مادر خیلی بی حوصله شده و بیشتر اوقات روز خواب است و استراحت میکند. وقتی هم که بیدار است در حال تهیه افطاری یا سحری برای خانواده است. به مادر گفتم :«مامان من حوصلم سر رفته بیا با هم بازی کنیم.»مادر شروع کرد به سر و صدا کردن . بعضی وقتها اصلا جوابم را نمیدهد. این روزها تکیه کلامش این شده:«مگه نمیبینی من روزهام.»در عوض بابا قول داده بعد از افطار من و خواهرم را به شهربازی ببرد. بعد از جمع کردن سفره افطار و کمک به مادر ، به سراغ پدر رفتیم تا قولش را یادآوری کنیم.پدر در اتاقش مشغول دعا خواندن بود . خواهر ،در اتاق را باز کرد و داخل شد ولی خیلی زود با چشمانی اشکبار بیرون آمد. تا خواستم بپرسم چه اتفاقی افتاده ، گفت:«بابا میگه الان میخواد دعا بخونه باشه بر فردا.»
خواهرم دوازده ساله است و باید روزه هایش را بگیرد ، ولی بارها دیدهام که قبل از ظهر که مادر خواب است یواشکی به آشپزخانه میرود و جیب هایش را پر از شکلات میکند و به اتاقش میرود. بعضی وقتها هم چند دانه شکلات به من میدهد تا قضیه را به مادر نگویم.به خواهر حق میدهم چون من هم دوست ندارم روزه بگیرم.