چند روزیست که روی مبل ۳ نفره گوشه خانه اطراق کردهام، پلک نمیزنم و تمام حواسم را داده ام تا هرچیزی از مقابل چشمانم گذشت را گیر بیاورم و شکارش کنم، پاشنههای پایم به نوک انگشتانم حسادت میکنند و دلشان برای لمس کردن زمین یک ذره شده است، دست خودم که نیست، امان از این نقطه ضعفم که به تازگی کشفش کردهام، شاید نقط ضعف خیلی از خانم ها هم باشد، اما دیگر به ستوه آمدم، تازه بعد از چند روز به خودم آمده بودم که دوباره سر و کله موش پیدا شد و سرصبحی جیغ من را در آورد و دو سوته، به روی مبل ها پناه آوردم، همینطور داشتم زیرلب خدا خدا میکردم و از ترس لب هایم را گاز میگرفتم که از کنار در، موش کوچولو بیرون رفت، سریع از روی مبل با زلزله ای که توی تنم افتاده بود پایین آمدم و دمپایی کنار در را برداشتم و با ترس پرت کردم گوشه پادری تا از رفتن موش خیالم راحت شود، آخیشی گفتم و دوباره روی نوک انگشتان پاهایم به عقب برگشتم، زینب میخندید و میگفت:« چیشده مامان؟ موش اومده؟» به خودم آمدم و آرامش دخترک را دیدم و یک تشر درست و حسابی به خودم زدم:«از بچت خجالت بکش اون آروم نشسته سرجاش و هیچ ترسی نداره اما تو مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپری» این بار دوباره لب هایم را گاز گرفتم و گفتم:« از عذاب قبر و وسوسه شیطان هم اینجوری مثل بید میلرزی یا نه؟؟! به خودت بیا دختر>>گاهی یک نقطه ضعف کوچک و یا یک گناه کوچک میتواند مسیر زندگیمان را عوض کند و مارا دیرتر به سعادت برساند، همه چیز دست خودمان است.
حالا همهی این اتفاقات ترسناک به کنار، به پسرک نگاه میکنم و میگویم:<< نگاه کن علی، موش هم فهمیده تو دندون دراوردی، اومده دندوناتو بخوره و بره :) »