روح خدا آسمانی شد.
حسرت این که در هوایی که شما بوده اید و نفس کشیده اید
نبوده ام، هنوز در دلم هست.سی و هشت روز بعد از رفتنتان پا به دنیا گذاشتم.آشنایی مان از آنجایی شروع شد که تصویر شما سر در مکان ها بود و از مادرم میپرسیدم این تصویر چه کسی است؟مادر پاسخم را دادند.
گذشت تا رسید به زمان مدرسه و کلاس اول که با ذوق و شوق کتاب فارسی را باز کردم، تصویر زیبایی از شما نقش بسته بود و زیر تصویرتان نوشته ای بود که نتوانستم بخوانم.با سواد که شدم مشتاقانه به سراغش رفتم.
فرموده بودید:"امید من به شما دبستانی هاست".چقدر احساس خوبی داشتم که شما به ما امید بستید. همان زمانی که دخترم دوباره
تصویر را نشانم داد، برق شادی را در چشمانش دیدم. هنوز این جمله شما به دبستانی ها امید میبخشد.
روز رحلت و وصل شما به محبوب برایم سنگین است غمگینانه در فراقتان اشک میریزم وخواهم ریخت.
محبت شما به دلها نشسته و محو شدنی نیست،حتی برای منی که شما را ندیده بودم،
بعد از گذشت سی سال از نبودتان داغدارم.
خوب پدری کردید و رفتید.پدر جان دعایتان را از این ملت دریغ نکنید.
دلمان گرم است به رهبرمان که به یادگار گذاشته اید.
و چه میراثی گرانبهاتر از ایشان.
وما هنوز انتظار فرج از نیمه خرداد کشیم.
موضوع: "تجربه زیسته"
#جهيزيه_من #حمايت_از_كالاى_ايرانى #توليد_ملى
روي سخنم با شماست خانم جان. حسابي گوش تيز كن چند ساليست در آشپزخانه همراه مني و چقدر عشوه ها داري كه من بايد به جان بخرم.اگر نرم و لطيف برخورد كنم توهم خيلي خانمانه هستي،واي از روزي كه سخت و خشن باشم دلت هزار تكه ميشود حالا بيا و جمعش كن. درست كه نامت براي خاور دور است وبرايم كلاس ميگذاري!ولي خب برادران هموطنم بهتر از تورا ميسازند و متاسفانه هنوز نتوانستند اين نام را تغيير دهند.خاطرات قديمي ما با چيني گل سرخي از چين و ماچين آمده رقم خورده است. من هم از اينها دارم اما دختركان را به پستو بردم و زرين خانم را در صدر قرار دادم كه مثل تو ناز نميكند. تازه رژيم لاغري هم گرفته و سبكتر از توست. محصول كارخانه هاي وطني كه پر از تنوع نقش و رنگ است.ميدانم حسوديت گل كرده ولي خب اشكالي ندارد بايد بسازي وطن دوستي مان را چه كنيم؟ تا پرچم ايران هميشه بالا بماند.
#جهيزيه ى_من #حمايت_از_كالاى_ايرانى #توليد_ملى
روي سخنم با شماست خانم جان. حسابي گوش تيز كن چند ساليست در آشپزخانه همراه مني و چقدر عشوه ها داري كه من بايد به جان بخرم.اگر نرم و لطيف برخورد كنم توهم خيلي خانمانه هستي،واي از روزي كه سخت و خشن باشم دلت هزار تكه ميشود حالا بيا و جمعش كن. درست كه نامت براي خاور دور است وبرايم كلاس ميگذاري!ولي خب برادران هموطنم بهتر از تورا ميسازند و متاسفانه هنوز نتوانستند اين نام را تغيير دهند.خاطرات قديمي ما با چيني گل سرخي از چين و ماچين آمده رقم خورده است. من هم از اينها دارم اما دختركان را به پستو بردم و زرين خانم را در صدر قرار دادم كه مثل تو ناز نميكند. تازه رژيم لاغري هم گرفته و سبكتر از توست. محصول كارخانه هاي وطني كه پر از تنوع نقش و رنگ است.ميدانم حسوديت گل كرده ولي خب اشكالي ندارد بايد بسازي وطن دوستي مان را چه كنيم؟ تا پرچم ايران هميشه بالا بماند.
مجازستان ارتباطش هم واسطه دارد،تلفن عزيز و يا شايد لپ تاپ گرامي. گاهي همراهي ميكنند و به مقصود ميرسي و گاهي باتري ويا نت رو به پايان ميرود و تو را ترك ميكنند. براي اينكه زودتر برگردانيشان چه ناز ها بايد كشيد. به همين سادگي ساعات زيادي را محترمانه سركار رفتي و وقت گرانبها را به متاعي اندك فروختي.ظريفي ميگفت:حكايت ما با اين فضاي مجازي همانند بيماراني است كه به سرم وصلشان كرده اند.هرجا كه ميروند آن را به دنبال خود ميكشانند، لحظه اي آرامش ندارند و مشوش اند. فكرها مشغول ذكري مدام و بيهوده است. همراهي كه از رگ گردن قريب تر را فراموش كردند،تا باشد و ارتباطشان را اصلاح كند. اما در آبادي دل آشناي قريبيست كه بي هيچ شرط و واسطه اي حاضر ميشودو پاسخ ميدهد.كافيست بخوانيمش تا اجابت كندو آرامش را به دلها پاگشا نمايد.آري خداي جان فكر و ذكرمان را فرا ميگيرد.ساعات و زمان با او ارزشي غير قابل شمارش دارد و تماماً منفعت است. وَالْحَمْدُ للهِِ الَّذي اُناديهِ كُلَّما شِئْتُ لِحاجَتي، و سپاس خداي را كه هرگاه خواهم براي رفع حاجتم صدايش كنم، وَاَخْلوُ بِهِ حَيْثُ شِئْتُ لِسِرِّي بِغَيْرِ شَفيـع فَيَقْضي لي حاجَتي، و هرجا كه خواهم براي رازونياز با او بيپرده خلوت كنم و او حاجتم را برآورد،
#روز_نوشت#به_قلم_خودم
درست روزی که برنامه های فشرده داری و باید بیرون از خانه باشی،گرما طاقت فرساست و احساس تشنگی چند برابر میشود.امید داری که برسی به خانه و دست رویی بشویی تا خنک شوی، همین که وارد میشوی لباس از تن بر میکنی به سراغ شیر آب میروی تابازش کنی گرمای هوا را به خنکا تبدیل کنی وغذایی آماده کنی تا افطار برسد همین جاست که نامید میشوی،دریغ ازقطره آبی که بچکد.
ای وای بدتر از این مگر میشود،چرا خبر ندادند؟؟تا تدبیری کنی.
از همسایه پایینی میپرسی آنها قطعی آب ندارند.تازه آگاه میشوی که قطعی از مرکز نیست.
دوساعت دیگر هنوز تا افطار مانده شیر را باز میگذاری تا اگر آب رسید خبر شوی.
ساعتی گذشت انگار حالا حالاها نمی آید.تشنگی و گرما بی تابم کرده انگار عقربه ها سنگین شده اند.باز هم گذشت تا ساعاتی بعد از افطار آب رسید.از خوشحالی بال در آوردم.
آخر چرا بی توجهی؟؟ما که درک میکنیم بی آبی سخت است.بی مهابا هدر میدهیم بعد به جان زمین میافتیم، امان از این پمپ ها که مثل قارچ خودرو همه جاهستندو شیره جان چاه ها را می کشند.
باور کنید آب هست ولی کم است.
به قلم خودم.
ماجرای شهید گمنام روستا
امروز سوم خرداد، سالروز ازادی خرمشهر، من را یاد خاطره ای که پدرم برایم تعریف کرد انداخت، چند هفته پیش که برای گردش به روستای پدری ام اورازان ( شهرستان طالقان) رفته بودیم، بعد از استراحت راهی امام زاده شدیم،حال و هوای امام زاده نقلی روستا، همیشه خستگی راه را از تنم بیرون می کرد، بعد از زیارت به اتاق کناری رفتیم تا فاتحه ای برای شهدای روستا بخوانیم، وارد اتاق شدیم، تک تک برای شهدا فاتحه خواندیم، وقتی به سنگ قبر شهید گمنام رسیدم به پدرم گفتم:<< عه! سنگ قبر شهید گمنام چرا با بقیه فرق داره؟ همه قدیمی هستند اما این سنگ که نو شده>> پدرم گفت:<<یادت میاد این سنگ قبر خط خوردگی داشت؟ >>گفتم:<< آره اما چه ربطی به نو شدنش داره ؟ حالاجریان خط خوردگیش چی بود؟>> پدرم برایم تعریف کرد، وقتی جنازه شهدا را به روستا می آورند یکی از اهالی روستا که مدت ها بود از پسرشان خبر نداشتند فکر می کنند که این جنازه پسرشان است و اورا اینجا دفن می کنند و نام پسرشان را روی سنگ قبر می نویسند اما چند سال بعد، زمانی که اسرا آزاد می شوند این پسر بین اسرا پیدا می شود و همه می فهمند که زنده است، از آن روز به بعد اسم روی سنگ قبر را به شهید گمنام تغییر می دهند، حالا من و چندنفر برای شهید گمنام سنگ جدید گذاشتیم، این هم ماجرای سنگ قبر جدید، خیلی دلم گرفت، برای اولین بار کنار سنگ قبر شهید گمنام نشستم و به نوشته روی قبر(فرزند روح الله خیره شدم) از ته دل به داستان و ماجرای پیچیده شهید فکر کردم، چشمانم را بستم، مادری را کنج خانه دیدم که سالهاست چشمش به در خانه خیره مانده و منتظر پسرش است…..و دیگر هیچ….
براي اشنايي با اين روستا مي توانيد به ادرس زير مراجعه كنيد
shohadayeorazan.kowsarblog.ir
#همنوا_با_ابوحمزه
هميشه شنيده ايم گريه پشت سر مسافر شگون ندارد.
اماسفر هميشه براي مسافرشيرين بوده،مامسافريم سفري كه تا به يادش ميافتيم اندوه وجودمان را فرا ميگيرد و اشكهايمان سرازير ميشود،شگون گريه ان شاالله به رحمت و غفران خدا ختم خواهد شد.
چقدر سخت است؟ كه براي استقبال خودمان
بايد تلاش كنيم تا مستقبلين خوبي به سراغمان بيايند.چقدر تفاوت است؟ كاش آنجا هم محبوبان با آغوشي باز به سراغمان بيايند.چقدرسوغات ساك سفرمان را پركرده تا دست خالي نمانيم كه با دست خالي خجالت زده خواهيم شد.خانه برخلاف دنيا چراغاني نشده و تاريك است.
چيزي براي پذيرايي جز تلخي و سردي خاك نداريم.
وچقدر سخت… .
ماه رمضاني ديگر بر دفتر عمر قلم خورد و خوشحالي مضاعفي از فراگيري رحمت و بركت همگاني در جاي جاي شهر و قلب مردم آشكار شد.
و باز كه بيشترفكر ميكنم هيچ خاطره بدي كه در اين ماه برايم رقم خورده باشد به ذهنم نميرسد.
آخر مگر ميشود ميزبان خدا باشد و براي ميهمان كم بگذارد،
از كودكي ماه رمضان را دوست داشتم، عطر حلوا برنجي و كتلت هايي كه عزيز جان مرحومم با دستان پرمهرش براي افطارميپخت وبعد سرسفره مرا كنار خود مينشاند هنوز به مشامم ميرسد.
بعدها بزرگتر كه شدم آشپزخانه را از مادرم قرض ميگرفتم تا تمام هنرم را براي تهيه افطار به كار ببندم.
اندك سالي گذشت تا به آنجايي رسيد كه شب19رمضان بعداز احيا ما سه نفره شديم و بركتي مضاعف وارد زندگيمان شد.
دو نسل مادرانه گذشت، حالا مسووليت با من است تا براي دخترجان خاطره بسازم.خاطراتي كه از جنس مهرباني و سادگي است.
والان چهار ساليست طبق سنت هرساله ي مدرسه مان درشب نيمه ي رمضان بر خوان كريمانه امام حسن (عليه السلام)و در شب ولادتش
همراه و همنشين خواهران طلبه ام صفا و نشاطي ديگر
را حس ميكنم.
وتو چه خوب ميزباني و ما چه بد ميهماناني
ما را با كرمت ببخشاي.
رمضانهاي عمرمان را افزون كن تا از لقمه گرفتن براين سفره باز نمانيم.
#حمايت_از_كالاى_ايرانى
هرچه محكمتر فكر ميكنم يادم مي آيد از همان كودكي در تلاش براي حمايت از كالاي ايراني بودم.
در وسايل بازي آنقدر قناعت داشتيم كه چندين سال با همان عروسكهاي پشمي كه فقط صورتي زيبا داشت و سرويس قابلمه هاي پلاستيكي ساخت وطن بازي ميكرديم.لباس تنمان را از بازار شهر وتوليدي پوشاك ميخريديم، اگر سالم ميماند به خواهر كوچكتر ميرسيد.
در خورد و خوراك هم رعايت ميكرديم،تنقلات دوست داشتني مان تخمه و قره قروت و… بود كه دكان دار محل حاج اسماعيل توي كاغذ باطله هايي به حالت قيف ميپيچيد به دستمان ميداد و ما چقدر سرخوشانه از داشتن اين غنيمت به بازي ادامه ميداديم.
روغن، گوشت، سبزي،برخي ميوه جات و لبنيات خانه مان از بركات باغ بابا بزرگ بود.
يادم مي آيد دايي جان مامان هم كه از خارجه مي آمد دلش براي محصولات خانگي عزيز قنج ميرفت، عزيز جان هم تا ميتوانست الطافش را نصيب برادر ميكرد تا دست پر برگردد.
تا به حال به جز موز اسم جنس خارجي به گوشمان نخورده بود، اگر هم خورده بود جرأت نميكرديم به سمتش برويم چون گران و ناآشنا بود.
ولي حالا اين تبليغات از همه جا سرازير حتي اگر نخواهي تو را براي حمايت از كالاي خارجي هل ميدهند.
چند ساليست از كودكي مان نگذشته ولي چرا رفتار خوب خود را يادمان رفت؟؟
نياز به تلنگر داريم، براي بازگشت دير نيست. شعار سال چراغ راهيست براي شروعي دوباره و باور به خريد از هموطن.
درست كه دستهايمان خاليست اما جيبهايمان پر از كلمات محبت آميزيست كه تابه حال خرجشان نكرده ايم.كافيست دست به جيب شويم تا ثروتمندترين فرد روي زمين باشيم به همين راحتي… .