الغوث های شیرین کودکی
چند ساعت تا شب قدر باقی نمانده، وقتی به زینب و علی نگاه می کنم خودم را غرق در بچگی هایم می بینم، وقتی که مادرم چند ساعت قبل از شب قدر، دو تا سینی بزرگ حلوا می پخت و من تستش می کردم و به مادرم برای تشخیص شیرینی حلوا کمک می کردم، وقتی ساعت 10 شب می شد دست مادرم را می گرفتم و چادر به سر به مسجد می رفتیم، ساعت ها کنار در مسجد می نشستم تا حلوا ها را پخش کنم، یک چشمم به کتاب دعا بود و چشم دیگرم به سینی حلوا، چه دعاهایی که خانم های محل موقع حلوا برداشتن برایم می کردند، من هم چون از بزرگ تر ها شنیده بودنم که شب قدر، از خداهرچه بخواهی می دهد توی ذهنم هزار تا آرزو اندازه مورچه به صف می کردم و از همان بک یا الله تا اخر قران به سرگرفتن برای خدا می گفتم، حالا که فکرش را می کنم از خنده روده بر می شوم و به سادگی های آن روزهایم غبطه می خورم، برای من شب های قدر پراست از تلفظ های کودکانه و غلط غولوط سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب که حتی آن زمان معنی اش را هم نمی دانستم اما چون همه می گفتند من هم تکرار می کردم، حالا که به خودم و زندگی ام نگاه می کنم، می بینم که همان قسمت کوچک از فریضه دعا پایه های ایمان من را محکم کرده، و من را به خدایم نزدیک تر کرده، من هم باید مثل مادرم حواسم به تربیت دینی بچه هایم باشد. خدایا به خودت توکل می کنم تا بچه هایم عاقبت بخیر شوند.
به قلم سیده مهتا میراحمدی
موضوع: "بدون موضوع"
روح خدا آسمانی شد.
حسرت این که در هوایی که شما بوده اید و نفس کشیده اید
نبوده ام، هنوز در دلم هست.سی و هشت روز بعد از رفتنتان پا به دنیا گذاشتم.آشنایی مان از آنجایی شروع شد که تصویر شما سر در مکان ها بود و از مادرم میپرسیدم این تصویر چه کسی است؟مادر پاسخم را دادند.
گذشت تا رسید به زمان مدرسه و کلاس اول که با ذوق و شوق کتاب فارسی را باز کردم، تصویر زیبایی از شما نقش بسته بود و زیر تصویرتان نوشته ای بود که نتوانستم بخوانم.با سواد که شدم مشتاقانه به سراغش رفتم.
فرموده بودید:"امید من به شما دبستانی هاست".چقدر احساس خوبی داشتم که شما به ما امید بستید. همان زمانی که دخترم دوباره
تصویر را نشانم داد، برق شادی را در چشمانش دیدم. هنوز این جمله شما به دبستانی ها امید میبخشد.
روز رحلت و وصل شما به محبوب برایم سنگین است غمگینانه در فراقتان اشک میریزم وخواهم ریخت.
محبت شما به دلها نشسته و محو شدنی نیست،حتی برای منی که شما را ندیده بودم،
بعد از گذشت سی سال از نبودتان داغدارم.
خوب پدری کردید و رفتید.پدر جان دعایتان را از این ملت دریغ نکنید.
دلمان گرم است به رهبرمان که به یادگار گذاشته اید.
و چه میراثی گرانبهاتر از ایشان.
وما هنوز انتظار فرج از نیمه خرداد کشیم.
#جهيزيه_من #حمايت_از_كالاى_ايرانى #توليد_ملى
روي سخنم با شماست خانم جان. حسابي گوش تيز كن چند ساليست در آشپزخانه همراه مني و چقدر عشوه ها داري كه من بايد به جان بخرم.اگر نرم و لطيف برخورد كنم توهم خيلي خانمانه هستي،واي از روزي كه سخت و خشن باشم دلت هزار تكه ميشود حالا بيا و جمعش كن. درست كه نامت براي خاور دور است وبرايم كلاس ميگذاري!ولي خب برادران هموطنم بهتر از تورا ميسازند و متاسفانه هنوز نتوانستند اين نام را تغيير دهند.خاطرات قديمي ما با چيني گل سرخي از چين و ماچين آمده رقم خورده است. من هم از اينها دارم اما دختركان را به پستو بردم و زرين خانم را در صدر قرار دادم كه مثل تو ناز نميكند. تازه رژيم لاغري هم گرفته و سبكتر از توست. محصول كارخانه هاي وطني كه پر از تنوع نقش و رنگ است.ميدانم حسوديت گل كرده ولي خب اشكالي ندارد بايد بسازي وطن دوستي مان را چه كنيم؟ تا پرچم ايران هميشه بالا بماند.
#جهيزيه ى_من #حمايت_از_كالاى_ايرانى #توليد_ملى
روي سخنم با شماست خانم جان. حسابي گوش تيز كن چند ساليست در آشپزخانه همراه مني و چقدر عشوه ها داري كه من بايد به جان بخرم.اگر نرم و لطيف برخورد كنم توهم خيلي خانمانه هستي،واي از روزي كه سخت و خشن باشم دلت هزار تكه ميشود حالا بيا و جمعش كن. درست كه نامت براي خاور دور است وبرايم كلاس ميگذاري!ولي خب برادران هموطنم بهتر از تورا ميسازند و متاسفانه هنوز نتوانستند اين نام را تغيير دهند.خاطرات قديمي ما با چيني گل سرخي از چين و ماچين آمده رقم خورده است. من هم از اينها دارم اما دختركان را به پستو بردم و زرين خانم را در صدر قرار دادم كه مثل تو ناز نميكند. تازه رژيم لاغري هم گرفته و سبكتر از توست. محصول كارخانه هاي وطني كه پر از تنوع نقش و رنگ است.ميدانم حسوديت گل كرده ولي خب اشكالي ندارد بايد بسازي وطن دوستي مان را چه كنيم؟ تا پرچم ايران هميشه بالا بماند.
مجازستان ارتباطش هم واسطه دارد،تلفن عزيز و يا شايد لپ تاپ گرامي. گاهي همراهي ميكنند و به مقصود ميرسي و گاهي باتري ويا نت رو به پايان ميرود و تو را ترك ميكنند. براي اينكه زودتر برگردانيشان چه ناز ها بايد كشيد. به همين سادگي ساعات زيادي را محترمانه سركار رفتي و وقت گرانبها را به متاعي اندك فروختي.ظريفي ميگفت:حكايت ما با اين فضاي مجازي همانند بيماراني است كه به سرم وصلشان كرده اند.هرجا كه ميروند آن را به دنبال خود ميكشانند، لحظه اي آرامش ندارند و مشوش اند. فكرها مشغول ذكري مدام و بيهوده است. همراهي كه از رگ گردن قريب تر را فراموش كردند،تا باشد و ارتباطشان را اصلاح كند. اما در آبادي دل آشناي قريبيست كه بي هيچ شرط و واسطه اي حاضر ميشودو پاسخ ميدهد.كافيست بخوانيمش تا اجابت كندو آرامش را به دلها پاگشا نمايد.آري خداي جان فكر و ذكرمان را فرا ميگيرد.ساعات و زمان با او ارزشي غير قابل شمارش دارد و تماماً منفعت است. وَالْحَمْدُ للهِِ الَّذي اُناديهِ كُلَّما شِئْتُ لِحاجَتي، و سپاس خداي را كه هرگاه خواهم براي رفع حاجتم صدايش كنم، وَاَخْلوُ بِهِ حَيْثُ شِئْتُ لِسِرِّي بِغَيْرِ شَفيـع فَيَقْضي لي حاجَتي، و هرجا كه خواهم براي رازونياز با او بيپرده خلوت كنم و او حاجتم را برآورد،
چلچراغ نور چه تعبير زيبايي كه براي عنوان نمايشگاه قرآن انتخاب شده است. مصلي گرچه هنوز كارها دارد تاكامل شودامانقطه عطفي است براي جمع شدن وحضور آدمهايي از جنس نور،دغدغه مند،پاي كار… جمعيتي در تلاش براي احياي قرآن مهجور مانده اند.چنين محفلي با حضور خواهران حافظ حجاب زهرايي پررنگ ميشود. اميدوارمان ميكندكه ماهستيم و هنوز هم به جاي خود حاضر ميشويم. من از شهرم سمنان سختي راه را به جان ميخرم تا حداقل سوي چراغي هم از اين چلچراغ براي يكسالم ذخيره كنم، تلاش ميكنم حتماً حاضر شوم تا تجديد قوا كنم. همين سفره هاي افطاري دم دستي مردم، ذوق وهيجان كودكان ،نواي خوش قاريان كه فضا را پركرده ،صفاو معنويت مارابس. حالانوبت رسيد به خوراكي دلخواه دخترجانمان بعد از پياده روي با زبان روزه كه باحسن ختام سفرهاي تهرانمان طبق معمول با بستني (منصور.خيابان حافظ طعمي خاطره انگيز )تلاقي يافت. سر آخر هم با كوله باري پر راهي شهرمان شديم.
#روز_نوشت#به_قلم_خودم
درست روزی که برنامه های فشرده داری و باید بیرون از خانه باشی،گرما طاقت فرساست و احساس تشنگی چند برابر میشود.امید داری که برسی به خانه و دست رویی بشویی تا خنک شوی، همین که وارد میشوی لباس از تن بر میکنی به سراغ شیر آب میروی تابازش کنی گرمای هوا را به خنکا تبدیل کنی وغذایی آماده کنی تا افطار برسد همین جاست که نامید میشوی،دریغ ازقطره آبی که بچکد.
ای وای بدتر از این مگر میشود،چرا خبر ندادند؟؟تا تدبیری کنی.
از همسایه پایینی میپرسی آنها قطعی آب ندارند.تازه آگاه میشوی که قطعی از مرکز نیست.
دوساعت دیگر هنوز تا افطار مانده شیر را باز میگذاری تا اگر آب رسید خبر شوی.
ساعتی گذشت انگار حالا حالاها نمی آید.تشنگی و گرما بی تابم کرده انگار عقربه ها سنگین شده اند.باز هم گذشت تا ساعاتی بعد از افطار آب رسید.از خوشحالی بال در آوردم.
آخر چرا بی توجهی؟؟ما که درک میکنیم بی آبی سخت است.بی مهابا هدر میدهیم بعد به جان زمین میافتیم، امان از این پمپ ها که مثل قارچ خودرو همه جاهستندو شیره جان چاه ها را می کشند.
باور کنید آب هست ولی کم است.
#به_قلم_خودم
هر در داستانی دارد.
راهی برای ورود به بنا و خانه ست،
درهایی پر از خاطره
درب آهنی، چوبی وغیره. دربی که هرروز جلویش آب و جارو شده، دربی که به گل و گیاه مزین شده،دربی رنگ و رو رفته و زنگار گرفته، دربی که همیشه بسته است، دری که همیشه باز است،دربی خاک گرفته،
سِّر درون صاحبخانه را فریاد میزند. چیزی که هرروز چندین بار باز و بسته میشودو بی توجه از کنارش میگذریم .جایی مهم میشود که کلید را فراموش یا گم کنیم و باید پشت در بمانیم.پشت در ماندن خیلی بد است و چقدر دیر میگذرد تا آشنایی برسد اما خلاصه راه عبور داریم.
ویا حتی درب ساختمانهای اداری که تا آشنایی ندهی تو را راه نمیدهند.
طوری دیگر بنگریم.
حالا اگر پشت در بهشت بمانی و درهای جهنم به رویت باز شود حتی نسیمی از بهشت هم به تو نمیخورد، یا نه همانی که پیامبر صل الله علیه و آله فرمود:انا مدینة العلم و علیٌ بابها.چطور ادعای مسلمانی کنیم اما راه ورود را قبول نکنیم.راهمان نمیدهند و مغموم میمانیم.هر آنچه که منتظر بمانیم افاقه نمیکند.
حق را بپذیریم.
به قلم خودم.
ماجرای شهید گمنام روستا
امروز سوم خرداد، سالروز ازادی خرمشهر، من را یاد خاطره ای که پدرم برایم تعریف کرد انداخت، چند هفته پیش که برای گردش به روستای پدری ام اورازان ( شهرستان طالقان) رفته بودیم، بعد از استراحت راهی امام زاده شدیم،حال و هوای امام زاده نقلی روستا، همیشه خستگی راه را از تنم بیرون می کرد، بعد از زیارت به اتاق کناری رفتیم تا فاتحه ای برای شهدای روستا بخوانیم، وارد اتاق شدیم، تک تک برای شهدا فاتحه خواندیم، وقتی به سنگ قبر شهید گمنام رسیدم به پدرم گفتم:<< عه! سنگ قبر شهید گمنام چرا با بقیه فرق داره؟ همه قدیمی هستند اما این سنگ که نو شده>> پدرم گفت:<<یادت میاد این سنگ قبر خط خوردگی داشت؟ >>گفتم:<< آره اما چه ربطی به نو شدنش داره ؟ حالاجریان خط خوردگیش چی بود؟>> پدرم برایم تعریف کرد، وقتی جنازه شهدا را به روستا می آورند یکی از اهالی روستا که مدت ها بود از پسرشان خبر نداشتند فکر می کنند که این جنازه پسرشان است و اورا اینجا دفن می کنند و نام پسرشان را روی سنگ قبر می نویسند اما چند سال بعد، زمانی که اسرا آزاد می شوند این پسر بین اسرا پیدا می شود و همه می فهمند که زنده است، از آن روز به بعد اسم روی سنگ قبر را به شهید گمنام تغییر می دهند، حالا من و چندنفر برای شهید گمنام سنگ جدید گذاشتیم، این هم ماجرای سنگ قبر جدید، خیلی دلم گرفت، برای اولین بار کنار سنگ قبر شهید گمنام نشستم و به نوشته روی قبر(فرزند روح الله خیره شدم) از ته دل به داستان و ماجرای پیچیده شهید فکر کردم، چشمانم را بستم، مادری را کنج خانه دیدم که سالهاست چشمش به در خانه خیره مانده و منتظر پسرش است…..و دیگر هیچ….
براي اشنايي با اين روستا مي توانيد به ادرس زير مراجعه كنيد
shohadayeorazan.kowsarblog.ir
#همنوا_با_ابوحمزه
هميشه شنيده ايم گريه پشت سر مسافر شگون ندارد.
اماسفر هميشه براي مسافرشيرين بوده،مامسافريم سفري كه تا به يادش ميافتيم اندوه وجودمان را فرا ميگيرد و اشكهايمان سرازير ميشود،شگون گريه ان شاالله به رحمت و غفران خدا ختم خواهد شد.
چقدر سخت است؟ كه براي استقبال خودمان
بايد تلاش كنيم تا مستقبلين خوبي به سراغمان بيايند.چقدر تفاوت است؟ كاش آنجا هم محبوبان با آغوشي باز به سراغمان بيايند.چقدرسوغات ساك سفرمان را پركرده تا دست خالي نمانيم كه با دست خالي خجالت زده خواهيم شد.خانه برخلاف دنيا چراغاني نشده و تاريك است.
چيزي براي پذيرايي جز تلخي و سردي خاك نداريم.
وچقدر سخت… .