روزی چند بار سلامت میکنم تا هدیهای ناقابل برای تو عزیز فرستاده باشم.
ای قرآن ناطق!
مگر نه اینکه در کتاب خدا آمده:
وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَآ أَوْ رُدُّوهَآ
و هنگامی كه به شما درود گویند، شما درودی نیكوتر از آن، یا همانندش را پاسخ دهید؛ (۸۶)نساء - 86
ناامیدم نکن!
بگذار دلخوش باشم به گرمی سلامی، کلامی و گوشهی چشمی.
جلد دوم کتاب سلام بر ابراهیم را خواندم. غبطه خوردم به حال و روز جوانی که همهی کارهایش، بو و رنگ یاد خدا را میداد.
ابراهیم، یکه و تنها یک محل را صفا بخشیده بود و هیچ حرفی از خودش نمیزد و همیشه از رضای خدا می گفت.
جوانان محل را از بلاتکلیفی و بی هدفی به سوی خدا، ورزش و سعادت دعوت میکرد.
مهربانی، ادب، ایمان و اخلاص در جانش نهادینه شده بود.
امثال ابراهیم، آن روزها کم نبودند، جوانانی که همچون حضرت علی اکبر علیهالسلام از پیشوا و امام خود پیروی کردند و مقابل ظلم ایستادند.
بخشی از کتاب، عجیب حال و هوای کربلا دارد، وقتی که در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از 5 روز تشنگی و گرسنگی، جوانی به سراغ ابراهیم آمد و از او طلب آب کرد.
لحظهای برایم تداعی شد، روز عاشورا زمانی که حضرت علی اکبر از میدان نبرد به سراغ پدرش رفت و فرمود:« العطش و قد قتلنی »
آری کربلایی دیگر در خاک فکه رخ داد، اما اینبار، ابراهیم با دست پُر، همرزمانش را سیراب کرد.
همه آن جوانان و غیور مردان، از تمام داشتههایشان مایه گذاشتند و هیچ چیز مانع رشادتشان نبود.
اما چه غریبابه، گوشهای از کانال کمیل پرپر شدند.
امروز، روز ابراهیم و همه آن جوانانی است که جوانیشان را خرج میهن و اعتقادشان کردند.
این جوانان آمدند و رفتند تا خدا ما را بندگان مخلصش آشنا کند.
ابراهیم گمنام است، اما در قطعه 26 شهدای گمنام بهشت زهرا سنگ مزار یادبودی دارد.
تنها خدا میداند که ابراهیم چند جوان را به سویش هدایت کرده است.
این کتاب را به عنوان هدیه تهیه کنید و بعد از خواندن، دست به دست بچرخانید، قطعا خواندن این کتاب برای هر جوانی خالی از لطف نیست.
ولادت باسعادت حضرت علی اکبر علیهالسلام و روز جوان مبارک.
پن: عکس تولیدی است.
هر بار که در کمدم را میبندم تکهای لای در باقی میماند.
انگار لباسها هم احساس دارند و با احساست بازی میکنند. اینبار که جا ماند لای در، دلم هری ریخت. در را باز کرده، نازش کردم و بوییدم. بوی عطرحرم هنوز در تار و پودش باقی بود.
دلم میخواست بنشینم و مثل آسمانی که داشت میبارید یک دل سیر چشمان تشنهی نگاه به گنبدم را سیراب کنم اما نشد.
باید برای مهمانی آماده میشدم. تندی خودم را جمعوجور کردم اما میخواهم دفعهی بعد که سراغ کمد رفتم، دلم را بلرزاند تا من هم او را به آغوش بکشم و یک دل سیر، درددل کنیم؛ او از دوری وطن، من از دلتنگی!
داستان هر انسانی روایتگر گرههای فرش رنگارنگ زندگی اوست.
فرشی که نرمنرم بافته میشود. روایت مادری که گرههای رنگین و تماشایی زندگیاش را برایمان بازگو میکند.
صغری از ۹سالگی نابینا میشود. رنجهای زیادی میکشد، تااینکه با مشباقرکه خیلی بزرگتر از خودش بود، ازدواج میکند.اولین فرزندش محمدرضا در سال۱۳۳۹به دنیا آمد و او هم مادر شد.
از شیرین زبانیها، ادب، صبر و آرامش کودکی محمدرضا و از دلسوزی و غمخوار بودنش میگوید. محمد رضا تا سال۵۷ در ارتش حضور داشت و بعد از آن به خاطر موافقت با انقلابیها دیگر برنگشت.
با اینکه بیکار بود، همیچوقت در خانه نمیماند و به فعالیتهای انقلابی میپرداخت.
بعد از پیروزی انقلاب تا فرمان امام راشنید وارد سپاه شد.
“حضور در کردستان و وقایعی که در پاوه رخ داد و همراهی محمدرضا با اصغر وصالی و شهادت خیلی از افراد گروه دستمال سرخها ومقاومت پسرش را آدمی دیگر کرده بود.”
با اصرار مادر نامزد میکند و مادر خیلی خوشحال بود که بعد کلی انتظار دختر دلخواه را برای پسرش پیدا کرده.
هنوز طعم شیرین نامزدی را نچشیده بود که جنگ بین ایران و عراق شروع شد.
با جبهه، شهادت و مجروحیت هرروزهی یکیک از دوستانش دلش
نمیآمد تا زهره را به عقد خود درآورد. عقیده داشت اوهم شهید خواهد شد ونباید او را به خود وابسته کند.
اوایل دیماه بود که رفت. چند روز بعد نامهای از رسید
که خواسته بود تا مقدمات عروسی را آماده کنند.
روز موعود مادر حال عجیبی داشت. محمدرضا شهید شده بود و همه میدانستند اما از مادر پنهان میکردند.
محمد رضا در روز عروسیاش به آرزویش رسیده بود.
حلوای عروسی کتابی به قلم خانم فاطمه دانشور جلیل است، که روایت زندگی و شهادت شهید محمد رضا مرادی از زبان مادرش را مرور میکند.
ایام عید فرصت خوبی بود تا به دنبال شجرهنامه خانوادگیمان بروم و درباره پیشینه اجدادمان اطلاعاتی کسب کنم و بیشتر و بهتر درباره گذشته و تاریخ روستایمان بدانم.
اورازان یکی از روستاهای شهرستان طالقان است، که همه اهالی آن سادات هستند، این روستا، اخیرا نسبت به قبل بیشتر شناخته شده است و توریستهایی برای دیدن چشمهها، مناظر بکر و دیدن زادگاه پدر جلال آل احمد به آنجا میروند اما دانستن پیشینه امامزادهی روستا هم یکی از گزینههای مهم برای شناخت روستا است.
امامزاده علاالدین و امامزاده شرفالدین واقع در میان محله روستای اورازان، از نوادگان سلطان علیبن محمد باقر علیهالسلام است.
سلطان علی بن محمد باقر فرزند امام باقر علیهالسلام، درسال 113 هجری قمری، به درخواست اهالی فین کاشان و چهل حصاران به کاشان هجرت میکند و به مدت 3 سال به امر تبلیغ و ارشاد مردم، میپردازد.
ایشان در 27 جمادیالثانی سال 116 هجری قمری توسط نیروهای حکومتی دربند ازناوه، کشته و پیکر پاکش در مشهد اردهالِ کاشان به خاک سپرده شد.
هرساله مراسم قالی شویان، همراه عزاداری به یاد شهادت ایشان در صحن امامزاده برپا میشود.
مردم از فین کاشان چون به دست،بر سر چشمه آب کنار حرم، گرد هممیآیند و با شعار یاحسین به سمت مرقد سلطان علی میروند و یکی از قالیهای داخل حرم را برای شستن از خادمان امامزاده تحویل میگیرند و به روی دوش میکشند.
بردن این قالی، سَمبُل جریان حرکت دادن جنازه مطهر امامزاده است و پس از دقایقی عزاداری، مراسم پایان میپذیرد.
ایام عید تهران گردی کردیم و به همراه خانواده به زیارت امام زاده سیّد ناصرالدین، نوه سلطانعلی، مشرف شدیم.
مرقد متبرک امامزاده حضرت سیّد ناصرالدین بن سیّد احمد بن سیّد سلطانعلی بن محمد باقر، واقع در محله قدیمی پامنار، ایستگاه مترو خیام است.
معماری این بنا،مربوط به دوره صفوی - دوره قاجار است و این اثر در تاریخ 17 خرداد 1379 بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
امامزاده سید نصرالدین از نخستین امامزادههای تهران است و بیش از 900 سال قدمت دارد و یکی از قدیمیترین امامزادههای تهران است.
مرحوم جلال آل احمد که خود اصالتش به طالقان و اورازان برمیگردد، در نوشتههایش به این امامزاده اشاره کرده است.
مقبره پدر امامزاده سیدناصرالدین؛ سیداحمد ،در اصفهان قرار دارد.
انشالله بتوانم به اصفهان بروم و این امامزاده را هم زیارت کنم
جست و جو درباره نسلهای گذشته و چگونگی زندگی آنها مارا با تاریخ گذشتمان آشنا میکند و دانستن این اطلاعات، گاهی میتواند تلنگر بزرگی به ما بزند.
برای اطلاعات بیشتر میتوانید به کتاب؛ حماسه تاریخی مشهد اردهال،تالیف؛ مجید زجاجی مجرد و کتاب اورازان از جلال آل احمد مراجعه کنید.
برای دیدن عکسهای روستا هم میتوانید به این آدرس بروید. shohadayeorazan.persianblog.ir
سلام علیکم عیدتون مبارک. التماس دعا دارم. نبات را به دستشان میدهم.
جملهای که هر بار با لبی خندان تحویل زائران میدهم و آنها هم پاسخ میدهند، لبشان خندان میشود ویا آنقدر درگیری ذهنی دارند که بیتفاوت عبور میکنند.
شاید هم ته دلشان میگویند: « این سرخوش چی میگه برا خودش »
راست میگویند. الان احساس کسی را دارم، که روی ابرها راه میرود.
معجزه را با هر نگاهشان و احساس رضایت دلشان حس میکنم.
معجزه خیلی دور و غیر قابل تصور نیست. همین که بدون هیچ برنامهای تو را بخوانند تا بیایی برای خدمت همان برای من معجزه است.
و چه جدا شدن سختیست دل کندن از خدامی که هر کدامشان فرشتهای زمینی شاید هم آسمانیاند
محبت، صفا، خلوص و هر چه خوبیست به راحتی درک میکنی.
دلم نمیخواهد اما به ناچار شیفت را تحویل میدهم و دلم را به دستهی چوب پرها آبی گره میزنم. تا دوباره لباس سبز رنگ خادمی را برتنم ببینم.
بهقلم:#بهاره_شیرخانی
کتاب دختر شینا، خاطرات زندگی شیرزنی به نام قدمخیر محمدی را روایت میکند که با شجاعت و از خودگذشتی، یک تنه بچههای قدونیم قدش را بزرگ میکند تا همسرش سرباز اسلام و امام باشد و مدافع وطن.
قدمخیر نُه سال با صمد عاشقانه زندگی میکند. صمد مهربان و خوش اخلاق بود و عاشق بچهها. با آنها خیلی بازی میکرد. اوایل ازدواج صمد برای کار به تهران میرود و بعد از آن به همدان، و در آنجا خانهای برای زندگی در کنار هم اجاره میکنند.
تازه سایه آرامش بر سر قدم خیر و فرزندانش افتاده بود که سر و کله جنگ و بمباران پیدا میشود و صمد را، راهی جبهه میکند.
قدم خیر روزها را با بچهها و خانهداری سرمیکند. صبحها به نانوایی میرود، در صف میایستد و تا رسیدن نوبتش، چندباری به خانه برمیگردد و به بچهها سر میزند. البته اینطور هم نبود که صمد کمتر به چشم بیاید، اما با این حال هر لحظه منتظر صمد بود تا از راه برسد و او با خوشحالی برایش آبگوشت لیمو بار بگذارد.
دختر ته تغاری و عزیز دردانه پدر مادرش، گاهی در نبود صمد دست بچهها را میگرفت و به قایش میبرد تا خانوادهاش را ببیند و کمتر احساس دلتنگی کند، اما چند روز نگذشته دلش طاقت نمیآورد و دوباره راهی همدان میشد.
آخرین دیدار قدم خیر و صمد زمانی بود که صمد با پدرش برای پیدا کردن پیکر مفقود برادر شهیدش، ستار به منطقه میرود اما پدر بدون پسرش برمیگردد و صمد هم شهید میشود. قهرمان این کتاب، خود قدم خیر است، بانویی که با 24 سال سن، از پس همه مشکلات بر آمد و زینبوار در برابر تمام سختیها ایستاد.
زمانی که تابوت صمد آقا را میاورند، خواهرها برادرها پدر و مادرش دورتا دور تابوت را میگیرند و دیگر جایی برای قدمخیر و فرزندانش نمیماند، او هم پایین پای تابوت صمد اقا مینشیند و آرام گریه میکند و زیر لب میگوید:«سهممن همیشه از تو همین بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
و در نهایت دی ماه سال 88 قدم خیر از دنیا میرود و کنار صمد آقا آراممیگیرد…
کتاب دختر شینا؛ خاطرات همسر شهید ستار (صمد) ابراهیمی هژیر نویسنده: بهناز ضرابیزاده
پ ن: عکس تولیدی است.
دومین کتاب 98
#به_قلم_خودم
#اهالی_کتاب
#بهار_نوشت
گذشته فراموش نمیشود و راه خود را با چنگ و دندان باز میکند. چند بادباک با دنبالهی آبی در آسمان اوج میگیرند، میرقصند و کنار هم در هوا شناور میشوند.
امیر به گذشته بازمیگردد. گذشتهی افغانستان، طبیعت ، مردم و اتفاقاتی که رخداده را به تصویر میکشد؛ به گونهای که انگار تو را هم به آن دوران میبرد. اختلافات پشتونها و هزارهایها بالا میگیرد. باید از شهر میرفتند. ترک کابل پر از اضطراب، هراس و اتفاق بود. دراین شرایط امیر گذاشت تا ذهنش به دنبال یک چیزخوب بگردد. به یاد آورد زمانی را که با حسن تا مچپا توی علفهای خودرو ایستاده، بند را میکشید. قرقره توی دستان حسن میچرخید، چشم به بادباک توی آسمان.
به خود میآید. بقیه سفرش تکهها و ذرات پراکنده خاطراتیست که بیشترشان بو و صداست. پدرش ایدهی آمریکا رفتن را پسندیده بود. برای امیر، آمریکا جایی بود برای فراموشیِ خاطراتش و برای پدر، جایی برای خوردنِ حسرتِ گذشته.
چند سالی میگذرد.حالا امیر برای خودش نویسندهای شده. تا اینکه رازی پنهان توی دلش جا میخورد، رشته افکارش را پاره میکند، زندگی معمولیاش را به هم میریزد و او را دوباره به کابل میکشاند.
اوضاع افغانستان به خاطر حضور طالبان حسابی به هم ریخته و بحرانی است. تفنگها با صدایی کرکننده میغرند، اما کابل هنوز زنده است. در سکوت از شهر عبور میکند. خاطرات کودکی که یکبهیک از جلوی چشمانش میگذرد، نخودی میخندند. اتفاقاتی رخ میدهدکه امیر حتی تصورش را هم نمیکرد. بعد از حملهی آمریکا طالبان مثل موش توی سوراخ میدود. و دوباره بادبادکبازی و لبخند از سر گرفته میشود.
خالد حسینی نویسندهی افغان با قلمی روان داستانی تمام عیار و اثری شگفتانگیز و تاثیرگذار را خلق میکند.
«در مجلسی نشسته بودیم ناگهان خری آمد و گفت:…» و سکوت حکمفرما میشد. صدای تپش قلبهامان را حتی میشنیدیم. نیشگونمان میگرفتی جیکمان درنمیآمد، مبادا به خریّت متصف شویم و مضحکهی بچههای شارلاتان فامیل. خدا نکند حرفی از دهان کسی خارج میشد و لو حکمتِ متقن، تا مدتها آن خرِ مادرمرده سوژهی خندهبازار بود.
حالا از آن روزها، سالها میگذرد. بزرگ شدیم. ازدواج کردیم. پدر و مادر شدیم و مربیِ بچهها. بچههامان در دورهمیهاشان همان «خری آمد و گفت» را بازی میکنند و به خریت هم هایهای میخندند بیاینکه بفهمند در دنیایی که همهی آدمها به زبان مادریشان حرف نمیزنند، خر یا هر جانور دیگری که مثل بچهی آدم صحبت میکند بایستی روی سر گذاشت و حلوا حلوا کرد؛ نه اینکه حرفهایش را نشنیده، به جرم ظاهر متفاوتش، دست انداخت و قضاوت کرد.