همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 43
  • ...
  • 44
  • 45
  • 46
  • ...
  • 47
  • 48

آبستن حوادث

ارسال شده در 12ام خرداد, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع, روایت‌های دخترانه

با اینکه هنوز دوران نوجوانی‌ام را می‌گذراندم عاشق کلمه‌های قلمبه، سلمبه بودم.حتی بعضی اوقات در حرف زدن با دیگران از این کلمات استفاده می‌کردم تا جایی که باعث تعجب هم سن و سالانم می‌شدم. تنها کلمه‌ای که مدتها در ذهنم مانده بود و من از آن استفاده نکردم «آبستن حوادث» بود. نمی‌دانم چرا ولی اوایل عاشق این ترکیب بودم.چند روز پیش دوباره به یادش افتادم. فکر می‌کنم امروز در شرایطی قرار گرفته باشیم که باید زیاد از ان ترکیب استفاده کنیم. دنیای اطرافم هر لحظه‌اش آبستن حوادثی است که زایمان درد ناکی را به دنبال دارد. الان دیگر عاشق این کلمه نیستم و دلم می‌خواهد هیچ کس در شرایطی قرار نگیرد که از آن استفاده کند.

نظر دهید »

شیرینی های اینترنت

ارسال شده در 10ام خرداد, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع


چند ماهي بود كه دنبال يكي از دوستانم مي گشتم، شماره اش را گم كرده بودم، هيچ نشانه ي ديگري هم از او نداشتم. چند روز پيش، همه ی صفحات مجازي‌ام را چك كردم، به امید اینکه پیامی داده باشد، شروع کردم به گشتن، ازايميل هاي قديمي گرفته تا وبلاگ هاي فعال، غیرفعال و شبكه هاي مجازي مختلف ، تا شاید از او خبری گیر بیاورم، به سختی رمز ايميل هاي قديمی‌ و از کارافتاده‌ام را بازیابی کردم، اما هرچه گشتم خبري نبود، دریغ از یک پیام، دلم گرفته بود، دلتنگش بودم، انگار بدون او تمام نوجوانی ام داشت فراموش می‌شد، او تنها کسی بود که می توانست دوباره مرا به یاد آن روزها بیندازد، من و سارا با هم خیلی صمیمی بودیم و جانمان برای هم درمی رفت.
خودم را سرزنش می کردم که چرا شماره اش را جایی ننوشته بودم. چند سال پيش يك سررسيد داشتم که تمام شماره ها، خاطرات و دل نوشته هایم را در آن می نوشتم، اما هرچه گشتم از سررسید هم‌خبری نبود.
چند روزي گذشت، روزها كارم شده بود چك كردن ايميل ها و شبكه ها، اما خبري از سارا نبود انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.
ديشب تبلت را برداشتم و عکس هایی که دوستانم در صفحه های مجازیشان به اشتراک گذاشته بودند را یک به یک دیدم، نتگهان به ذهنم رسید که اسم سارا را جستجو کنم، شايد در اينجا صفحه اي داشته باشد، اسمش را به انگلیسی سرچ کردم، صفحه ای آمد و عکس دختری روی پروفایل توجه ام را جلب کرد، بلـــــــــه، خودش بود. سارا!
بالاخره پیدایش کردم، شگفت زده شده بودم ،چقدر بزرگ و خانم شده بود، عکسش را بزرگ کردم تا چشمانش را واضح تر ببینم، خیلی زیباتر شده بود، شروع کردم به دیدن عکس های صفحه اش، انگار ازدواج هم كرده بود، نمی دانستم از پیدا کردنش خوشحال باشم یا ناراحت، تبلت را روي زمين گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن….
همسرم که مات و مبهوت من را نگاه مي كرد، پرسيد چه شده؟ ساکت ماندم.
تا ساعت ها با خاطرات سارا حال و هوايي داشتم، سارا دختري بود كه در مشهد با او آشنا شده بودم و یکی دوباری هم دعوتم مرده بود خانه‌شان. پدرو مادر مهربانی داشت و یک خواهرکوچکتر که من را مهتاجون صدا می زد .
من و سارا به دلیل مسافت طولانی مجبور بودیم با هم ارتباط مجازی داشته باشیم، تا وقتي كه من ازدواج کردم و خبر مادر شدنم را به او دادم اما بعد از تبریک گفتنش دیگرهیچ پیامی ازسارا دریافت نکردم.
بعد از کلی خاطره‌بازی در صفحه شخصی سارا، يك پيام شخصي فرستادم و اميدوارم كه سریعتر پاسخم را بدهد.
هميشه شنيده ايم كه اکثر مردم از مضرات اينترنت و فضاي مجازي صحبت می کنند و کلی مقاله درباره اش می خوانند، اما من
امروز با اینترنت توانستم کسی را که دنبالش می گشتم پیدا کنم، چقدر برایم شیرین بود.

به سارا پیام دادم وهمه ی اتفاقات چند ماه گذشته را برایش نوشتم انگار چشمانم جایش را با دستانم عوض کرده بود و این دستانم بود که بغض داشت و با شدت تایپ می کرد، آخرین سوال را ازاو پرسیدم: سارا جان هنوز سر قولت هستی؟؟
ودوباره پیام هایم را ازاول مرور کردم تا مطمئن بشوم که پیام ها به سارا ارسال شده است.
تبلت را روی زمین گذاشتم تا بخوابم اما انقدر فکر و ذهنم پر از سوال بود که خواب به چشمانم نمی آمد و ذهنم درگیر آخرین سوالی بود که از سارا پرسیده بودم، بالاخره بعد از دو ساعت خوابیدم.
آن شب تا صبح خواب سارا را می دیدم و آن روز هایی که با هم در حرم امام رضا در صحن آزادی قدم می زدیم.
تو حال و هوای حرم بودم که یک دفعه با صدای بلند مامان مامان گفتن زینب از خواب پریدم، بلند شدم و صبحانه اش را دادم
و با عجله به سراغ تبلت رفتم تاببینم سارا جوابم را داده یا نه.
بـــــله سارا جوابم را داده بود از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم ، پیامش را باز کردم، فقط و فقط به دنبال جواب آخرین سوالم
از سارا می گشتم ، اما او جواب سوالم را فقط با سه شکلک لبخند با چشمان بسته داده بود اما چون اورا می شناختم فهمیدم که جوابش بله است و سرقولش مانده است. با خیال راحت یک نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به خواندن پیام هایش از ازاول.

 

نظر دهید »

دوست ندارم روزه بگیرم

ارسال شده در 8ام خرداد, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع, داستانک

مادر خیلی بی حوصله شده و بیشتر اوقات روز خواب است و استراحت می‌کند. وقتی هم که بیدار است در حال تهیه افطاری یا سحری برای خانواده است. به مادر گفتم :«مامان من حوصلم سر رفته بیا با هم بازی کنیم.»مادر شروع کرد به سر و صدا کردن . بعضی وقتها اصلا جوابم را نمی‌دهد. این روزها تکیه کلامش این شده:«مگه نمی‌بینی من روزه‌ام.»در عوض بابا قول داده بعد از افطار من و خواهرم را به شهربازی ببرد. بعد از جمع کردن سفره افطار و کمک به مادر ، به سراغ پدر رفتیم تا قولش را یادآوری کنیم.پدر در اتاقش مشغول دعا خواندن بود . خواهر ،در اتاق را باز کرد و داخل شد ولی خیلی زود با چشمانی اشکبار بیرون آمد. تا خواستم بپرسم چه اتفاقی افتاده ، گفت:«بابا میگه الان می‌خواد دعا بخونه باشه بر فردا.»

خواهرم دوازده ساله است و باید روزه هایش را بگیرد ، ولی بارها دیده‌ام که قبل از ظهر که مادر خواب است یواشکی به آشپزخانه می‌رود و جیب هایش را پر از شکلات می‌کند و به اتاقش می‌رود. بعضی وقتها هم چند دانه شکلات به من می‌دهد تا قضیه را به مادر نگویم.به خواهر حق می‌دهم چون من هم دوست ندارم روزه بگیرم.

نظر دهید »

تک فرزند

ارسال شده در 4ام خرداد, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع, روایت‌های دخترانه

 

یک لیوان شربت خنک  برای مادر بردم.  آنکه دیگر رمقی نداشت با دست دیگرش نوازشم کرد و گفت:«فدای دختر کوچولوم بشم.» چشمان مادر غرق در خستگی بود ولی تصمیم گرفتم دوباره سر صحبت با مادر را باز کنم. سرم را پایین انداختم و به مادر گفتم :«مامان شما که سر کار بودی خاله زنگ زد. احوال شما رو پرسید، خیلی هم بهتون سلام رسوند.»لحظه‌ای مکث کردم و گفتم:«مامان ، چی می‌شد منم…»

مادر حرفم را قطع کرد و گفت :« دخترم ، عزیزم لطفا این بحثو شروع نکن. » گفتم :«مامان آخه من خیلی تنهام ، شما خودتون چندتا خواهر و برادر دارید که هر روز زنگ میزنن و احوال شما رو می‌پرسن، خودتون بارها از خاطرات بچگی و بازی‌های شادتون برام تعریف کردید، پس چرا دوست ندارید که من خواهر یا برادر داشته باشم.»

مادر دستانش را زیر چانه‌ام برد و سرم را بالا آورد ، بعد به چشمانم زل زد و گفت :«مامان جون سعی کن شرایط منو درک کنی ، بچه‌ی کوچیک مراقبت زیاد می‌خواد، منم که هر روز سر کار هستم ، اصلا وقتی بزرگتر شدی خودت می‌فهمی.»

بعد هم من را بوسید وبه طرف اتاقش رفت تا کمی استراحت کند.با حسرت به قاب عکس روی میز که عکس دسته جمعی مادر و خانواده‌اش بود نگاه کردم. با خودم می‌گویم :«درست است که من نه ساله هستم ولی می‌توانم در بزرگ کردن بچه به مادر کمک کنم ، شاید، اصلا بچه دوست نداشته باشد ،… دیگر مطمین نیستم که مادر من را هم به اندازه کارش دوست داشته باشد . شاید وقتی من هم به سن مادر رسیدم دوست نداشته باشم بچه‌دار شوم.»

2 نظر »

رمز خروج از جزیره

ارسال شده در 2ام خرداد, 1396 توسط kamali در بدون موضوع

تجربه‌ای از جنس طلبگی

با این‌که جوانی من با فعالیت‌های فرهنگی و در دل مجموعه‌های مذهبی و فرهنگی گذشته است اما هرگز به طلبه‌ها نزدیک نشده بودم. این مسئله یک بخش‌اش به تصویر ذهنی‌ام از این قشر ربط داشت و بخش دیگرش به‌خاطر فراهم نشدن شرایط بود.
تمام تجربه‌ی من از دنیای طلبگی، پیگیری صفحات چند طلبه‌ی فعال مجازی بود، تا این‌که به کوثرنت پیوستم.
کوثرنت همان‌قدر که جزیره است و خودمانی و دورهمی و یک‌شکل، همانقدر هم درندشت به نظر می‌رسد و کلی مخفیگاه و سوراخ سُمبه دارد که نمی‌شود یک‌شبه ازش سردرآورد. آشنا شدن با طلبه‌های زن، به واسطه راه‌اندازی گروه نویسندگی اتفاق افتاد.
دوستان من در این گروه نازنین‌تر از چیزی بودند که فکرش را می‌کردم. مهربان، مودب، متواضع و پر از انگیزه. حالا به رویتان نمی‌خواهم بیاورم که انگیزه‌هایتان برای نوشتن گاهی ته می‌کشد و حس می‌کنم گوشه کنار نشسته‌اید و دست‌تان را زده‌اید زیر چانه‌تان و نگاهم می‌کنید و می‌گویید: «عجب دل خوشی داریا، هزارتا کار دارم فقط مونده بشینم داستان و روایت بنویسم»
اما در کل از آشنایی با طلبه‌ها خوشحالم. گاهی از نوشته‌هایشان حرص می‌خورم. اما از حضور و خواندنشان لذت می‌برم.
همه‌ی این‌ها را گفتم که یادتان بیندازم امثال من که حتی از قشر مذهبی هم به شمار می‌رویم، برخی، هیچ تصوری از طلبه و زندگی طلبگی نداریم. طلبه‌ها به نظرمان افرادی عبوس و خشکه مقدس و نچسب هستند که زندگی‌شان خلاصه می‌شود در شعار دادن و نصحیت کردن.
بشکنید این تصورات را. بیاید و از روزمره‌هایتان بگویید، همین که حضور داشته باشید ولو با یک وبلاگ ساده که روایت‌های زندگی‌تان را در آن منتشر می‌کنید می‌توانید اثراتی غیرقابل تصور داشته باشید.
به نظر می‌رسد وقتش رسیده از جزیره خارج شویم.

6 نظر »

کتاب بلقیس خانوم

ارسال شده در 31ام اردیبهشت, 1396 توسط روشنک بنت سینا در بدون موضوع

باید طاقچه را دانلود و نصب می‌کردم. بعد از نصب طاقچه کتاب بازی عروس و داماد را دانلود کردم و یکی دو روز بعد خواندمش. این روزها کتاب‌ها را که می‌خوانم به زاویه دید، شخصیت پردازی، و نوع نگاه و … نویسنده، خیلی دقت می‌کنم. در داستانک‌های بلقیس خانوم توصیفات صحنه و شخصیت پردازی‌ها کم بود.

کلاس نویسندگی که می‌روم استاد می‌گوید باید تلاش کنم توصیفات و شخصیت پردازی قوی‌ای داشته باشم. استاد بهم گفته بود مینیمال نویسی برای داستان نویسی مخرب است و من حین خواندن داستانک‌های بلقیس خانوم به این موضوع فکر می‌کردم. می‌شود داستانک نوشت و خوب هم نوشت، مثل داستانک‌های بلقیس خانوم و این که توصیفات و شخصیت‌ پردازی و زاویه دید چه باشد، بستگی به قدرت نویسنده دارد. از این حرف‌ها بگذریم. داستانک‌های بلقیس خانوم جالب بود به خصوص جمله‌های آخر داستانک‌ها که کلا خواننده را ضربه فنی می‌کرد. مزه داستانک «من و جوجه» زیر دهنم ماند و می‌ماند.  می‌توان نوشته‌ای را از زبان یک شهید یا یک مرده روایت کرد، با او سخن گفت و می‌توان با او خوش بود.

نظر دهید »

ناخنهای بنفش

ارسال شده در 30ام اردیبهشت, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع, داستانک

 

یک چشمش به دهان سخنران بود و یک چشمش به حرکات و سکنات زندایی. از نچ نچ های زندایی می شد فهمید که چقدر عصبانی شده. مرتب در دل می گفت ای کاش تا زندایی درشتی نکرده سخنران بحثش را تمام می کرد. سخنران بی توجه به مستمعین چانه اش گرم شده بود و از گوشه و کنار سیاست های غلط دولت می گفت. چاره ای نبود باید خودش را می خورد تا جلسه تمام شود. کمی خودش را جابجا کرد و چادرش را پیش کشید بعد هم بدون اینکه به زندایی نگاه کند به طرف آشپزخانه راه افتاد . یک لیوان آب سرد را پر کرد و تا ته لیوان را یکسره سر کشید. دلش می خواست جگرش از آتشی که به پا شده بود خنک شود. با اینکه می دانست بعد از جلسه با زندایی بحث وجدل دارد در دلش می گفت :«بگو،بگوکه حرف حق می زنی ، تا باشه دیگه دایی اجازه نده خانمش با ناخنای بنفش به جلسه دعا بیاد.»

2 نظر »

بالغان نابالغ

ارسال شده در 29ام اردیبهشت, 1396 توسط روشنک بنت سینا در بدون موضوع

ازش پرسیدم می‌خواهی به کی رأی بدهی؟ گفت: «همه‌شان سر و ته یه کرباسن، تو هم خودتو اذیت نکن». پاسخی بود از یک دانشجوی کارشناسی ارشد!

عیب از اوست؟ از من است؟ از جامعه است؟ چرا و چطور؟
این حرف را اگر از فردی با تحصیلات پایین که از سیاست چیزی نمی‌داند می‌شنیدم اینقدر برایم عجیب نبود. هر چه باشد او یک دانشجو است. در مهد علم که دانشگاه باشد تنفس می‌کند. چرا نباید قدرت تحلیل و شناخت داشته باشد؟ یعنی از گذشته افراد، صحبت‌هایشان، صف آرایی‌ها، افراد مطلع و آگاه در این زمینه هم نمی‌توان به نتیجه رسید؟
یعنی او هیچ جهان‌بینی و ایدئولوژی در زندگی‌اش ندارد که طبق آن از بین شش نامزد یکی را بهتر بداند؟
به کدامین مرثیه باید گریست؟ او در آینده حتما در جامعه کاره‌ای می‌شود، در خانواده پدر یا مادر شود. فردی که در جامعه یا راهنمای دیگران است یا قرار است در خانواده انسان پروری کند، آیا می‌تواند؟

روشنک بنت سینا

4 نظر »

روایت مرگ

ارسال شده در 29ام اردیبهشت, 1396 توسط روشنک بنت سینا در بدون موضوع

_ مامان چیه؟ چرا اینطوری می‌کنی؟
_ میگه تصادف کرده، همشون داشتن گریه میکردن. بابات می‌دونست و به من نگفت.
_ دایی همیشه تصادف میکنه، نمرده که…
_ الو سلام لیلا، خوبی؟ چی شده؟ دایی چیزیش شده؟
_ وااای دیگه عمو نداریم، دیگه عمو نداریم.

دیالوگ و صحنه‌ای که هیچ وقت از یادم نمی‌رود. باورم نمی‌شد. در عرض ده دقیقه لباس پوشیدیم و به خانه دایی‌ام رسیدیم. لیلا دخترِ دایی بزرگم بود که گوشی زن دایی مرحومم را جواب داده بود. بدون کفش تو حیاط تکیه، به دیوار هق هق می‌کرد و با چشمانی قرمز اشک می‌ریخت. همه آمده بودند. تو حیاط و تو هال داشتند گریه می‌کردند. زن دایی‌ام همه‌ش می‌گفت: «یا خدا دروغ باشه، خدایا یه بار دیگه بهم برگردونش». مادرم تا رسید جلوی در نشست و سارینا دختر دایی مرحومم را بغل کرد و او هم مثل بقیه با همه ‌ناباوری‌های زندگی‌اش داشت به استقبال محال‌ترین اتاق زندگی‌اش می‌رفت. میلاد پسرش و بقیه رفته بودند فیروزآباد.
همه سختی‌مان این بود که محمد یک هفته‌ای می‌شد که برای دوره‌ای رفته بود تهران و از هیچی خبر نداشت و حالا هم توی راه بود.
شب که شد آنهایی که رفته بودند فیروزآباد برگشتند. همه دورشان در حیاط جمع شدیم و تا صبح عزا می‌گرفتیم.
همه دنبال یک معجزه می‌گشتیم. اینکه الان زنگ بزنند و بگویند زنده است، نفس می‌کشد. امیدی خاموش و سرد.
_ محمد به حضرت عباس هیچی‌ش نیست فقط دست و پاش شکسته تو بیمارستانه. رسیدی ترمینال بگو بیایم دنبالت…
ما می‌شنیدیم و بیشتر جگرمان می‌سوخت. نمی‌دانم کی به محمد زنگ زده بود. خدا می‌داند تا رسید چه به سرش آمده بود. و همه چیز تمام شد. مثل جاده‌‌ای بن بست و حالا یک سال می‌گذرد.
.
پنجشنبه بود، سی‌ام اردیبهست، نود و پنج.
.
چه قدر جای خالی یک نیسان آبی رنگ توی کوچه خالی است. اگر از همه‌مان بپرسند زشت‌ترین ماشین دنیا چیست یا از کدام ماشین خوش‌تان نمی‌آید؟ می‌گوییم ماشین سنگین.

روشنک بنت سینا

 

 

ادامه »

نظر دهید »

دورهمی به بهانه رفتن برق

ارسال شده در 27ام اردیبهشت, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایت‌های همسرانه

 

دور یک سفره کوچک نشسته بودیم و داشتیم شام می خوردیم، هنوز چند قاشقی از غذا را نخورده بودم که زینب از خواب بیدار شد و گریه کرد، بغلش کردم و کنار سفره نشاندمش و دوباره شروع به غذا خوردن کردم. غذای زینب هم تمام شد، نیم خیز شدم سفره را جمع کنم که یک دفعه همه جا غرق سکوت شد، برق ها رفت، حتی نمیتوانستم روبروی خودم را ببینم، چه برسد بروم داخل آشپزخانه، گوشی همسرم را برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم، کشوی اول را باز کردم، کشوی دوم را باز کردم اما خبری از شمع نبود، دوباره کشوی اول را باز کردم که بهتر بگردم، این دفعه دیگر شمع را پیدا کردم.
شمع ها را یک به یک روشن کردم همینطور که داشتم شمع ها را روشن می کردم از اولین خاطره برق رفتن خانه قبلی مان برای همسرم گفتم.میدانی این شمع را از کجا آوردم؟؟ نه، اولین بار که برق خانه قبلی مان رفت چیزی برای روشن کردن نداشتم تلفن را برداشتم و به مادرم زنگ زدم تا در تاریکی کمی سرم گرم شوم تا برق بیاید، زینب هم 3 ماهه بود و از تاریکی خوشش نمی آمد، هنوز 10 دقیقه از قطع کردن تلفن نمی گذشت که صدای در آمد، از داخل حیاط صدا کردم، کیه؟؟؟ پدرم بود، گفت برایت شمع آوردم، سریع در را باز کردم و شمع هارا گرفتم و روشن کردم حالا این شمع ها هم از همان موقع مانده و این دفعه در خانه جدیدمان روشنش کردم، همسرم خندید.
گوشی اش را دوباره به خودش دادم او هم از بیکاری سرش را داخل گوشی کرد تا حوصله اش سر نرود، من هم سریع سفره شام را جمع کردم و با خودم گفتم که زنگ بزنم به اداره برق ببینم که چقدر زمان می برد تا برق ها بیاید اما بیخیال شدم و گفتم حالا که برق ها رفته است بگذار 2 ساعت از دست این گوشی و اینترنت راحت باشیم و دورهم کمی خوش بگذرانیم، به همسرم گفتم گوشی را کنار بگذار بیا با هم حرف بزنیم، گفتم: مگه قبلا که خانواده ها برق نداشتند چه کار می کردند ؟ خب مینشستند کنار هم و با هم حرف می زدند و میوه می خوردند حالا ما هم یک شب این کار را بکنیم، همسرم قبول کرد، با عجله پا شدم و میوه، بستنی و تخمه را آوردم وشروع کردیم به حرف زدن و کلی خوش گذراندیم، خلاصه بعد از یک ساعت برق ها آمد باز روز از نو روزی از نو.

 

دورهمی به بهانه رفتن برق

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 43
  • ...
  • 44
  • 45
  • 46
  • ...
  • 47
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس