شهر قريب است و غريب.
خانه ها تنگ، بالا بلند، نزديك و فشرده به هم،
كوچه ها از سرو قامتان بلند با قلبهاي سنگي پرشده، روزنه هاي نورپنجره هاي كنار هم گاه روشن و گاه تاريك،قلبها به هم راه ندارند و سلولها انفرادي اند.
آنقدر پيچيده درهم اند كه خورشيد را نمي بيني گويي لحافي بر سر كشيده و با ناز خودش را نشان ميدهد.
حياطي نيست كه آب پاشي اش كنند و عصرها روي تخت كنار باغچه عصرانه اي بخورند و صداي خنده هاي كودكان همه جا را پركند. اينها بماند، ساكنان خانه هاي سنگي تحمل صداي همسايه را ندارند.
ديگر اين شهر آشنا نيست حس غريبگي ميكنند.
افسردگي از در و ديوار نمايان است. روانشناسان از حجم بيماراني كه در شهر حضور دارند و به دنبال درمان نيستند، كم آورند .
امن يجيب مضطر اذا دعاه و يكشف السوء
بخوانيم شايد افاقه كند.اما نه قلبها مرده اند نياز به احيا دارند و ربيع الانام را جستجو ميكنند مثل باراني كه بر زمين مرده جان ميدهد، فقط همين… .
صداي نم نم باران و تاريكي خانه من را به پشت پنجره رساند، زينب نزديك پاهايم ايستاد و به بيرون زل زد و علي هم توي بغلم براي خودش بازي مي كرد، پيشاني ام را مثل بچگي هايم به شيشه چسباندم، ديگر بين من و باران مانعي وجود نداشت، خيره شدم به درختي كه قطرات باران از روي شاخ و برگ هايش سر مي خورد، چقدر دوست داشتم كفش هايم را پا كنم و ساعت ها زير باران تك و تنها قدم بزنم، ناخداگاه يك آه عميقي كشيدم و با حسرت به بيرون نگاه كردم، دم غروب بود، برق ها هم قطع شده بود، انگار هواي باراني دلگيرترم كرده بود، طاقت نياوردم و با بچه ها به بالكن رفتيم، قاليچه را پهن كردم و نشستيم، تا چشمم به آسمان باراني افتاد، ياد حرف مادرم افتادم كه مي گفت:<< هر وقت بارون اومد، برو زير بارون و سوره تكاثر راو بخون هم دلت سبك مي شود و هم براي حاجت روايي خوبه >> دست بچه ها را گرفتم ، زينب بسم الله گفت و من سوره تكاثر را بلند برايشان خواندم، اشك توي چشمانم حلقه زد، انگار همه حرف هاي دلم را با خواندن سوره تكاثر به خدا گفته بودم، دلم آرام شد، اما اصلا تاب و تحمل هواي باراني ارديبهشت را ندارم، با اينكه دختر بهار هستم، اما هواي باراني خيلي غمگينم مي كند طوري كه فكر مي كنم ارديبهشت، كوله بار غمش را براي من سوغاتي اورده است.
قرار بود یک روز بعد از ظهر دختر داییها و دخترخالههای مادرم، برای عید دیدنی به منزل مادر بزرگم بروند. از طریق مادرم به ما هم پیام داد که شما هم بیایید. من چون نوبت دکتر داشتم، عذرخواهی کردم.
مادرم تعریف میکرد که در مورد فرزنددار شدن بین آنها بحث داغی شکل گرفت. همه از داشتن دو بچه مینالیدند و خودشان را سرزنش میکردند. یکی مسئولین را مقصر میدانست، دیگری میگفت اگر بیشتر از دوتا فرزند میآوردیم سرزنشمان میکردند، آن یکی میگفت: به ما گفته بودند اگر بیشتر از دوتا بچه بیاورید از امکانات محروم میشوید و…
یکی از دختر خالهها گفت برای اینکه رسوا نشویم و همرنگ جماعت باشیم برای فرزندآوری اقدام نکردیم. چرا دیگران را مقصر میدانیم؟
دختر دایی مرضیه که به تازگی بچه دومش را به دنیا آورده رو به مادرم کرد و گفت: «آبجی! آن روزی که با بچهها و نوه هات برای عید دیدنی خانه مادرم اومدید، برایم خیلی قشنگ بود! آدم رو یاد قدیم مینداخت. بازی کردنشون، حرف زدنشون… میشه خواهش کنم هروقت برای بازدید عید اومدیم خونه شما، بچه ها هم باشند.»
مادرم نیز پاسخ داده بود: «اونهایی که اون زمان، با کمیِ فرزند، بر ما که بیشتر از دوتا بچه داشتیم بهمون میخندیدند و فکر میکردند برنده زندگیاند، اما حالا پشیمونند! داشتن خواهر و برادر هم برای بچهها شیرین و مفیده و هم برای خانواده؛ از یک طرف بچهها همبازی همدیگرند؛ از طرف دیگه کار یاد دادن به بچههای دیگر رو برای پدر و مادر راحتتر میکنه و چقدر خانواده هم بانشاطتر میشه.
دختر من که فرزند سوم وچهارمش را که آورد، چقدر او را به باد مسخره گرفتند و انگشت نمایش کردند، با او بدرفتاری کردند؛ زمانی که هنوز شعار فرزند کمتر و زندگی بهتر بود. اما بعد از توصیه رهبر فرزند پنجمش را که آورد، رفتارها کمی متعادل شد. حالا الان خانوادهای موفق، گرم و پرنشاط هستند که آرزوی بسیاری از خانوادهها است».
پ.ن: خواهرم دوسال از بنده کوچکتر و از طلاب موفق و همسر ایشان هم برادر همسرم و از اساتید دانشگاه هستند که زندگی آنها، الگو برای دیگران است.
يل ياتار طوفان ياتار يات ماز حسينيم پرچمي
(بــادو طــوفــان از بــیــن مــیــره ولــے پــرچــم امــام حــســیــن همــیــشــه پــابــرجــاس)
جمله اي آشنا در روضه ها و مولوديها به زبان تركي است. اعياد گذشته را با مدحي كه نقطه قوتش اين كلام بود شادمان شديم. دختركم كه حتي زبان مادري اش را دست و پا شكسته ميداند. زمزمه هاي زير لبش اين شده است و دلم را ميبرد.به اين رسيدم كه هر جا حرفي از حسين عليه السلام باشد حتي اگر زبانش را نداني آشنايي ديرينه است.
درست كه دستهايمان خاليست اما جيبهايمان پر از كلمات محبت آميزيست كه تابه حال خرجشان نكرده ايم.كافيست دست به جيب شويم تا ثروتمندترين فرد روي زمين باشيم به همين راحتي… .
#کتابخوانی_نوروز#چالش_کتابخوانی_نوروز #ملت_عشق
ملت عشق از همه دین ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
چند وقتی در صدد بودم تا کتاب ملت عشق را بخوانم.
خوشبختانه به چالش کتابخوانی نوروزی دعوت شدم که بهانه ای برای رسیدن به هدفم شد.
عاشقانه ترین رمان تراژیک که دلدادگی شمس و مولانا را به نوعی جدید باز آفرینی کرده است.چه کتاب عجیبی ،گیرا و پرمحتوا که مرا علاقه مند کردکه چند بار دیگر هم مطالعه اش کنم. مرا به فکر فرو برد وباتمام جملاتش زندگی کردم.به نظرم اگر بخوانید حتماً چیزی به شما اضافه میشود.
کتابی با چند راوی و دو روایت تودر تو به طور موازی اما در دو زمان گذشته وحال که بی شباهت با هم نیستند.نگاه افرادی با دیدگاههای متفاوت فردی متعصب به دین، عالم، درویش و… .
شخصیت داستان زنیست که به همه روزمرگی ها پشت پا میزندو عازم سفر به ترکیه میشود.
بخشی از کتاب:
عاشق حقیقی خدا اگر وارد میخانه که بشود برایش نماز خانه میشود.
در این دنیا هر کاری بکنیم مهم نیتمان است، نه صورتمان.
ملت عشق نوشته الیف شفق با ترجمه ارسلان فصیحی انتشار یافته ی نشر ققنوس از پرفروش ترین کتابهای سال است.
#کتابخوانی_نوروز
از زمان نوجوانی عاشق کتاب هایی بودم که نویسنده اش تمام خاطراتش را توی یک کتاب می گنجانده، کلا خودم هم عاشق خاطراه بازی هستم و حتی کوچک ترین چیزی که برای من خاطره ساخته باشد را توی یک کیف قدیمی که برای دوران کودکی ام است نگه می دارم، این کتاب که توی ایام نوروز خوانده ام، دوباره مرا به ذوق و شوق آورد که کنار مادری کردنم دست به کتاب هم بشوم، وقتی ساعت دوازده شب زینب و علی را می خواباندم، سریع سراغ کتاب می رفتم و از خاطره های تلخ و شیرین معصومه داستان هزاران تجربه و صبر می آموختم، کتاب من زنده ام، روایت دختر هفده ساله ای ست که با سه دوستش در اوایل جنگ ایران و عراق اسیر می شوند، این اولین کتابی بود که از خواندنش سیر نمی شدم گرچه خاطره های تلخی هم داشت اما به خواندنش می ارزید، حالا قرار است تابستان، خاطرات این چهار دختر را با گروه تئاتر دختران بسیجی البرز به روی صحنه ببریم.
#کتابخوانی_نوروز
#چالش_کتابخوانی
«ملاصالح»
کتاب ملاصالح سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق، ملاصالح قاری، میباشد.
ملاصالح جوانی و نشاطش را در مبارزه با ظلم و استبداد، در زندان شاه و اسارت در زندانهای عراق سپری کرده است.
پیش از انقلاب رفتار ماموران مخوف ساواک را دیده و درک کرده، سختیهای دوران جنگ، مهاجرت مردم و خانوادههای جنگ زده را تجربه کرده و فعالیتهای فرهنگی و سیاسی داشته است.
وی مردی است که وجودش عزت و سربلندی برای شهرش آبادان و کشورش ایران است؛ اما امروز با درآمدی ناچیز، زندگی سادهای را سپری میکند.
او این زندگی پرفراز و نشیب را با توکل به خدا طی کرده است.
این کتاب باارزش، مستندی است از ستمهای ناروا بر یک ملت و معرفی مردی که نماد ارزش اسلامی است.
ملاصالح یک قهرمان غریب است که توصیه میکنم همگی با خواندن کتاب، با یکی از مردان خدا آشنا شویم و دغدغههای یک مجاهد ایثارگر را بیشتر بشناسیم.
این کتاب ساده و روان است؛ افرادی که دغدغه دارند با فرهنگ ایثار و دفاع مقدس آشنا شوند، حتما این کتاب را مطالعه کنند.
#ايرانگردي_مازندران
#سوادكوه
تعطيلات نوروزي رو به اتمام بود و ما به دعوت خواهر همسر عازم سفر به بابلسرو منزلشان شديم.
صبح زود راه افتاديم. هواي بهاري و سرسبزي حومه جاده را خيلي دوست داشتم. رفتيم تا به جايي رسيديم كه هر بار بدون توجه از كنارش رد مي شديم.راهمان به سمت پارك جنگلي جوارم كج شد،
كه در منطقه زيرآب شهرستان سواد كوه قرار دارد.
ابتدا فكر ميكرديم فقط خودمان هستيم كه آمديم اما چند پيچ را رد كرديم، مسافراني را كه در
کلبه هایی چوبی و زيبا روي دامنه كوه و با فاصله اقامت داشتند ديديم.
کلبه هایی جذاب كه کلبه های کتابهای قصه را ترسيم ميكرد.
تمام كمپ ها را تا بالا رفتيم،چند قهوه خانه و دكان براي سرويس دهي بود. براي برگشت دور زديم.منظره اي زيبا را براي عكاسي مناسب ديدم وسط جاده جايي كه درختانش درهم رفته بود وشبيه به تونل شده بود، عكسهايي از خودمان در كنار چشمه ي آب و طبيعت سرسبز گرفتيم.رايحه جنگل قويتر شد زير پايم را كه نگاه كردم پر از سبزي خوش عطر اوجي بود. اوجي نوعي پونه است كه در غذاهاي مختلف ويا به عنوان سبزي خوردن مورد استفاده قرار ميگيرد،خانواده را براي چيدنش ترغيب كردم.
سبزيها را درون كيسه ريختم.راه افتاديم و عطري خوش را تا پايان سفر همراه خود كرديم.
سال نو بهانه اي شد تا براي اولين بار، علي را به منزل مادربرزگم ببرم، اين اولين مهماني رسمي علي بود، لباس هاي كوچولويش را تنش كردم و راهي منزل مادربرزگ شديم، بعد ازاحوال پرسي با مادربزرگ، علي را گوشه اي از خانه خواباندم، مادربزرگ هم، به اتاق رفت و از همان گنجه قديمي اش، پول هاي نو عيدي را بيرون آورد، توي دستش هم يك شاخه نبات و مقداري نمك بود، من با تعجب به نبات توي دستش نگاه مي كردم و نمي دانستم مي خواهد چه كار كند، مادربزرگ نزديك علي رفت و پيشاني اش را بوسيد و توي دست راستش، نبات را گذاشت و توي دست چپش نمك ريخت، عيدي اش را هم زير سرش گذاشت و با لهجه زيبايش قربان صدقه علي رفت، همه به مادربزرگ خيره شده بوديم كه يك دفعه رو به من كرد و گفت: نبات را به عنوان شيريني داده ام چون علي براي اولين بار به خانه من آمده، نمك را هم براي نمك گير شدن توي دستش ريخته ام كه زود به زود به ديدنم بيايد، لبخندي زدم وتشكر كردم، تازه دوهزاريم افتاده بود كه اين رسم و رسوم قديمي مادربزرگم است. هميشه مادربزرگ مارا با كارهاي قديمي اش غافل گير مي كند. چه خاطره ي خوبي برايم به يادگار گذاشت اين كارش هيچ وقت از ذهنم بيرون نمي رود و من هم، رسم و رسوم مادربزرگ را با خودم به آينده خواهم برد.