#به_قلم_خودم
هر در داستانی دارد.
راهی برای ورود به بنا و خانه ست،
درهایی پر از خاطره
درب آهنی، چوبی وغیره. دربی که هرروز جلویش آب و جارو شده، دربی که به گل و گیاه مزین شده،دربی رنگ و رو رفته و زنگار گرفته، دربی که همیشه بسته است، دری که همیشه باز است،دربی خاک گرفته،
سِّر درون صاحبخانه را فریاد میزند. چیزی که هرروز چندین بار باز و بسته میشودو بی توجه از کنارش میگذریم .جایی مهم میشود که کلید را فراموش یا گم کنیم و باید پشت در بمانیم.پشت در ماندن خیلی بد است و چقدر دیر میگذرد تا آشنایی برسد اما خلاصه راه عبور داریم.
ویا حتی درب ساختمانهای اداری که تا آشنایی ندهی تو را راه نمیدهند.
طوری دیگر بنگریم.
حالا اگر پشت در بهشت بمانی و درهای جهنم به رویت باز شود حتی نسیمی از بهشت هم به تو نمیخورد، یا نه همانی که پیامبر صل الله علیه و آله فرمود:انا مدینة العلم و علیٌ بابها.چطور ادعای مسلمانی کنیم اما راه ورود را قبول نکنیم.راهمان نمیدهند و مغموم میمانیم.هر آنچه که منتظر بمانیم افاقه نمیکند.
حق را بپذیریم.
موضوع: "بدون موضوع"
به قلم خودم.
ماجرای شهید گمنام روستا
امروز سوم خرداد، سالروز ازادی خرمشهر، من را یاد خاطره ای که پدرم برایم تعریف کرد انداخت، چند هفته پیش که برای گردش به روستای پدری ام اورازان ( شهرستان طالقان) رفته بودیم، بعد از استراحت راهی امام زاده شدیم،حال و هوای امام زاده نقلی روستا، همیشه خستگی راه را از تنم بیرون می کرد، بعد از زیارت به اتاق کناری رفتیم تا فاتحه ای برای شهدای روستا بخوانیم، وارد اتاق شدیم، تک تک برای شهدا فاتحه خواندیم، وقتی به سنگ قبر شهید گمنام رسیدم به پدرم گفتم:<< عه! سنگ قبر شهید گمنام چرا با بقیه فرق داره؟ همه قدیمی هستند اما این سنگ که نو شده>> پدرم گفت:<<یادت میاد این سنگ قبر خط خوردگی داشت؟ >>گفتم:<< آره اما چه ربطی به نو شدنش داره ؟ حالاجریان خط خوردگیش چی بود؟>> پدرم برایم تعریف کرد، وقتی جنازه شهدا را به روستا می آورند یکی از اهالی روستا که مدت ها بود از پسرشان خبر نداشتند فکر می کنند که این جنازه پسرشان است و اورا اینجا دفن می کنند و نام پسرشان را روی سنگ قبر می نویسند اما چند سال بعد، زمانی که اسرا آزاد می شوند این پسر بین اسرا پیدا می شود و همه می فهمند که زنده است، از آن روز به بعد اسم روی سنگ قبر را به شهید گمنام تغییر می دهند، حالا من و چندنفر برای شهید گمنام سنگ جدید گذاشتیم، این هم ماجرای سنگ قبر جدید، خیلی دلم گرفت، برای اولین بار کنار سنگ قبر شهید گمنام نشستم و به نوشته روی قبر(فرزند روح الله خیره شدم) از ته دل به داستان و ماجرای پیچیده شهید فکر کردم، چشمانم را بستم، مادری را کنج خانه دیدم که سالهاست چشمش به در خانه خیره مانده و منتظر پسرش است…..و دیگر هیچ….
براي اشنايي با اين روستا مي توانيد به ادرس زير مراجعه كنيد
shohadayeorazan.kowsarblog.ir
#همنوا_با_ابوحمزه
هميشه شنيده ايم گريه پشت سر مسافر شگون ندارد.
اماسفر هميشه براي مسافرشيرين بوده،مامسافريم سفري كه تا به يادش ميافتيم اندوه وجودمان را فرا ميگيرد و اشكهايمان سرازير ميشود،شگون گريه ان شاالله به رحمت و غفران خدا ختم خواهد شد.
چقدر سخت است؟ كه براي استقبال خودمان
بايد تلاش كنيم تا مستقبلين خوبي به سراغمان بيايند.چقدر تفاوت است؟ كاش آنجا هم محبوبان با آغوشي باز به سراغمان بيايند.چقدرسوغات ساك سفرمان را پركرده تا دست خالي نمانيم كه با دست خالي خجالت زده خواهيم شد.خانه برخلاف دنيا چراغاني نشده و تاريك است.
چيزي براي پذيرايي جز تلخي و سردي خاك نداريم.
وچقدر سخت… .
#اولین_روزه_من
#به_قلم_خودم
خاطره ای از ماه رمضان کودکی ام
عاشق پیدا کردن خاطرات گمشده توی سوراخ سمبه های کتاب هایم هستم، سرسجاده ام نشسته بودم، کتاب مفاتیح کوچکم را برداشتم تا دعای ماه رمضان را بخوانم، صفحه های مفاتیح را ورق زدم چشمم به خط زیبای مادرم افتاد، صفحه اول کتاب نوشته بود:<<هدیه به دختر عزیزم، رمضان ٨٦>> لبخندی گوشه صورتم نشست، یاد ماه رمضان آن روزها افتادم، وقتی که هول هولکی افطاری ام را می خوردم و دست داداش کوچولویم را می گرفتم و به مسجد می رفتیم، حالا دلم برای کودکی هایم خیلی تنگ شده، انگار تکه ای از قلبم را توی یک گوشه از مسجد جا گذاشته ام، وقتی به گل های خشک شده لای کتاب نگاه می کنم لحظه هایی را به یاد می آورم که با شوق و ذوق از روی کتاب سوره واقعه را حفظ می کردم، اما این روزها سعادت رفتن به مسجد را ندارم چون علی سه ماهه و زینب دو سال و سه ماهه شده است و مسیرمان دور از مسجد است اما با این حال برای دخترک چادر گل گلی دوخته ام و شب ها بعد از افطار کنار هم نماز می خوانیم ، حالا بعد از یازده سال با دیدن این کتاب مفاتیح کوچک که مادرم آخرین روز ماه رمضان سال ٨٦ به خاطر روزه گرفتن و مسجد رفتن هایم هدیه داده بود، یاد بهترین لحظات زندگی ام افتادم، روز هایی که راه زندگی ام را نشانم داد، کتابی که من را به خدا نزدیک تر کرد، چقدر دلم می خواهد وقتی دخترک اولین روزه اش را گرفت من هم اورا به مسجد ببرم و این کتاب یادگاری مادرم را به او بدهم.
عاشق پيدا كردن خاطرات گمشده توي سوراخ سمبه هاي كتاب هايم هستم، سرسجاده ام نشسته بودم، كتاب مفاتيح كوچكم را برداشتم تا دعاي ماه رمضان را بخوانم، صفحه هاي مفاتيح را ورق زدم چشمم به خط زيباي مادرم افتاد، صفحه اول كتاب نوشته بود:<<هديه به دختر عزيزم، رمضان ٨٦>> لبخندي گوشه صورتم نشست، ياد ماه رمضان آن روزها افتادم، وقتي كه هول هولكي افطاري ام را مي خوردم و دست داداش كوچولويم را مي گرفتم و به مسجد مي رفتيم، حالا دلم براي كودكي هايم خيلي تنگ شده، انگار تكه اي از قلبم را توي يك گوشه از مسجد جا گذاشته ام، وقتي به گل هاي خشك شده لاي كتاب نگاه مي كنم لحظه هايي را به ياد مي آورم كه با شوق و ذوق از روي كتاب سوره واقعه را حفظ مي كردم، اما اين روزها سعادت رفتن به مسجد را ندارم چون علي سه ماهه و زينب دو سال و سه ماهه شده است و مسيرمان دور از مسجد است اما با اين حال براي دخترك چادر گل گلي دوخته ام و شب ها بعد از افطار كنار هم نماز مي خوانيم ، حالا بعد از يازده سال با ديدن اين كتاب مفاتيح كوچك كه مادرم آخرين روز ماه رمضان سال ٨٦ به خاطر روزه گرفتن و مسجد رفتن هايم هديه داده بود، ياد بهترين لحظات زندگي ام افتادم، روز هايي كه راه زندگي ام را نشانم داد، كتابي كه من را به خدا نزديك تر كرد، چقدر دلم مي خواهد وقتي دخترك اولين روزه اش را گرفت من هم اورا به مسجد ببرم و اين كتاب يادگاري مادرم را به او بدهم.
ماه رمضاني ديگر بر دفتر عمر قلم خورد و خوشحالي مضاعفي از فراگيري رحمت و بركت همگاني در جاي جاي شهر و قلب مردم آشكار شد.
و باز كه بيشترفكر ميكنم هيچ خاطره بدي كه در اين ماه برايم رقم خورده باشد به ذهنم نميرسد.
آخر مگر ميشود ميزبان خدا باشد و براي ميهمان كم بگذارد،
از كودكي ماه رمضان را دوست داشتم، عطر حلوا برنجي و كتلت هايي كه عزيز جان مرحومم با دستان پرمهرش براي افطارميپخت وبعد سرسفره مرا كنار خود مينشاند هنوز به مشامم ميرسد.
بعدها بزرگتر كه شدم آشپزخانه را از مادرم قرض ميگرفتم تا تمام هنرم را براي تهيه افطار به كار ببندم.
اندك سالي گذشت تا به آنجايي رسيد كه شب19رمضان بعداز احيا ما سه نفره شديم و بركتي مضاعف وارد زندگيمان شد.
دو نسل مادرانه گذشت، حالا مسووليت با من است تا براي دخترجان خاطره بسازم.خاطراتي كه از جنس مهرباني و سادگي است.
والان چهار ساليست طبق سنت هرساله ي مدرسه مان درشب نيمه ي رمضان بر خوان كريمانه امام حسن (عليه السلام)و در شب ولادتش
همراه و همنشين خواهران طلبه ام صفا و نشاطي ديگر
را حس ميكنم.
وتو چه خوب ميزباني و ما چه بد ميهماناني
ما را با كرمت ببخشاي.
رمضانهاي عمرمان را افزون كن تا از لقمه گرفتن براين سفره باز نمانيم.
شهر قريب است و غريب.
خانه ها تنگ، بالا بلند، نزديك و فشرده به هم،
كوچه ها از سرو قامتان بلند با قلبهاي سنگي پرشده، روزنه هاي نورپنجره هاي كنار هم گاه روشن و گاه تاريك،قلبها به هم راه ندارند و سلولها انفرادي اند.
آنقدر پيچيده درهم اند كه خورشيد را نمي بيني گويي لحافي بر سر كشيده و با ناز خودش را نشان ميدهد.
حياطي نيست كه آب پاشي اش كنند و عصرها روي تخت كنار باغچه عصرانه اي بخورند و صداي خنده هاي كودكان همه جا را پركند. اينها بماند، ساكنان خانه هاي سنگي تحمل صداي همسايه را ندارند.
ديگر اين شهر آشنا نيست حس غريبگي ميكنند.
افسردگي از در و ديوار نمايان است. روانشناسان از حجم بيماراني كه در شهر حضور دارند و به دنبال درمان نيستند، كم آورند .
امن يجيب مضطر اذا دعاه و يكشف السوء
بخوانيم شايد افاقه كند.اما نه قلبها مرده اند نياز به احيا دارند و ربيع الانام را جستجو ميكنند مثل باراني كه بر زمين مرده جان ميدهد، فقط همين… .
صداي نم نم باران و تاريكي خانه من را به پشت پنجره رساند، زينب نزديك پاهايم ايستاد و به بيرون زل زد و علي هم توي بغلم براي خودش بازي مي كرد، پيشاني ام را مثل بچگي هايم به شيشه چسباندم، ديگر بين من و باران مانعي وجود نداشت، خيره شدم به درختي كه قطرات باران از روي شاخ و برگ هايش سر مي خورد، چقدر دوست داشتم كفش هايم را پا كنم و ساعت ها زير باران تك و تنها قدم بزنم، ناخداگاه يك آه عميقي كشيدم و با حسرت به بيرون نگاه كردم، دم غروب بود، برق ها هم قطع شده بود، انگار هواي باراني دلگيرترم كرده بود، طاقت نياوردم و با بچه ها به بالكن رفتيم، قاليچه را پهن كردم و نشستيم، تا چشمم به آسمان باراني افتاد، ياد حرف مادرم افتادم كه مي گفت:<< هر وقت بارون اومد، برو زير بارون و سوره تكاثر راو بخون هم دلت سبك مي شود و هم براي حاجت روايي خوبه >> دست بچه ها را گرفتم ، زينب بسم الله گفت و من سوره تكاثر را بلند برايشان خواندم، اشك توي چشمانم حلقه زد، انگار همه حرف هاي دلم را با خواندن سوره تكاثر به خدا گفته بودم، دلم آرام شد، اما اصلا تاب و تحمل هواي باراني ارديبهشت را ندارم، با اينكه دختر بهار هستم، اما هواي باراني خيلي غمگينم مي كند طوري كه فكر مي كنم ارديبهشت، كوله بار غمش را براي من سوغاتي اورده است.
#کتابخوانی_نوروز#چالش_کتابخوانی_نوروز #ملت_عشق
ملت عشق از همه دین ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
چند وقتی در صدد بودم تا کتاب ملت عشق را بخوانم.
خوشبختانه به چالش کتابخوانی نوروزی دعوت شدم که بهانه ای برای رسیدن به هدفم شد.
عاشقانه ترین رمان تراژیک که دلدادگی شمس و مولانا را به نوعی جدید باز آفرینی کرده است.چه کتاب عجیبی ،گیرا و پرمحتوا که مرا علاقه مند کردکه چند بار دیگر هم مطالعه اش کنم. مرا به فکر فرو برد وباتمام جملاتش زندگی کردم.به نظرم اگر بخوانید حتماً چیزی به شما اضافه میشود.
کتابی با چند راوی و دو روایت تودر تو به طور موازی اما در دو زمان گذشته وحال که بی شباهت با هم نیستند.نگاه افرادی با دیدگاههای متفاوت فردی متعصب به دین، عالم، درویش و… .
شخصیت داستان زنیست که به همه روزمرگی ها پشت پا میزندو عازم سفر به ترکیه میشود.
بخشی از کتاب:
عاشق حقیقی خدا اگر وارد میخانه که بشود برایش نماز خانه میشود.
در این دنیا هر کاری بکنیم مهم نیتمان است، نه صورتمان.
ملت عشق نوشته الیف شفق با ترجمه ارسلان فصیحی انتشار یافته ی نشر ققنوس از پرفروش ترین کتابهای سال است.
#کتابخوانی_نوروز
از زمان نوجوانی عاشق کتاب هایی بودم که نویسنده اش تمام خاطراتش را توی یک کتاب می گنجانده، کلا خودم هم عاشق خاطراه بازی هستم و حتی کوچک ترین چیزی که برای من خاطره ساخته باشد را توی یک کیف قدیمی که برای دوران کودکی ام است نگه می دارم، این کتاب که توی ایام نوروز خوانده ام، دوباره مرا به ذوق و شوق آورد که کنار مادری کردنم دست به کتاب هم بشوم، وقتی ساعت دوازده شب زینب و علی را می خواباندم، سریع سراغ کتاب می رفتم و از خاطره های تلخ و شیرین معصومه داستان هزاران تجربه و صبر می آموختم، کتاب من زنده ام، روایت دختر هفده ساله ای ست که با سه دوستش در اوایل جنگ ایران و عراق اسیر می شوند، این اولین کتابی بود که از خواندنش سیر نمی شدم گرچه خاطره های تلخی هم داشت اما به خواندنش می ارزید، حالا قرار است تابستان، خاطرات این چهار دختر را با گروه تئاتر دختران بسیجی البرز به روی صحنه ببریم.