن به بین‌الحرمین. ماندم توی هتل و سعی کردم چیزی بنویسم، بخوانم، خلوت کنم، فکر کنم یا … فایده نداشت. چاره، خودش بود …
باید بروید. با هر تفکر، منش و اعتقادی باید خودتان را بیندازید در مرکز جذبه! باید قرار بگیرید در مقابل چنین تجربه‌ای باید بروید تا بدانید چه می‌گویم… اگرچه تجربه‌ی هرکسی جنسش با دیگری متفاوت است اما چیزی آن وسط قطعا مشترک خواهد بود، همان طعم شیرینی که تا نچشی ندانی …

ادامه »

1 نظر »

حجم های خالی

ارسال شده در 12ام اردیبهشت, 1396 توسط حيدري در روایت‌های دخترانه
حجم های خالی

روزهای آخر مدرسه حال دلم عجیب گرفته است، این روزها با بچه ها که می خواهم خداحافظی کنم، بغض گلویم را می گیرد. معصومه این روزها لجبازی هایش بیشتر شده، دیروز که سر کلاس رفتم، برخوردش کاملاً متفاوت شده بود از چشمانش می توانستم بفهمم که همیشه یک چیزی را از من مخفی می کند، خیلی دوستش دارم بار اول که چشمان پاک و معصومانه اش را دیدم مهرش بر قلبم نشست، به خودش هم می گویم که دوستت دارم تا این که دیروز یکی از همکلاسی هایش گفت مادر و پدر معصومه از هم جدا شده اند دلم خالی شد، و ناراحت شدم که معصومه برخوردهایی را که سر کلاس انجام می دهد مثلاً همان جیغهای آتشینش که گوش فلک را پاره می کرد به خاطر چیست، و یا این که همیشه سر کلاس آرام و قرار نداشت، قبلاً تحملش می کردم و دندان روی جگرم می گذاشتم اما حالا درکش می کنم. دیروز قدری متفاوت تر برخورد کردم از معصومه خواستم که کلاس را ترک کند چون اذیت هایش به همکلاسی هایش سرایت کرده بود و از دستش ذله شده بودند، اما بیرون نرفت دستش را گرفتم و گفتم برو بیرون، بیرون نمی رفت از خودم بدم آمد که چرا با معصومه این طور رفتار کردم و مدام به دستم نگاه می کردم و کلی خودم را دعوا کردم جالب بود زنگ تفریح هم از کلاس بیرون نرفت و باز هم به صحبتهایم گوش می داد دوست داشت گوش بدهد و از طرفی دوست داشت که از جانب من تذکری داده نشود. به خانه که آمدم خستگی برخوردهای معصومه بر روحم نشسته بود. باید برای مادرم تعریف می کردم که از حجم فضای سنگینی که بر قلبم نشسته بود، خالی می شدم . مادرم کارم را تحسین می کرد و می گفت ادب بچه مهم تر است و از طرفی می گفت مادر خودت را اذیت نکن. وظیفه تو آموزش نماز است، ادب را باید خانواده و معلمان دیگر آموزش دهند. اما خوب می دانم چون عشق مادرانه اش این را می طلبد این چنین می خواست با کلماتش دل من را آرام کند، خلاصه دیروز داغ شده بودم داغ داغ، با یک لیوان آب خنک، گرمای وجودم تا حدی فروکش کرد اما این روزها پر هستم از این حجم هایی که خالی شدنش کار می برد. یا اباالغوث ادرکنی. یا علی

نظر دهید »

ویترین جادو

ارسال شده در 9ام اردیبهشت, 1396 توسط روشنک بنت سینا در داستانک

لوح محفوظ زندگی ام را زیر و رو میکنم. خاطرات قشنگ و عکس های قشنگش را سوا کرده و در این فضا منتشر می کنم. یک شخصیت تراشیده و تزئین شده از خودم می سازم که خودم هم در حسرت داشتنش آب می شوم. شخصیتی زیبا، با وقار، عالم، دانشمند، همه چیزدان، موفق و به کمال رسیده. چیزی که حتما عده ای می گویند خوش به حالت، کاش من هم جای تو بودم. دوستی از روی یک عکسی قضاوتی درباره من داشت و برایم فرستاد. ولی این من بودم که می دانستم چنین قضاوتی درست نیست و چنین آدمی نیستم. تصمیم داشتم تغییر رویه بدهم اما بعد منصرف شدم. من مطابق میل خودم می نویسم و حضور پیدا می کنم. این مخاطب ها هستند که باید یاد بگیرند از روی نوشته ها، عکس ها و… در مورد من قضاوت نکنند و به قول معروف “ظاهر مرا با باطن خودشان مقایسه نکنند". در فضای مجازی شخصیت ها تک بعدی هستند، همه خوب و عالی. ولی خودمان بهتر می دانیم که آدم ها هزار چهره و کوچه پس کوچه دارند. که فقط راه یکیش به روی ما باز هست. حالا اینکه بعضی ها باز شخصیت گندیده ی خودشان را در این ویترین جادو به نمایش می گذارند، بماند.


روشنک بنت سینا

نظر دهید »

یک خاطره مادرانه

ارسال شده در 7ام اردیبهشت, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه

چند وقتی بود که بخاطر بیکاری و بی حوصلگی ، احساس پوچی میکردم. تصمیم گرفتم که دوره کوتاه آموزش خیاطی را شرکت کنم تا هم از این حس و حال بیرن بیایم و هم یک هنری یاد بگیرم. دختر یکساله ام را نزد مادر به امانت می گذاشتم، به همین دلیل بابت او خیالم راحت بود. برای اینکه در خانه کار زیادی نداشته باشم کارهای اولیه را در کلاس انجام میدادم و فقط دوخت ودوز با چرخ خیاطی را به خانه می بردم.حالا خانه ی پر از سکوت من ، تبدیل به صحنه بحث و جدلها شده بود. از یک طرف همسرم که وقتی به خانه می آمددوست نداشت من مشغول کارهای خانه باشم ، یک طرف دخترم که وقتی چرخ خیاطی را می دید انگار اسباب بازی گمشده اش را پیدا کرده باشد.بالاخره در این دو ، سه هفته کلاس رفتن ، مجبور شدم دو بار چرخم را به دست تعمیر کار برسانم. یک روز صبح که همسرم سر کار بود تصمیم گرفتم لباس تازه ای را که بریده بودم ، بدوزم و برای عید بپوشم . با عجله چرخ خیاطی را پایین آوردم و مشغول کار شدم . دخترم دوباره بادیدن چرخ، گل از گلش شکفت و به سراغم آمد. بالاخره آنقدر بالا و پایین کردتا دوباره چرخم از حرکت ایستاد و کار من نیمه تمام ماند.از شدت عصبانیت رو ترش کردم و دخترم را به عقب هل دادم . او شروع کرد به گریه کردن واز شدت بغضی که در گلویش بود هق هق کنان به سمت عروسکهایش رفت . وقتی اشکهای پاک و زلالش را دیدم از خودم خجالت کشیدم و شروع کردم به گریه کردن. رفتم و دستان کوچکش را در دست گرفتم و با اینکه نمی توانستم به صورت پاک و معصومانه اش نگاه کنم او را در بغل گرفتم و محکم به قلبم چسباندم. بعد از آن ماجرا تمام وسایل خیاطی ام را جمع کردم و در کمد گذاشتم و با خودم عهد کردم که تا دخترم بزرگتر نشده سراغ کار دیگری جز مادری نروم.

نظر دهید »

گمشده ها

ارسال شده در 4ام اردیبهشت, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع, داستانک

دیگر از گشتن خسته شده بودم.تقریبا همه کشوها را دیده بودم ولی خبری نبود که نبود.وسط اتاق نشستم و به اطرافم خیره شدم ،چشمانم را بستم و سعی کردم در خیالم به دنبال گمشده ام بگردم ولی آنجا هم خبری نبود.همانطور که چشمانم بسته بود دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر در زندگی گمشده دارم که تا بحال حتی به فکر پیدا کردنشان هم نیفتاده بودم. خیلی از اعتقادات و اخلاقیاتی که عمرم را برایشان گذاشته بودم حالا فقط در خاطرات گذشته ام خاک می خوردند.آنقدر غرق زندگی شده بودم که یادم رفته بود چه چیزهایی برایم ارزش دارد ، از یاد رفته هایم در دالان ذهنم گمشده بودند و من یکی یکی به دنبالشان می گشتم تا شاید در این اندک زمانی که برایم باقی مانده بتوانم احیاءشان کنم.

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • 43
  • ...
  • 44
  • ...
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48
  • 49

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • خرید کتاب ازمعراج شهدا تااورازان
  • کتاب از معراج شهدا تا اورازان
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت سوم
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت دوم
  • در محضر زیارت عاشورا
  • کوچه‌ها نفس شهدا را نفس می‌کشند.
  • نذری عشق
  • دلنوشته برای شهید رمضانعلی چوبداری
  • این عکس قصه یک مادر است
  • سیده مهتا میراحمدی
  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس