حسابی قد کشیده است و ریشه دوانده و سایه گسترش ۸۵میلیون نفر را دور خود جمع کردهاست.
درختی که باد و طوفان، ریزش برگها و جوانههایش را دیده است. فشار کوبش نوک دارکوبها به تنش را تحمل کرده است.
حالا شاخههایش چنان دستبهدست دادهاند، که کسی توان جدا کردنشان را ندارد.
چهل سال، کنار هم بودن سن کمی نیست.
دشمنان از رشد و بالندگی این درخت به خشم آمدهاند و همجه و فشارها را بر حافظانش سخت و شدید میکنند.
همه مسئول پاسداری و حفاظت هستیم.
انقلابی که خونها، آبروها، جانها و… تقدیمش شده را باید سفت و محکم نگاهداشت.
#رازماندگاری_انقلاب
به قلم :#بهاره_شیرخانی
موضوع: "بدون موضوع"
خانواده رکن اساسی جامعه است.از دل همین جمع به ظاهر کوچک است که افراد بزرگی پا به عرصه ی وجود میگذارند. جایگاه خانواده بسیار جایگاه بالا و پر اهمیتی ست. تا آنجا که رسول گرامی اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)،خانواده را مستحکم ترین بنا در اسلام معرفی کرده اند. و این بدان معناست که زن و شوهر در کنار هم به خلق جهانی سالم و صالح که رو به سوی خدا دارد مشغولند. همسران میتوانند با حمایت های معنوی که از هم دارند به رشد و تعالی یکدیگر کمک کنند. وقتی پیامبر اکرم(صلوات الله علیه و آله)از امیرالمومین(سلام الله علیه)راجع به همسرش سوال میکند، که فاطمه را چگونه یافتی،؟پاسخ میدهد:《نعم العون فی طاعه الله》 بهترین یاور در عبادت خدا.
حضرت زهرا سلام الله علیها نمونه ی بارز و شاخص یک بانوست. ایشان که میوه ی دل خدیجه ی کبری ست، خوب میداند که همچون مادرش چگونه شخصیت ساز و شخصیت پرور باشد. همانگونه که اول بانوی اسلام با حمایتهای بی دریغ و خالصانه اش اسلام را احیا کرد. ثمره ی ایثارش به اسلام این شد که خدا به او خیر کثیر (کوثر)عطا کرد. فاطمه نیز همچون مادرش در عرصه ی زندگانی همچون کوه کنار همسر است و انسان سازی میکند.
صدیقه ی طاهره طوری زندگی میکند که هم یاری گر است و هم مربی.
او تجلی صفات الهی ست در حیات طیبه ی خود. مهربانیش آنچنان است که عالمی در دعاهایش جای میگیرد. فرزندانی را در همان عمر اندکش تربیت کرده که سلاله ی عصمت اند. الگوی انسانیت اند. آینه ی تمام نمای بندگی اند.فاطمه در آن خانه ی کوچک و ساده اش انسان هایی را به جهان هدیه کرد که هر کسی هر کجا و در هر زمان بخواهد خوب بودن را بفهمد، کافیست به زندگی آنها نگاهی کند.
نمونه ی بانوانی که همچون فاطمه زهرا زندگی میکنند بسیارند.آنها که در مسیر تقرب به خدا یاور همسران خودند. در عرصه ی ایثار و جهاد و شهادت همچون بالی کمک حال همسرانند.آنها که فرزندانی پرورش میدهند که سربازان و مصلحان آینده باشند. 《و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین》
سبک زندگی را از فاطمه ی زهرا بیاموزیم.
به قلم سمیرا چوبداری
گاهی مینشینیم و غرق در تفکر میشویم که چه کنیم؟ تکلیف ما چیست؟ راز خوب بندگی کردن را میجوییم. به دنبال ذکر و دعا و نمازهای آنچنانی میگردیم که تقرب پیدا کنیم.
غافل از اینکه هر کار به ظاهر کوچک و ساده ی ما اگر برای خدا باشد، قطعا هدایتگر به سوی حق است. فاطمیه می آید. به سوگ مینشینیم و از داغ یاس نبی اشک میریزیم. گاهی فراموش میکنیم که تنها اشک ریختن برای بانوی دو عالم کافی نیست! حضرت که بهانه ی خلقت است، با ما حرفها دارد….
ما از سبک زندگی زهرایی چه میدانیم؟ آیا قصه ی پر غصه ی در و دیوار را از بر کردن کافیست؟! آیا غربت صدیقه ی طاهره را فریاد زدن، بی آنکه نگاهی به زندگی عالمانه و مجاهدانه ی ایشان داشته باشیم، مفید فایده خواهد بود؟!! قطعا نه. سیده ی نساء العالمین بودن حضرت زهرا.سلام الله علیها. یادآور این است که هر لحظه از حیات طیبه ی ایشان برای ما کلاس درس است. ام ابیها بودن ایشان، عبادت های خالصانه ی ایشان، انتخاب همسر و ازدواج و فرزندآوری و تربیت الهی ایشان، همه و همه شاخه های طوبی ست. که باید دست تمسک به شاخه های این شجره ی طیبه دراز کنیم و خود را همرنگ با او کنیم.(صبغه الله و من احسن من الله صبغه). فاطمه رنگ خدا گرفت، ما هم برای خدایی شدن باید همرنگ فاطمه شویم. اما چقدر تا فاطمه شدن فاصله داریم؟!
فاطمیه که می آید، در کنار اشک ها و توسل ها، از حضرتش، سبک زندگی بیاموزیم….
به امید نگاهی از سوی مادر
ادامه دارد
به قلم: سمیرا چوبداری
اینبار من، پسر 13 سالهای بودم که در کوچه پس کوچههای شهرم اردستان به همراه پسر عمویم حجت، آتشها سوزاندم.
بازیگوش بودم، اما کنار این همه سربه هواییها، چیزی بدجور ته دلم میجوشید.
دبستان مصطفوی دور از هیاهوی انقلاب بود، اما من از هر فرصتی استفاده میکردم، تا انقلابی بودن درونم را آزاد کنم و آن سوغاتیهایی که از نشستن پای منبر بزرگانی مثل حاج سید عباس و حاج آقا نورالله، کف دستانم بود را رونمایی کنم.
شور و حال انقلاب، روز به روز بیشتر میشد و هیجانِ توی دلم، سراز پا نمیشناخت.
کمکم با دوستانی انقلابی آشنا شدم. اعلامیههای جدید آیت الله خمینی را میخواندم و تا میکردم، و زیر پیراهنم پنهان میکردم تا به خانه ببرم و برای مادر و خواهرم بخوانم.
موج انقلابی بودن درونم، در حال ظهور بود، همانجا توی اردو، صحبت های آقای زارعی مثل جرقهای توی سرم پیچید و پای من را به دفتر بسیج محل باز کرد.
بعد از مدت ها خودم را لابهلای تیر و تفنگ، آرپیچی و خمپاره پیدا کردم و کلاهی که توی سرم لق میخورد.
جثه ریزی داشتم، هرکس من را در لباس رزم میدید، تعجب گوشهی چشمانش جا خشک میکرد و سوالها یکی پس از دیگری محاصرهام میکردند، با روی خوش، از پس سوالهایشان بر میآمدم و خجالت زدهشان میکردم.
برای من قد و قامت، زور بازو و سن و سال مفهومی نداشت، این ایمان، عقاید و افکار و اطاعت از رهبرم بود که در کنار توکل به خدا دلم را قرص میکرد، مثل آن لحظههایی که سینهخیز در میان شهدا و زخمیهایی عبور میکردم و آنها تا لحظه آخر عکس بچههایشان را در دست داشتند و زیر لب چیزی زمزمه میکردند و با امام وداع میکردند.
گاهی دلم میخواست آمپول بی حسیای میشدم، تا درد آن مجروحیای که تنش دو شقه شده بود را کم میکردم و هرگز نالهاش سرتاسر خرمشهر نمیپیچد.
با پژواک نالهاش جگرم سوخت، یک دفعه سیلی از پوتینهارا بالای سرم حس کردم.
این شد که در اسارت بهرویم باز شد و خودم را لابهلای سوال پیچ کردنهای افسران عراقی درشت هیکل و سیاه چرده دیدم و با صدای رسا گفتم:« انا متطوع » این شد که به همه فهماندم بچه نیستم و به زور کسی به جبهه فرستاده نشدهام و خودم با پای خودبه میدان نبرد آمدهام.
این من بودم و چشمان از حدقه بیرونزده آنها و خواهشهای پی در پی مترجم برای حفظ جانم.
اما گوشم بدهکار نبود و کار خودم را میکردم، هر اخم آنها، نهال رضایت را در دلم مینشاند و چهره خندان ایتالله خمینی را توی ذهنم تجسم میکردم.
اردوگاه عنبر، دیگر جزئی از ما بود، هم محل عبادتمان بود و هم محل تحصیلمان ، کمکم با میرسیّد حفظ قران و نهجالبلاغه را شروع کردم، به قول میرسیّد:« طلای 24 عیار اسارت، امید است.»
حاضر جوابی و شجاعتم بین همه اسرا و عراقیها پیچیده بود، مصاحبههایم با خبرنگاران خارجی و آن خبرنگار هندی کار دست عراقیها داده بود، از دستم ذله شده بودند، آنقدر زیربار شکنجههایشان مغز استخوانم تیر میکشید که گویی حس میکردم فلج شدهام و محمودی به آرزویش رسیدهاست.
سکوت و شجاعتم هرلحظه آتش دل محمودی را دوچندان میکرد.
8سال از اسارتمان میگذشت، تمام این 8سال یک طرف، زیارت حرم امیرالمونین و حرم امام حسین و حضرت ابالفضل یک طرف، انگار داغ دلمان تازه شده بود، اشک بود که از صورتمان جاری میشد، دستانمان لابهلای شبکههای حرم حضرت ابالفضل قفل شده بود.
باورمان نمیشد که بعد از مدتها به جز دیوار، سیمخاردار، شکنجههای پی در پی، چشمانمان جای دیگری را میبیند، آن هم حرم مولایمان امیرالمونین را.
اما یک شب…
یک شب، خوشحالی دوستانم، ذوق و شوق و جمع کردن کولهها، گرفتن نشانی از هم، یادگاری دادنها. برق چشمانشان برای دیدن خانوادههایشان سرتاسر اردوگاه را گرفته بود.
از طرفی خوشحال بودم، اما از طرفی دلم برای تک تک گوشه و کنار اردوگاه تنگ میشد، از هر گوشه و دیوارش، یک مشت خاطره به سویم هجوم میآورد، آن شببیداریها و مناجاتها، آن کنار هم ماندنها در هر شرایط…
اما یک شبه باید با همه آنها خداحافظی میکردم، خیلی سخت بود، دلکندن از آن همه مشقتهای سرتاسر زیبایی…
نهجالبلاغه یادگاری اردوگاه را زیر پیراهنم پنهان کردم و زیرلب وجعلنا خواندم و به سمت اتوبوس ها رفتم..
سرم را به پنجره اتوبوس چسباندم و چشمانم تا لحظهی آخر به سیم خاردارها و ساختمان های بلند اردوگاه خیره ماند و برای آخرین بار نگاهشان کردم.
به خاک ایران رسیدیم، بعد از دو روز قرنطینه دیگر نوبت به آن رسیده بود که بعد از 8 سال و نیم دوباره به آغوش پدر و مادرم پناه بیاورم و یک دل سیر نگاهشان کنم…
و در آخر ملاقات غیر منتظره با آقای زارعی، دوباره همه آن خاطرات را مثل فیلم سینمایی مقابل چشمانم آورد و خندهای گوشه صورتم نشست.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir
کتاب؛ سرباز کوچک امام، خاطرات آزاده 13 ساله مهدی طحانیان.
پ ن: عکس تولیدی است.
میتوانید از این سایت کتاب را تهیه کنید.
ketabghahreman.com
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و چشمانم به جاده خیره مانده بود، دست بردم توی کیف و کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.
خاطرات فاطمه و سید جواد آنقدر خواندنی بود، که مسیر راهِ کرج به قم، برایم مثل برق و باد گذشت.
چشم روشنی روایت زندگی جانباز شیمیایی سید جواد کمال است که در جبهه با موج خمپارهای به زمین میخورد و سال 70 به خاطر شدت دردهایش مجبور به عمل کمر میشود.
اوایل ازدواج، سر دردهایی به سراغش میآید و تومور بدخیمی مهمان ناخوانده وجودش میشود.
مهمان ناخواندهای که باعث شد، چندباری کارش به عمل جراحی برسد.
در هر شرایطی، همسرش فاطمه، هم به امور فرزندانش رسیدگی میکرد و هم با عشق پشت و پناه همسرش بود، با اینکه طاقت بیماری و درد کشیدن سیدجواد را نداشت، اما پابهپای سید جواد بود و از کنارش جُم نمیخورد و مثل فرشتهای دورش میچرخید و صبوری پیشهمیکرد.
سیدجواد بعد از عملهای پیدرپی تومور سرش، کمکم سوی چشمانش را از دست میدهد و در انتها نابینا میشود، از آنجا به بعد شرایط زندگیشان تغییر میکند.
بیماری مثل خوردن و خوابیدن دیگر جزئی از وجود سید جواد شده بود و با هر تشنجی لرزه به جان فاطمه میافتاد، با این حال همین که سید، سایهی بالا سرشان بود خدارا شکر میکرد.
به نظر پزشکان هم زنده ماندن سید معجزه بود.
سیدجواد نابینا شده بود اما عقیده داشت که باید مستقل باشد از این رو همیشه دست پُر، وارد خانه میشد. صبحانه درست کردنهایش، همیشه به راه بود و یکبار نزدیک بود خانه را به آتش بکشد اما باز با این حال به خانوادهاش محبت تزریق میکرد.
سفرهایش همیشه به راه بود و با اینکه چشمانش نمیدید به فاطمه اصرار کرد که در مشهد به عکاسی بروند و عکس یادگاری بگیرند، به قول فاطمه: حیف که خودش نتوانست عکسشان را ببیند.
سیدجواد علاقهی زیادی به حرم حضرت معصومه و جمکران داشت، و هروقت که دلش میگرفت، سفره دلش را آنجا پهن میکرد و دوباره با انرژی به آغوش خانواده برمیگشت.
اینجا بود که به خودم گفتم:« حتما حکمتی داشته که کتاب را تا قم همراه خودم بیاورم و به یاد سید جواد باشم، کتاب را روبروی گنبد حضرت معصومه گرفتم و یک عکس یادگاری انداختم.»
15 اسفند سال 93 حال سید جواد بد میشود، آن روزها پسرش سید حسین با همسرش قم زندگی میکردند، فاطمه نگرانی توی چشمانش موج زد و ناخودآگاه به سید جواد گفت:«بمان! لااقل تا آمدن سیدحسین و پسرش بمان» او همگوش کرد و ماند.
با اینکه دیگر آن تومور کل مغزش را احاطه کرده بود فقط میتوانست بشنود و دیگر توان انجام کاری را نداشت، نوهاش را کنارش آوردند و سید جواد با دستان لاغرش انگشتانش را بهم فشرد تا مانع افتادن نوهاش شود، همه میدانستند که چقدر دوست دارد توی گوش سیدمحمدطاها اذان و اقامه بگوید.
همان روز سیدجواد به پهنای صورت اشک ریخت، صدای گریهاش همهی خانه را پر کرد، بعد از دوهفته سیدجواد آسمانی شد.
پزشک علت فوت را تومور مغزی اعلام کرد، اما توموری که باعث و بانیش آن گازهای شیمیایی بود که در جبهه سید جواد را اسیر خودش کرده بود.
فاطمه میدانست که جای سید جواد در آن دنیا خوب است و کنار دوستان شهیدش آرام گرفته است برای همین اصلا پیگیر گواهی شهادت سید جواد نشد و دنبال اسم و رسم دنیایی نبود و میدانست که سید، پیش دوستان شهیدش خوشحال است و راضی به رضای خدا بود.
حس و حال این کتاب با کتابهای دیگر برایم خیلی فرق داشت، کتابی بود که سرنوشت بزرگمردی را نشان میداد که سرشار از اخلاص و ایمان بود، هرکارش درس بود، به همسرش هیچ وقت امر و نهی نکرد، همه رفتارش عقلانی بود و هیچ وقت کسی را تحقیر نکرد بلکه با رفتارش همه را جذب خودش میکرد.
خوشا به سعادت سید جواد که اینطور پای عقایدش ایستاد.
بس سعی نمودیم ببینیم رخ دوست
جانها به لب آمد رُخ دلدار ندیدیم.
بهقلم: سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir
کتاب چشم روشنی روایت زندگی سیدجواد کمال از زبان همسرش فاطمه طالبی.
نویسنده: کوثر لک
پ ن: عکس تولیدی
چند وقتی است، در روزهای ابری زندگی، جوهری از خودکارم روی صفحهی کاغذ نمیبارد. اما به جای آن گاهی چشمانم خیس و بارانی است.
دلم گرفته، اما باز دلگرمم، از زندگی نور میگیرم.
بعد از مدتها دست به قلم میشوم،تا بنویسم.
درد بوده، هست و خواهدبود.
هر زمان، نوعش متفاوت میشود.
باید آن را به دوش کشید و از طعمش چشید.
مثل طعم آبنبات هلداری که عطرو طعم تند هل را به شیرینی میرساند و با یک فنجان چای، چه خاطرهها که نمیسازد.
شبیه به آبنبات هلدار، نوشتهای که چند وقتی به خاطرش فضای خانه پر شده از خندههای باذوق و نشاط نوجوانانه وسرخوشیهای دخترکم.
گاهی از همین لبخندها، مهرها خرج میشود. تا فراموش نکنیم، امید و دلگرمی هم هست. سردی زمستان میگذرد و دوباره شکوفهخواهیم داد و به ثمر مینشینیم.
به قلم:#بهاره_شیرخانی
اولینباری بود که جلد کتابی اینطور مرا میخکوب خودش میکرد، جلد جالبی داشت، کتاب را یک براندازی کردم و سری به نشانه رضایت تکان دادم.
احضاریه، کتابیست که در رفت و برگشت از حال به گذشته است، گاهی آنقدر نویسنده با قلم روان و دلنشینش از گذشته میگوید که حس میکنی پردهای مقابل چشمانت است و درحال تماشای گذشته هستی، آنقدر عمیق که گذر زمان را از یاد میببری و خودت را همراه کتاب به دوردستها میسپاری، آن روزهایی که مهاجرین و انصار پیمان خودشان را با علی علیهالسلام شکستند و اورا تنها گذاشتند، آن روزهایی که تنها پشتیبان و تکیهگاه علی علیهالسلام فاطمه سلاماللهعلیها بود.
احضاریه موضوع طلبیده شدن از طرف معصومان را روایت میکند، روایت زندگی مسعود روزنامهنگاری که از طلبیده شدن مینویسد و عقیده دارد که طلبیده شدن یعنی، از آن سو دعوت بشوی، و طلبیده شدن را احضار میداند » و همان شد که مسعود برای سفر اربعین، در کربلا احضار شد.
هر بخش کتاب، داستان خودش را دارد، آن عشق و اعتقاد عارفه، خواهر مسعود آنقدر زیبا روایت شده بود که دل من هم برای آن آب توی لیوان پر کشید، چقدر زیبا نویسنده عشق و اعتقاد را لا به لای کلماتش چیده بود.
بیشتر کتاب، روایت زندگی حضرت زینب سلاماللهعلیها است، اما در قالبی که خودت از روایت نویسنده حیرت میکنی و غرق احساس میشوی که خنده و گریه را از هم تشخیص نمیدهی، آنقدر شیرین که به دلت مینشیند.
قسمتی از کتاب احضاریه که به نظرم لُب مطلب را خوب ادا کرده است، در صفحه 78 کتاب آمده است « زینب پر از فاطمه است، انگار فاطمه، سیزده را از هجده کم کرده باشد، و رسیده باشد به پنج سالگی. »
گویی با همین چند خط، تمام واژههای کتاب را قورت میدهید و آن همه عظمتی که سرتاسر وجود پربرکت حضرت زینب سلاماللهعلیها است را درک میکنید، بیشک حضرت فاطمه سلاماللهعلیها را میتوان در قامتِ رشید دخترش دید، زینبی که در قصر یزید خطبهها خواند و همه را شگفتزده کرد، حقا که گفتن جملهی « ما رایتُ الّا جمیلا » را تنها زینبی میتوانست بگوید که مادرش فاطمهای بود که سراسر نور و ایمان است، فاطمهای که پیامبر صلاللهعلیهآله این چنین دربارهاش میفرماید:
ان فاطمةَ سَیِّدَةُ نِساءِ العالَمینَ.
همانا فاطمه، سرور زنان عالَم است.
«بحار الانوار، ج 25، ص 360»
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب احضاریه، نویسنده: علی موذنی
پ ن: عکس تولیدی
وقتی فهمید قرار است نیروهای تازه نفس را به سوریه بفرستند، مثل آتش زیر خاکستر شعلهور شد.
از آنجا که رگ خواب سمیه همسرش را میدانست، با محبت و صحبت توانست رضایتش را بگیرد.
سمیه رو کرد به حامد و گفت:« ببین حامد تو داری کار راحت رو انجام میدی و من رو با بچهها تنها میذاری» حامد گفت:« میدونم میخوای با دوتا بچه سروکله بزنی و خیلی سخته، اما ما هم داریم جونمون رو کف دستمون میذاریم، میدونی چند نفر اسم نوشتن و وقتی پای عمل رسیدند، پا پس کشیدن؟ میدونی چرا؟ چون دیگه اینجا باید حرفشون رو عملی کنن و جلوی گلوله وایستن.»
از دوست و آشنا گرفته تا غریبه، هرکس متوجه میشد که قرار است حامد به سوریه برود، بدونمعطلی مانعش میشدند و می گفتند: که جای او همینجاست و اینجا بیشتر به او نیاز دارند تا در سوریه، حتی بحث دخترهایش هم به میان میآوردند تا حامد را احساسی کنند اما حامد با این حرف ها ایمانش نمیلرزید و راضی نمیشد و می گفت: آنجا به او نیاز دارند و باید برود.
این همه فداکاری و از خودگذشتی را فقط آن دسته از بزرگمردانی دارند، که در این دنیا به نام شهدا میشناسیمشان، برایشان فرقی نمیکرد، مسلمانان اینجا در خطر باشند یا کشورهای دیگر، فقط تمام دغدغهشان حفاظت از اسلام و یاری مسلمانان بیگناه بود.
تمام دغدغهی حامد از ابتدای جوانی تا شهادتش کمک و خدمت به اسلام بود، اینرا میشود از سطر سطرِ خاطراتش و زندگینامهاش فهمید.
علاقه زیادی به دخترهایش داشت و اسم دختر دومش را خودش انتخاب کرد، برای همسرش حدیثی از پیامبر خواند و گفت: باید در هر خانه یک فاطمه باشد، و اینشد که اسم دختر کوچکش را فاطمه گذاشت.
عکس دخترهایش را با خود به سوریه برده بود و هر وقت دلش تنگ میشد، به عکسشان نگاه میکرد.
از شیرین کاری هایش هم بگویم که ریش سردار را نصفه و نیمه با ریش تراش زده بود و آخر سر مجبور شد با شماره صفر ریش سردار را بزند، سردار هم چند روزی چپیه به صورتش میبست و توی منطقه تردد میکرد.
شاید بعضیها فکر کنند که شهدا آدمهای خشک مقدس، یا مثل حرف جالب شهید قربانی اهل « آقاجون بازی » بودند، اما این چند صباحی که در خاطرات شهدا غرق شدم، فهمیدم که نه! اصلا اینطور نیست و واقعا شهدا هم مثل ما زندگی می کردند، سفر میرفتند، تفریح میکردند، حتی شوخی کردن هایشان هم مثل ما بوده است. حامد به زیرپایی زدن معروف بود و هیچ کس نمیتوانست از زیر دستش در برود، این هم خاطره کوچکی از شیطنت های حامد که توی کتاب آمده و لبخند را روی صورتم نشاند.
حامد دوستی بهنام مهدی داشت که بعدها باجناقش شد، جریان همین اعزام هم به مهدی مرتبط میشد، مهدی یکبار اسم حامد را به خاطر دخترهایش از لیست اعزامی ها خط زده بود که او خیلی ناراحت شد اما دیگر دفعه آخر هردو با هم به سوریه اعزام شدند، عملیاتشان در شهر نُبُل و الزهرا بود، که آخر حامد در آستانه شکستن محاصره شهر نُبُل به شهادت رسید و اولین کسی که بعد از شهادت اورا دید مهدی بود.
مهدی دیگر روی برگشت بدون حامد را نداشت، اما همان روز هرطور که شده بود جنازه را از معراج تحویل گرفته بود و به فرودگاه آورده بود، خودش با پرواز همان روز به گیلان برگشته بود.
فردایش سمیه وقتی چشمش به مهدی افتاد گفت:« آقا مهدی شما که با هم رفته بودید چرا حالا تنها برگشتید، سکوت کرد و دیگر گریه امانش نداد.
توی مراسم سمیه به فکر دخترهایش بود و اصرار داشت تا از حامد و مراسم عکس بگیرند تا در آینده ریحانه و فاطمه عکسی از پدرشان داشته باشند…
چه صحنههای غرورآفرینی…
چه همسر فداکاری…
درست است شهدا به درجات بالایی رسیدند، اما همسران شهدا نیز کم از خود شهدا ندارند، فقط این دنیا ماندند تا با صبوری کردنشان مثل حضرت زینب، راوی فداکاریها و از خودگذشتگی همسرانشان باشند.
و در آخر چند خطی برای ریحانه و فاطمه مینویسم: عزیزان دلم، نمیدانم ایا روزی میشود که این چند خط مرا بخوانید یا نه، اما بدانید که از ابتدای مطالعه این کتاب تا به آخرش،هرلحظه به شما و پدر و مادرتان افتخار کردم و قربان صدقهتان رفتم، انشالله حضرت زینب نگهدار شما باشد، برای من دعا کنید و سلام مرا به پدرتان برسانید.
کتاب بی قرار، زندگینامه شهید مدافع حرم حامد(مهدی) کوچکزاده از خطه گیلان
ramisa.kowsarblog.ir
پ ن: عکس تولیدی
هرچه با خودم فکر میکنم میبینم هیچ اسم دیگری به این کتاب نمیآمد جز همان قصه دلبری، تمام کلمات محمد حسین در انتها به همین معنا ختم میشد، مثل نامهای که برای همسرش مرجان مینوشت و میگفت:« زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه» یا اینکه به نقل از شهید سید مجتبی علمدار میگفت: « هرکسی رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی (صفحه 31 کتاب) »
در آخر همه پاراگرافها یا جملاتِ محمد حسین، عشق به محبوب اصلی، کاملا قابل درک بود، انگار از نوک پا، تا سرش را محبت تزریق کرده بودند.
موقع خواندن خطبه عقد اصرار داشت که مرجان برایش دعا کند تا شهید شود، اما هرچقدر مرجان پافشاری میکرد، محمد حسین دست بردار نبود و در آخر به مرجان گفت:« تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم و مطمئنم شهید میشم.»
چقدر محمدحسین زیبا با کلمات بازی میکرد.
به نظرم وقتی محمد حسین اینطور همسرش را خطاب قرار داد که سبب شهادتش است یعنی چقدر مقام زن بالاست که میتواند همسرش را به چه درجاتی برساند.
بعد از مراسم عقدشان دوستان محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسمشان وصل به هیئت و روضه شد، چه ازدواج پربرکتی بود.
وقتی ازدواجی با نام و یاد امام حسین علیهالسلام آغاز شود حتما آخرش هم، به امام حسین ختم میشود، چه انتهای عاشقانهای…
هرکجای کتاب را که بنگری، چیزی جز عشق محمد حسین به همسرش نمیبینی، حتی ابراز علاقهشان هم حسینی بود و با جملاتی مثل: ای مهربان تر از پدرم و مادرم حسین ختممیشد.
بگذارید یک نفس عمیق بکشم و راحتتر بگویم: زندگی عاشقانه حسینیشان چقدر زیباااااا بود.
بازیهایش با پسر نازدانهاش امیر حسین هم کلی ماجرا داشت، دراز میکشید و امیر حسین را روی سینهاش میگذاشت و ماجرای بعد از شهادتش را برای مرجان توضیح میداد و میگفت :« اگر عمودی رفتم و افقی برگشتم، گریه نکن و مثل این زن محکم باش (همسر شهید لبنانی) »
مرجان طاقت این حرفهایش را نداشت و کلی حرص میخورد و آخر اشک از گونههایش جاری میشد.
مرجان هیچ وقت مانع رفتنش به سوریه نشد، همیشه ساکش را با خوراکی هایی که دم دستش بود پر میکرد، از آجیل گرفته تا پاستیل و … اورا از زیر قرآن رد میکرد و راهیاش میکرد منطقه، در آخرین دیدارشان، محمدحسین، همانطور که دکمه آسانسور را میزد چند بار برگشت و قربان صدقهشان رفت و خداحافظی کرد، حیف که آخرین دیدارشان بود…
از شهادتش هرچقدر که خواستم بنویسم دلم آرام نشد، هرچه از اول کتاب به آخرش میرسیدم یک دفعه بغضم میترکید و پا به پای مرجان اشک میریختم، مخصوصا لحظهای که مرجان توی ماشین چشمانش را بست و چیزی مثل شهاب از سرش رد شد و یک نفر در سرش دم گرفت: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین، دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد حسین…
موقع تشییع جنازه شهید، مداح، روضه حضرت حضرت علیاصغر خواند و گفت: « همین دفعه آخر که داشت میرفت، به من گفت: من دارم میرم دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچهام لالایی بخون… »
گویی شهید حساب همه چیز را کرده بود…
این کتاب سرشار از دلبریهایی است که هرکدامش به روی دری دیگر باز میشود و حکایتهایی در خودش گنجانده است.
خوشا به سعادت شهید محمدخانی که همهی این دلبری هارا لمس کرد و در آخر به معشوقش رسید.
نیم نگاهی هم مرا بس است…
پا به هستی چو نهادم همه هستی من، وقف دلبر شد و خود نقطه پرگار شدم…
کتاب قصه دلبری؛ زندگینامه شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی(عمار)
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir
عکس تولیدی
بسم الله
#به_قلم_خودم
امسال قبل از اربعین بیشتر از هر سال دیگری دلم هوای حرم آقا را کرده بود، اما هر قدر سعی میکردم مقدمات سفر را آماده کنم، انگار قسمتم نبود و هر بار موضوع تازهای پیش میآمد، سری آخر ۴روز مانده به حرکت کاروان برایم پیامک آمد که در گذرنامه شما مشکلی پیش آمده و برای رفع آن باید به امور گذرنامه استان مراجعه کنید.
صبح روز بعد همراه برادرم به استان رفتیم، اصلاح مشخصات و ثبت مجدد و … تا حدود ظهر ادامه داشت، در راه برگشت با مردی همسفر شدیم که خودش را رییس یکی از بانک های استان معرفی کرد. یک ساعتی از همه چیز و همه جا حرف زد، راستش را بخواهید نمیخواستم با ایشان همکلام شوم، چون با اینکه خیلی عادی رو میگیرم و سعی میکنم حجابم طوری نباشد که به چشم بیاید، برخورد اولشان وقتی نوع حجابم را دیدند، خیلی زننده بود.
از برادرم پرسید: با وجود این همه مشکلات اقتصادی چرا باید اربعین عراق برویم و پولمان را در کشوری که آن همه بلا سرمان آورد خرج کنیم، اصلا چرا باید اربعین زیارت برویم و این همه هزینه کنیم؟ دیگر نتوانستم سکوت کنم، گفتم: بزرگوار این همه هزینه در کیش و قشم و سفرهای اروپایی خرج میشود، به چشم نمیآید، حالا مبلغی به نیت آقا مصرف شود، اعتراض برخی بزرگواران بلند میشود.
لحظهای به وجدانتان مراجعه کنید، همین ما برای عید و جشن تولد و سالگرد ازدواج و … چقدر هزینه میکنیم؟ نمیشود مقداری کمتر خرید کرد و مبلغی را برای کمک به نیازمندان در نظر گرفت؟
دوباره پرسید: خوب وقتی عراق به ایران حمله کرد و ما عزیزانمان را برای دفاع از وطن از دست دادیم، حالا چرا باید پارههای تنمان جانشان را در سوریه و عراق از دست بدهند؟
جواب دادم:« اگر قرار باشد خانهای بخرید، کجا میخرید؟! به محلهای میروید که امنیت داشته باشد و همسایگان محترمی داشته باشید یا محلهای که همسایگانش دزد و قاچاقچی و … باشند؟»
پرسید: «ارتباطش با سوال من؟»
گفتم: «اگر محله امنی داشته باشید و جایی بروید و خانه خالی باشد، یا حتی ممکن است فراموش کنید درِ حیاطتان را ببندید، آیا از اینکه محله امنی دارید احساس آرامش نمیکنید؟ حتی ممکن است همسایهتان متوجه شود و در را ببندد و بعداً مطلعتان کند. اما اگر در محله ناامنی باشید! وقتی برای یک خرید ساده هم بیرون میروید، کلی دلهره دارید که اتفاقی نیفتد!
حتی اگر بخواهیم حرم ائمه(علیهمالسلام) در آن کشورها را درنظر نگیریم و به عنوان دلیل نیاوریم، فکر میکنم احساس آرامش از امنیت همسایگانمان و اینکه نخواهیم آن ناامنیها به درون کشورمان کشیده شود، دلیل روشنی باشد برای حضور عزیزانمان در آن کشورها.»
به قلم:#سحر_سرشار