مثل درختی که ریشهها پابندش کردهاند، آرام ایستادهام.
هر از گاهی سبز و پربارم هستم و هر از گاهی من میمانم و دستانی خالی.
حال من چه مقارنتی با این ایام دارد؟!
روحم را خزان برگریز گرفته، خالیخالی شدم.
دارکوبی تازگی ها دور و برم میچرخد. چند باری هم نوکی به بدنم زده است. تلنگری تا به خودم بیایم و ذهن و حواسم را روبهراه کنم.
اصلا ولش کن.
خودم را میگفتم. دستان خالیام را.
ریشههای دست و پاگیر که نمیگذارند، بکنم و بروم آنجایی که دلم بیتاب و قرارش شدهاست.
دلم قدم زدن در جاده را میخواهد.
همین چند ساعت پیش، پیرمردی با گاری دستی از کنار درخت وجودم ردشد. تختههایش یکی بود یکی نبود شده بودند. چند نفری را سوار گاریاش کرده بود و با خودش میکشید. کاش میرفتم و جاهای خالیاش را پر میکردم.
اصلا چه خبر شده؟! چند روزی است جادهی دلم بیتاب قدمهاست. چقدر سیل حسرت و غبطه به سویم روانه شدهاست.
حتما هیزم ها را میسوزانند، که آسمان دل هم دودی و گرفته است. بوی عطر چای عراقی چند باری به مشامم رسیده است. عراقیها مهیا شدند.
کاش من هم آنجا بودم، شاید این سوختنها دلم را تسلی میداد.
باز جاماندهام. همغم شدم، با جاماندهها، چشمانی تر و قلبی سوخته نقطهی اشتراک ماست.
سرکلاس که استاد میپرسید:” چه کسانی زائر وراهی هستند؟”
سکوت سنگین فضا را پر کرد و جایی برای نفس کشیدنمان نماند.
یکی از بچهها منجی ما شد و گفت:"از کلاس ماهیچکس، کربلارفتن مهم نیست، کربلایی ماندن مهم است".
همه غرق در دریای فکر شدند، آیا کربلایی هستیم؟! زمانی که متن را مینوشتم رادیو اربعین گفت:"نگویید #جامانده، همگی زائرید زائر قریب و بعید.”
#امام_حسین_علیه_السلام
#اربعین
#زائر
#به_قلم_خودم
#التماس_دعا?
#رادیو_اربعین
#کربلا
#جامانده
موضوع: "بدون موضوع"
الهی! دلتنگم. دلم برای خلوتی دو نفره در شبهای بلند زمستان تنگ شده است.
میدانم، گناهانم سر به فلک کشیدهاند. اما رحمانیتت شهرهی عام و خاص است. استاد دولابی چه زیبا گفت:
“مالِ بد بیخِ ریشِ صاحبشه…
تو مخلوقِ خدایی…”
آری این بنده گنهکار خالقی به نام تو دارد، که ربالعالمین است.
“مولای یا مولای، أنت الخالق و أنا المخلوق
و هل یرحم المخلوق إلا الخالق”
پس چه جایی بهتر و آرامشبخشتر از در ِخانهی تو مولای من!
خدایا! صاحبی به بزرگی تو و آغوش گرمی به مهربانی تو داشتن چه زیباست. پس من را دریاب! حیران و پریشان به آغوشت پناه آوردهام و غیر تو پناهگاهی ندارم، ای خدای من.
#به_قلم_خودم
روز از نیمه گذشته، آسمان دلگیر است و میل گریه دارد. دل ِ گرفتهاش خبر از آمدنِ مهمانی میدهد. مهمانی که سردی هوا را به همراه دارد. از مجلس روضه برمیگشتم. آسمان را که اینگونه دیدم، دلم گرفت. بیتاب قطرهای باران شدم که صورتم را نوازش دهد و گرفتگی دلم را باز کند. دعایم مستجاب شد. صدای غرش آسمان همانند موسیقی آرامشبخشی گوشم را نوازش کرد. به دنبالش قطرات باران بود که بر صورت خستهام مینشست و نوازشم میکرد. ناپاکی را از چهرهام میزدود و پاکی را به جایش مینشاند. دلگیری پاییز درست اما باران و غرش آسمان نوازشگری میکند و روح را جلا میدهد. آنوقت است که به دنبال جای گرمی میگردی تا با صدای دلنواز این نعمت خدادادی، چشمهایت را برای لحظاتی ببندی. آسوده بال، فارغ از همه چیز، آرامش یابی و به خواب بروی.
#به_قلم_خودم
نیمههای شب است. تاریکی، پردهی سیاهی شده، همهجا را فرا گرفته است. سکوت و آرامشی بر جهان حکمفرماست. دل را به لسانالغیب میسپارم و تفألی میزنم. از تعجب چشمانم گرد میشود! مثل همیشه ذهنم را میخواند و حرف دلم را نشان میدهد. حرف دلی که از آن فراری هستم و در پیِِ انکارش.
“گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل مینوشم ز باغ عیش گل چینم”
به فکر فرو رفته، در افکارم غرق میشوم. میگویم:
«حافظجان! آخر از کجا راز دلم را میدانی؟ مردم هروقت رازی را فاش میکنند به کنایه میگویند فقط خواجهحافظ شیرازی است که نمیداند! بیچارهها نمیدانند جناب حافظخان قدرت شنواییاش بسیار بالاست آنقدر که انگار اولین نفری است که حرف دلت را میشنود.»
ابتدای غزل را که خواندم، ناامیدی مانند سرمایی تنم را لرزاند. ادامه را که دیدم، پرنده خیالم پرواز کرد به سمت بیت شعری که امید و شادی را در درون سرد و بیروحم، زنده میکرد.
“در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سفید است”
در نهایت غزلِ حافظ، زندگی را در من زنده کرد و روح و روانم را به وجد آورد. آری جناب لسانالغیب هم رحمت خداوند را به من بشارت میداد.
به قلم: #زهرا_یوسفوند
هوا روشنروشن بود، که کتاب را باز کردم.
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
چشم انداختم، به چند خط پایینتر که جناب حافظ من را به حال و هوای نیمه شب برد.
دلا بسوز که سوز تو کارهابکند
نیاز نیمه شبی دفع صدبلا بکند
حافظ جان چطور میشود که از ذهن و دلمان باخبری و جوابمان را میدهی؟!
تا ذهن آشفتهمان برای چند لحظه هم که شده رنگ آرامش ببیند.
این قلب طفلکی هم سوز و داغی دمادم را به خود میبیند.
قلبهای سوخته، فقط منتظر معجزهاند، تا تسکین یابند.
سوز دل حافظ کجا و سوخته دلی ما کجا؟!
هواهنوز تاریکتاریک است، عاشقانی با اراده، نه به عادت زنگ ساعت بیدار میشوند. صدای زمزمهی شب را میشنوند. زمزمهها و پچپچهای آرامی که از عشق خبر میدهد. درون شب از رازهای ملک تا ملکوت پرده برداشته میشود. اصلا انگار به خاطر همین هاست، که جهان با هر صبح تجدید حیات میکند. شب به روز به خاطر زیبایی همین رازونیازها فخر میفروشد.
خیلیها هم دست روی دست منتظر عیسی دمی هستند، تا رگهای حیات بشر را احیا کند.
عیسی دم عاشق کامل واقعی خواهد آمد، اما منتظر ارادهای برای پرواز است تا وصال آسان گردد.
#به_قلم_خودم
صاحب عصر و زمان! طاقتمان بر باد رفته، چشم به راه ، برای ظهورتان لحظهشماری میکنیم.
به هرکجا نگاه میکنم از حسرت انگشتم را میگزم
با خودم فکر میکنم. شاید برای دهها سوال ذهنم، جوابی بیابم اما دریغ از یک جواب، بیشتر سردرگم میشوم.
به این مردم که نگاه میکنم چشمهایم از حدقه بیرون میزند، مگر نه اینکه این مردم همان انسانهایی هستند که هشت سال از جان و مال و فرزندشان گذشتند تا حتی چشم حرامیان به این مرزوبوم نیفتد. حالا چه بلایی سرشان آمده که این طور برای تنازع بقا و حفظ جان با همنوع خود میجنگند؟!
دشمنان اسلام میدانستند با ابزارآلات جنگی نمیتوانند به جنگ این مردمِ مقاوم بیایند. نقشه را تغییر دادند و با جنگ نرم وارد عمل شدند. اما زهی خیال باطل! این مملکت صاحب و مولایی دارد که در طوفان حوادث و مشکلات راهنمای این ملت است.
این شرایط امتحانی برای مردم این سرزمین است، فتنه و آزمایشی که هرکسی پیروز میدان نیست. کسانی که مایحتاج زندگی این ملت را احتکار میکنند تا شاید به قیمت گزافی به فروش برسانند، چگونه از این امتحان الهی سربلند بیرون میآیند؟!
به قلم: #زهرا_یوسفوند
روبروی ضریح ایستاده، نگاهم را به پنجره هایش گره زده بودم. اشک بود که حرفهای دلم را نشان امام رضا جان میداد. در طواف چشم هایم به دور ضریح، آیه ای را دیدم که سفارش پیامبر بود:«من هیچ اجر و مزدی نمیخواهم، الا اینکه با فرزندانم مودت و محبت داشته باشید.»
و همچنان اشک بود که این بار بین من و پیامبرم حرفها را بیان میکرد و از محبت میگفت. از مودت میگفت و مدد میخواست که تنها نمانم.
آری ای رسول مهربانم، ما جز محبت به شما و فرزندانتان چیزی نداریم. قلبهای محزون و تنهای ما را به نگاهی دریاب!
به قلم سمیرا چوبداری
بوی محرم که به مشام میرسد، همه جا و همه کس غمگین و محزون میشود.
ارباب با خداوند معامله کرد، معامله ای از جنس عشق، تمام هستیاش را در طبق اخلاص نهاد و تقدیم ذات کبریایی کرد، مبادلهای کرد از نوع عاشق و معشوق، که در آن همهی هستی از حسین “علیهالسلام” و محرم و عزایش حرف میزنند.
کربلا تجلیگاه روح رضا و سرزمین بلا بود و عاشوراییان به درجهای رسیده بودند که دربرابر این همه مصیبت، صبر پیشه ساختند و راضی به رضای الله شدند.
و اینگونه شد که “کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا” برای همیشه بر سر زبانها زمزمه میشود و نوای آن هر صبحگاه از همه جا به گوش میرسد. محرم از راه رسیده تا بگوید حسین “علیهالسلام” فراموش شدنی نیست.
ارباب صدای قدمت به گوش دلم میرسد و دلم با شنیدن صدای کاروانت راهی حرم باصفایت میشود.
اوایل محرم که میشود، دل بدجوری روانه حرم عشاق میشود، به هر دری میزند که راهی بینالحرمین شود، کربلا اما به رفتن نیست و به ماندن است، اگر اینگونه بود سپاه شیطان هم کربلایی میشد.
بهقلم: #زهرا_یوسفوند
چه زمانی وقت کردیم، آنقدر خشن شویم، که همهی خشم خود را بر سر هم خالی کنیم؟
چه شد که اینقدر خودخواه شدیم و بهترین را برای خود خواستیم و آن را احتکار کردیم. مگر میشود، خوبی را احتکار کرد و خرجش نکرد؟!
چرا بیرحم شدیم و انصاف گمشدهی این روزهای ماست. اینقدر دلمان سنگی شد، که اشک کودکی گرسنهی نان، توان لرزاندش را ندارد.
چه وقت اینقدر تلخ شدیم، که هرچه شیرینی در کاممان بریزند باز هم اثری ندارد.
مگر دین ما دین مهربانی نیست؟!
به عادت هرروزه زدم شبکهی خبر و زیر نویس را خواندم، که دخترم پرسید: <<باز که قیمت طلا و دلار بالا رفت>>.
گفتم:<<چه مان شده که کودکانمان هم غم نان دارند.فکر و رویای کودکیشان را پریشان کردیم و به اجبار به کابوسهای بزرگی پرتابشان کردیم. تا جایی که آیندهشان را تحلیل میکنند>>.
به کجا رسیدیم که بدون پول زندگی برایمان قابل تصور نیست؟
همه چیز در پول خلاصه میشود. حتی مهمتر از اکسیژن برای تنفس…
ما بودیم و رویاهایمان حالا اینها هستند و دغدغه هایشان.
به قلم:#بهاره_شیرخانی
حجهالوداع بود و برکهی غدیر، نظارهگر ولایت و جانشینی مولود کعبه.
حاجیان از حج، با سوغات توحید بازگشتند.
به رسول مهربانی گوش فرا دادند و خود را برای پیامی مهم آماده کردند. آزمایشی مهم در پیشرو داشتند، که هرکسی پیروز میدان نبود.
آهنگی از آسمان، گل و باغ مهربانی را به سینهها مهمان کرد.
“من کنت مولاه فهذا علی مولاه”
کنار برکه عشق و جاودانگی بود که از یک سو “اکملت لکم دینکم “را ندا میداد و از سوی دیگر معرفی امام و پیشوای مسلمانان را.
غدیر، نشانهی عدالت خداوند بود، که ولایت را در وجود سزاوارترین فرد عالم قرار داد. دستی، دستی را بالا برد و جانشین را به همگان نشان داد. از این گل تازه، افسردگیِ آن صحرا زدوده شد.
غدیر، تمامیِ فاصلهها را به صفر رساند. ادامهی راه را نشان داد.
همه تبریکگویان به سویش شتافتند و دستان مهربانش را گرفتند و این آغاز راه بود. عدهای با کینهای در دل، تبریک گفتند اما سقیفه را به راه انداختند.
بهقلم:#زهرا_یوسفوند