همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 43
  • ...
  • 44
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48

پری مو بلند

ارسال شده در 4ام اردیبهشت, 1396 توسط روشنک بنت سینا در روایت‌های دخترانه

از خواب بیدار شدم، جلوی آینه رفتم موهایم را شانه کشیدم و داشتم می بافتمش. مادربزرگ که تازه مرخص شده بود روی تشکش نشسته بود و سینی صبحانه را روی پایش گذاشته بود. عمو و بابا سر صفره صبحانه بودند، مادر طبق عادت اول باید چای بخورد.

عمو گفت: خوشت میاد اینقدر موهات بلنده؟
_ نه عمو چون بدم میاد گذاشتم بلند بشه؟!
عمو گفت: بیا تا مثل موهای لیلا برات کوتاش کنم.
_ دیگه چی؟ خیلی هم موهام قشنگه، مثل پری. به جای این حرفا بگو ماشالا.
ننه داشت لقمه های کوچک تخم مرغ برمی داشت، خطاب به عمو گفت: چکارش داری سربه سرش میذاری، دختر باید موهاش بلند باشه.
نمی دانم چرا عمو همیشه به موهای بلند من گیر می دهد. بابا به نظر شما موهای بلند قشنگ تره یا موهای کوتاه؟
_  موهای بلند.
_ خب ننه هم که از موهای بلند خوشش میاد مامان هم که از خداشه. عمو فقط انگار شما خوشت نمیاد، تازه این که کوتاهه، همه اش منتظرم ببینم کِی تا زانوهام میرسه.

_ دو روز دیگه که یه مدِ دیگه اومد می بینمت…
_ اختیار داری عموجان، من از اونایی ام که ثبات دارم و سوار این موج های مدگراییِ بدون پشتوانه نمیشم، من همیشه موهام بلند بوده، نمیدونستی بدون…

روشنک بنت سینا

1 نظر »

برخورد روانشناسی!

ارسال شده در 30ام فروردین, 1396 توسط پیچک در روایت‌های مادرانه

به خیلی از اقوام سرزده بودیم؛ مانده بود آقا هادی، پسرخاله ی علی آقا. منتظرمان بودند. به اصرار برادر آقا هادی، از دری که خانه ی دو برادر را به هم وصل میکرد و پشت حیاط خلوتشان می افتاد، وارد شدیم. زن آقا هادی که توی آشپزخانه، مشغول پخت و پز بود؛ به استقبالمان آمد؛ همینطور آقا هادی، همراه دخترش سارا کوچولو. سلام و روبوسی و احوالپرسی کردیم. آدمهای آرام و دیرجوشی هستند.به هر زحمتی هست؛ تحمل میکنم تا این آخرین دید و بازدیدهای عید هم بگذرد. کم آورده بودم و نمیدانستم باهاشان راجع به چه حرف بزنم. حس بدی پیدا میکنم وقتی مجبور شوم با آدمهایی که روحیاتشان از جنس روحیات من نیست صحبت کنم و راه دررویی نداشته باشم. تو دلم گفتم : “من قناری؛ کلاغ هم قفسم! ” سر و کله ی جناب وجدان پیدا شد که ” خویشتن بی جهت بزرگ مبین؛ تو هم از ساکنان همین کویی! ” غرق افکار خودم بودم که علی آقا گفت : ” آقا هادی! اوضاع مدرسه چطوره؟ ” آقا هادی، لیسانسه ی روانشناسی است و از استخدامش تو آموزش و پرورش، خیلی نمیگذشت؛ جواب داد : ” خدا رو شکر! خوبه ” علی آقا که عاشق روانشناسی بود؛ فکر میکرد هرکس رشته ی روانشناسی بخواند شخصیت بهتری پیدا میکند و تعاملش با دیگران، خصوصا با بچه ها، درست و اصولی میشود. دوباره با ذوق و شوق پرسید : ” با بچه ها، با دانش آموزات، چه جوری برخورد میکنی؟ ” و این بار آقا هادی در جواب، کف دستِ تمام باز شده اش را به نشانه ی سیلی، مختصری تکان داد و گفت : ” روانشناسی برخورد میکنیم “! همه زدیم زیر خنده اما خنده ی هر کداممان جور خاصی بود؛ یکی خنده اش از خوشمزگی بود؛ یکی تعجب، و من، همرنگی با جماعت!

حالا از آن ماجرای مزه پرانی آقا معلم که من هیچوقت نتوانستم فراموش کنم؛ چند سال میگذرد و پسر کوچولوی من، کلاس سوم ابتدایی است. تو این سه ساله ی دبستانی شدن، هر سال، مهرماه با شروع سال تحصیلی، فارغ از این که معلم های مدرسه در چه سطح علمی و با چه سابقه ی درخشانی هستند؛ من، دنبال معلمی میگردم که محض رضای خدا با جگرگوشه ام، رواشناسی برخورد نکند!

برخوردهای غیر اصولی تنبیه بدنی مدرسه
نظر دهید »

اولین یاعلی گفتن دخترم ...

ارسال شده در 29ام فروردین, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه

نشسته بودم و داشتم كارهاي روزمره ام را انجام مي دادم دخترک هم داشت تنهايي با خودش بازي مي كرد،
یک چشم‌ام به کارهای خودم بود یک چشم‌ام به زینب! از روي صندلي داشت بالا مي رفت كه قوري چاي ساز را بردارد تا اسباب بازی‌های کوچکش را توی شکم قوری خالی کند، به سختي خودش رو بالا میکشید و پاهايش را تکان می داد، اما نمی توانست به نقطه‌ی مورد نظرش برسد. داشتم نگاهش مي كردم كه زیر لب چيزی گفت. ذوق‌زده شدم، وقتي داشت تلاش مي كرد خودش را بالا بکشد با همان لحن بچه گانه اش گفت: ياعلي…
مي گفت ياعلي و بيشتر تلاش می‌کرد که بالا برود، دست آخر هم توانست برسد روي صندلی. ايستاد و قوري را برداشت…
بغلش كردم، بوسيدمش و بهش گفتم: قربونت برم من، از كجا ياد گرفتي بگي يا علي
وقتي داشتم قربان صدقه اش مي رفتم يادم آمد وقتي كوچك تر بود و تازه داشت راه می‌افتاد، هروقت زمين مي‌خورد برای بلند کردنش یک «یا علی» می‌گفتم تا دوباره راه برود

نظر دهید »

مادرها چقدر عاشق فرزندانشون هستند؟؟؟

ارسال شده در 28ام فروردین, 1396 توسط حيدري در بدون موضوع
مادرها چقدر عاشق فرزندانشون هستند؟؟؟

امروز خیلی ذهنم درگیر این جمله بود مادری که در انتظار آمدن فرزند تازه متولد شده خود است بیشتر عاشق فرزندش است یا مادری که چشم به راه آمدن فرزندش از حرم بی بی زینب (سلام الله علیها) است. هر دو در تب و تاب هستند خدایا فرزندم سالم است خدایا به سلامت می رسد خدایا آرزوها و امیدهای زیادی برایش دارم، این روزها که بی قراری نرگس را برای اسرا می بینم بیشتر به حس های مادرانه غبطه می خورم که فرشتگانی زمینی هستند که هرگز پی بردن به مقامشان در توصیف بنده نمی گنجد، امروز نرگس بهانه لباس های اسرا را گرفت با این که آن را در دراور پنهان کرده بودیم و با مادرم قرار گذاشتیم به دوستم که فرزندش تازه متولد شده بدهم اما امروز صبح صدای درب منزل که به گوشمان خورد در را که باز کردم نرگس باز با چشمانی قرمز که زیر چشمانش گود رفته بود، مواجه شدم و صدای گریه و هق هقش که مدام می گفت مادر ای کاش بودی که برایت مادری می کردم. این روزها، روزهایی پر از حس مادرانه را درک می کنم اگر چه مادر نیستم اما حس می کنم که چقدر زیباست عاشق موجودی می شوی که آن را در وجودت پرورش می دهی و زمان تولدش را به نظاره می نشینی و او می شود باقیات صالحات پدر و مادرش زیباست.

نظر دهید »

مگه آمپول درد داره؟

ارسال شده در 26ام فروردین, 1396 توسط kamali در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه

خیره بودم به قطره‌هایی که از آن بالا سر می‌خوردند توی رگ‌امـ و لرزم گرفته بود و دستم تا آرنج مثل یک تکه یخ شده بود که پسرک را آوردند.
از همان اول شروع به گریه کرد. دید فایده ندارد، جیغ‌ و داد را امتحان کرد، بعدتر با هق‌هق گفت: «بابا اگه له‌ام کنید هم نمی‌ذارم بهم آمپول بزنید»
پدرش؟
پدرش در حال نفی و انکار احساسات بچه بود؛
«آمپول که درد نداره بابا جون»
«تو مرد شدی نباید دردت بیاد»
«مرد که نباید گریه کنه» و…
مادرش هم بهش یادآوری می‌کرد: «تو عمل به اون سختی داشتی، نباید بخاطر آمپول گریه کنی»

دلم می‌خواست به پدر و‌ مادرش بگویم خودتان چقدر خوش‌تان می‌آید وقتی غمگین و مضطرب و ترسیده هستید، انکار شوید و مُدام بشنوید که: «بابا این‌که چیزی نیست، نباید ناراحت باشی»

و به پسرگ گریان و ترسیده بگویم: «بچه‌جون آمپول درد داره، هرچقدر دوست داری گریه کن»
و بعد که دردش آرام شد یادش بدهم دنیا یک درد طولانی است که هرکسی سعی دارد جوری درمانش کند، یکی با کار، یکی با پول، دیگری با عشق و «رنج» اصالت دارد شوربختانه و تو هرچقدر بیشتر توی پر قو بزرگ شوی، آسیب‌پذیری‌ات بیشتر می‌شود…

تربیت
1 نظر »

دیوارهای دنیا بلند است

ارسال شده در 25ام فروردین, 1396 توسط حيدري در بدون موضوع
دیوارهای دنیا بلند است

همه چیز دست به دست هم داد که برای اعتکاف طلبیده شدم پاسخگو به مسائل شرعی و به نحوی خادم معتکفین شدم، این بار با چند سال پیش که خادم آب یخ بودیم تفاوت های زیادی داشت، یادش بخیر چند سال پیش که سنم کمتر بود خادم آب یخ بودم، دو طرف یخ را با دوستان می گرفتیم و محکم بر زمین می زدیم که بشکند خورد ک می شد می شستیم و در کلمن آب یخ می انداختیم، و دو طرف کلمن را می گرفتیم آن سال ها بهترین سالهای زندگیم بود و آن روزهای خوب و نورانی را از توفیق خداوند و دعاهای معتکفین می دانم. امسال شرح حالم متفاوت تر بود، خدا را طور دیگر ی دیدم مهربانتر از آن چه که می دیدم تجربه خوبی بود معتکفین هم مشاوره می خواستند و هم سوالات شرعی را می پرسیدند، گاهی مادری می آمد و اشک برای نوجوان خود می ریخت که دعایم کنید و راهکار می خواست و ما هم بغض گلویمان را می فشرد و چشم هایمان از شدت بغض گلو می سوخت و نمی شد گریه کنیم، خودمان را محکم می گرفتیم و بغض را می خوردیم و صحبت می کردیم، خدای من این جا نوبت به همه می رسد خدایا خیلی عاشق بنده هایت هستی مدام این جملات را با خودم می گفتم، استراحتگاه پاسخگوها انتهای مسجد داخل پرده ی سبزی بود، همان جا دراز می کشیدیم و با دوستان مباحثه احکام داشتیم، حال و هوای خوبی بود، کنار جایگاهمان پنجره ای بود با پرده های سبز گاهگاهی باد خنکی پرده را کنار می زد و نور آفتاب به داخل می تابید و گاهی هم جلوی نور آفتاب را می گرفت. بعضی از خانم ها تا کنار پرده می آمدند و به دنبال جواب سوالات خود بودند. در آخرین روز با بوسه بر قرآن و عبور از زیر قرآن مسجد را ترک گفتیم، زمانی که خارج شدیم حال و هوای بیرون با داخل مسجد خیلی فرق می کرد، بیرون دوباره مادیات و رنگ شهر نفسم را قلقلک می داد و اما داخل مسجد نفسم را ادب، خلاصه این چند روز خیلی تجربه ی خوبی بود. خادم المعتکف شدن نصیبتان شود . یا علی

نظر دهید »

انتظار

ارسال شده در 24ام فروردین, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع, داستانک

نامه ات را بارها و بارها خوانده ام . حتی برای فرزند کوچکمان.باورت میشود که پسرمان با خواندن نامه ات دست و پایش را تکان می دهد.ماههای دوری از تو به سال نزدیک و نزدیکتر میشود.ولی باز هم هر دومان منتظرت میمانیم.

نظر دهید »

آینه ی تمام قد

ارسال شده در 23ام فروردین, 1396 توسط پیچک در روایت‌های مادرانه

بدو بدو از اتاقش بیرون آمد و یواشکی از کنار مبل رد شد. من که توی مبل لم داده بودم و داشتم برای دلم، کاغذ سیاه میکردم متوجه شدم کاسه ای زیر نیم کاسه اش است. پا شدم رفتم پی اش. رفت توی اتاق خواب، کنار میز دراور. دستهای کوچکش روی شکمش بود. چیزی را زیر لباسش قایم کرده بود. مرا که دید خشکش زد. جعبه ی سایه چشم را از زیر لباسش بیرون آورد و با زبان کودکانه اش گفت : «آوردم بذارم سر جاش» تا کمر خم شدم. زل زدم توی چشمهاش و خیلی جدی و محکم، در حالیکه با انگشت به لوازم آرایشی اشاره میکردم با صدای بلند گفتم :«بهت نگفته بودم به اینا دست نزنی؟!» دست پاچه اما غد و مغرور، داد زد :«باشه؛ باشه! بخشیدم!» از حرف آخرش خنده ام گرفت. رو به رویم آینه ی کوچکی میدیدم که رفتارهایم را تمام قد، منعکس می کرد. با خنده گفتم :«بچه پر رو! تو باید ببخشی یا من؟!» خندید و خودش را تو بغلم انداخت. سفت بغلش کردم و یک بوس آبدار از لپش گرفتم.

الگوگیری کودکان تاثیرپذیری کودکان کودک کودکان کودکان و والدین
نظر دهید »

بزرگ شدن درد دارد

ارسال شده در 23ام فروردین, 1396 توسط kamali در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه

این را وقتی کسری کوچک بود و از دل‌درد به خودش می‌پیچید توی گوشش می گفتم: «عمه‌جان، بزرگ شدن درد دارد» حالا که کمی بزرگتر شده و دارد دندان‌هایش جوانه می‌زند و گاهی از درد چانه‌اش را به زمین می‌کوبد یا انگشتهای مرا با اصرارا و سماجت به درون دهانش می‌کشد و تیزی دندان‌های تازه جوانه زده را فرو می کند توی دستهایم، دوباره برایش یادآور می‌شوم. «عمه جان! بزرگ شدن، درد دارد» در واقع این را به خودم می‌گویم! «مریم جان، رشد کردن، درد دارد» دردهایی که گاه آنقدر جانسوزند که جراحتشان تا ابد می‌ماند، اما تو ناچاری از پذیرش و حتی‌تر ناچار از رشد. این قانون این طبیعت کوفتی‌ست. از آن قانون‌هایی که باید پذیرفتش و جز پذیرش کار دیگر نمی‌توان کرد. زمانی که حالم بهتر باشد و کسری حال و حوصله گوش سپردن به قصه داشته باشد برایش داستان آن کرمی را خواهم گفت که با چه سختی می‌خواست پیله‌اش را بدرد و بیرون بیاید و مردی از سرخیرخواهی و دلسوزی پیله را به جای کرم، زودتر و سریعتر درید، اما کرم هرگز پروانه نشد! چرا که سختی رشد را تجربه نکرد! بار بزرگ شدن را نمی‌توان روی دوش دیگری گذاشت. الان که کلی بار روی دوشم دارم، که از زمین و زمان گله‌مندم، که سختی‌ها هر روز، تصاعدی تعدادشان زیاد می‌شود و هر بار به خودم می‌گویم: «این ضربه نهاییست» که خودم را جسم نیمه‌جانی می‌دانم که از هر طرف تیرِ مشکلی تازه به سمتش روانه می‌شود، نمی‌توانم به پروانه شدن فکر کنم، این روزها تنها به گذراندن فکر می‌کنم… این روزها که می‌گذرند شادم، این روزها به‌درک که می‌گذرند. چه بهتر که بگذرند و دیگر هرگز برنگردند…

1 نظر »

روایت های دخترانه

ارسال شده در 20ام فروردین, 1396 توسط حيدري در روایت‌های دخترانه

قسمت شد چند روزی که به شروع سال جدید مانده بود به عنوان مبلغ راهی وادی نور شدم، با دختران دانشجو، بعضی جاها جگرم خون شد، مدام با خودم دعوا می کردم که کم گذاشتم و باید بیشتر در زمینه تبلیغ دین در دبیرستان ها و دانشگاه ها کار کنم، البته دلتنگی برای خواهرم نرگس هم اذیتم می کرد، 5 ماهه باردار بود که پزشکان تشخیص دادند کیست آبی در سر جنین هست و احتمالات دیگه، زمانی که به اروندکنار رسیدیم با خودم عهد بستم برای اسرای 5 ماهه مان یک چیز تبرکی بردارم و به نرگس بدهم و به خواهر عزیزم دلداری بدهم وبگویم از شهدا خواستم که اسرا شفا بگیرد. یک سارافون با یک جفت جوراب نوزادی گرفتم، البته برای خواهرزاده های دیگه هم دختر شینا و یک تعداد کتاب قصه گرفتم ___ امسال به این نتیجه رسیدم که کتاب بهترین عیدی است البته کتابی که مخاطب آن را بپسندد فاطمه دختر خواهرم ساعتهای زیادی رو با شینا و قصه اش،سپری کرد، می گفت خاله عاشق شینا شده ام، به نحوی با شینا همزادپنداری کرده بود حتی خواهرم تعجب می کرد که فاطمه تا حالا هیچ کتابی رو به این شکل دستش نگرفته بود ___ از شهدای گمنام خواستم که کمکم کنند گاهی می گفتم از عمر من بگیرند به سلامتی اسرا اضافه کنند، زیارت شهدا آدم را سبک می کند، مثل خودشان می شوی که از تعلقات و وابستگی ها یک مدت دورت می کنند، حس خوبی داشتم از بودن با شهدا، با دخترای داخل اتوبوسم دوست شده بودم از خوراکیهاشون به من تعارف می کردند و کلی قربان صدقه ی هم می رفتیم، دلم گاهی برای غربتشان تنگ می شود به نظرم هر چقدر که از خدا دور شویم غربت و غریبیمان بیشتر است هر آدمی در هر مقطعی غریب است. با دلتنگی های بسیار از شهدا و دختران خداحافظی کردم، به خانه که رسیدم با کلی دلخوشی سارافون و کتاب ها را برداشتم که خواهرزاده هایم را غافلگیر کنم. هنوز سارافون را دارم هرزگاهی نگاهش می کنم و چشمانم پر از اشک برای اسرای عزیز که فرصت نشد بر تن عزیز و معصومانه اش آن را بپوشد و لبخند بزند و خاله صدایم بزنم، نشد گاهی او را تصور می کنم با لبخنهای زیبای نوزادی که می تونست باشد اما نیست. خواهرم اسرا را از دست داد و نشد که پا در این دنیا بگذارد و لباس خلیفه اللهی را بر تنش بپوشاند، هنوزم داغدارش هستیم. التماس دعا ببخشید که کامتان تلخ شد. یا علی

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 43
  • ...
  • 44
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس