بعضی کتابها مثل آهنربا میمانند. با خواندن چند صفحهشان، طوری جذب میشوی که قید ِ استراحت را میزنی و مینشینی و یک نفس آن را میخوانی.
کتاب «کف خیابون » مستند داستانی است که از خودکشی نوجوانی به نام افشین، در گوشه گاراژ مکانیکی شروع میشود، اما روند پرونده از قاچاق دختران، در ایران و پاکستان سر در میآورد و در آخر به ماجرای کودتا و فتنه 88 ختم میشود.
این کتاب جزئیات کوچکی از زندگی آن دسته از ماموران گمنام امنیتی را نشان میدهد که شبانه روز به دنبال پرده برداری از کارهای کثیف امثال عفتها، زهره ها، تاجزادهها و ندا ها هستند.
در این کتاب شاهد فداکاری های دو زن به نام عبداللهی و مامور 233 هستیم که تا آخر عملیات با جان و دل، پای کار هستند و لحظه به لحظه با جان خودشان بازی میکنند.
مامور 233 ای که در فتنه 88 در حملهای غافل گیرانه، لحظه آخر خواهرانه از ماموری دیگر محافظت میکند و جانش را نجات میدهد، اما خودش شهید میشود. عبداللهی با شجاعت تمام به دنبال تکمیل سرنخهای پرونده میرود و همراه شورشی ها خودش را تحویل به نیروهای انتظامی میدهد تا بتواند در چند قدمی جاسوسها، با دست پُر پرونده را کامل کند و خون ریخته شده 233 را پایمال نکند.
و در آخر، سلام به آن ماموران گمنامی که حتی سنگ مزارشان مخفیست، چه برسد به خبر شهادتشان برای در و همسایه و فامیلهایشان… این کتاب را حتما بخوانید و با گوشهای از اغتشاشات و فتنه 88 آشنا شوید.
کتاب کف خیابون؛ نویسنده محمدرضا حدادپور
پ ن: عکس تولیدی است.
#به_قلم_خودم
ایران را آب برد و… .
سیل آمد و هرچه سرراهش بود، با خود برد. انگار غنمیتی بهدست آورده. بیشتر شهرهای کشور بارانیاند. آسمان بغض میشکند. مستمر میبارد. دل سبک میکند. سیلزدهگان اما با چشمانی خیس تر از باران منتظر کمکند.
قایق، خوراک، لوازمبهداشتی و خیلی چیزهای دیگر کم آوردهاند. مردم برای کمک پایکار میآیند. حادثه، همدلی و مهربانی را مغلوب نمیکند. ما هم سیل زدهایم.
ای نوح بیا و کشتی بیانداز؛ تا از سیل دنیا که هرروز ما را با خود میبرد، نجاتمان دهی. دستانمان را بالا گرفتهایم غرق شدن اما نای نفس کشیدنی برایمان نگذاشته.
دستانمان را به یاری بفشار تا بیشتر فرونرفتهایم. ما ملت دردیم، درد از ما مرد ساخته ومیسازد ولی غیبت طولانیات بیدردمان کرده آقاجان. انگار تنمان سست و یخ زده است.
بدون کمکت کاری از پیش نمیبریم.
عادت دارم وقتی که کتابی را میخوانم و به دلم مینشیند تا چند روز با حال خوشش سر کنم و کتاب دیگری دست نگیرم.
و این شد که این چند روز پایانی سال با خواندن کتاب «شیرِ دارخوین» روحم جان گرفت و در 25 اسفند 97 با هجوم سیلی از واژگان، که داستان زندگی شهید جواد دل آذر را روایت میکرد، به قم و حال و هوای انقلاب و در آخر به دارخوین پرتاب شدم.
جواد، جوانی شجاع و جسور بود، که انگار شجاعت و مردانگی را به تکهای از وجودش سنجاق کرده بودند.در بحبوحهی انقلاب، همراه دوستانش تظاهرات خیابانی راه میانداخت و علیه حکومت پهلوی قیام میکرد، از آن روز به بعد، اسم جواد فِری سر زبانها افتاده بود و شجاعتش نقل مجالس شده بود.
با شروع جنگ، راهی دارخوین شد و با مهدی زینالدین، آشنا شد. با شهادت مهدی زینالدین بلای نبودن مهدی، دامن لشکر را گرفت و غبارِ غم روی صورت جواد نشست.
دیگر بار مسوولیت جواد بیشتر شد، گویی جواد تکیه گاه خوبی، برای روحیه دادن به همه رزمندهها بود.
در همه حال آراستگیاش را حفظ میکرد، لباسهایش را نمدار زیر چند تا پتو پهن میکرد تا اتو شود.
شوخیهایش خستگی را از تن همه به در میکرد و همه از وجودش خوشحال بودند.
روزهای آخر قبل شهادتش، حال و هوای دیگری پیدا کرد، چند روز به چند روز خواب به چشمانش نمیآمد و از منطقه محافظت میکرد، اما روز آخر دلش پر کشید برای یک نماز تمام و کمال، با قامتی راست و زیر آسمان…
قامت بست…
الله اکبر…
« اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک»
از آسمان آتش بارید.
و جواد به سوی آسمان پرواز کرد…
کتاب شیرِ دارخوین، روایت زندگی شهید محمدجواد دل آذر، نویسنده: فاطمه دولتی
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
97/12/29
اوج بغض زمستان، اسفندی ست که گویی به تنهایی تمام 365 روز سال را، شانه به شانه با خود به این طرف و آن طرف برده است و چشم انتظار است…
صدای جیلینگ جیلینگ آویزهای پایش، یک دقیقه از سرم بیرون نمیرود، آویزهایی از جنسِ ردپا های به جاماندهای که اسفند به اسفند داغ نبودنشان به دل صاحبانشان چنگ میزند.
صدای به پت پت افتادن اسفند را میشنوی؟ رمقی ندارد، دست و دلش به هیچ چیز نمیرود، نشسته روی صندلی رو به ایوان و با چشمان خیره به آمدن بهارش چشم دوخته است…
بهار من کی میرسد از راه؟؟
پن: این عکس رو حدود 5 سال پیش هنگام نزدیک شدن به غروب آفتاب با گوشی خیلی سادم توی ماشین و در حین حرکت گرفته بودم، زیباییاش رو به کیفیت بدش ببخشید.
97/12/26
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این روزها بیقرار خرید سال نو هستیم.
ازاین مغازه به آن مغازه در رفتوآمدیم.
با هر خرید و کشیدن کارت، زنگها به صدا در میآیند.
برداشت، انتقال و… و پیامکهایی از این دست به تلفن همراهمان ارسال میشود.
گاهی اوقات هم، فروشنده خبر میدهد، موجودی کافی نمیباشد. اگر پول نقد داشته باشیم، سر خوشانه پرداخت میکنیم و از مغازه خارج میشویم. ذوق از اینکه با دستانی پر از خرید برگشتهایم، از چهرهمان پیداست.
سخت آن زمانیاست،
که هیچ پولی نداریم و ناامید برمیگردیم. نداشته ها سرد و تلخاند.
آخرسال چقدر شبیه آخر کار و پایان ما انسانهاست.
ماهستیم و حساب بانکی اعمالمان که با خود میبریم.
نوبت به حسابرسی که میشود، چه قدراز حسابمان برمیدارند؟چه قدر بدون اطلاعمان به آن واریز میکنند؟
ماندهی حسابمان چقدر است؟
بد آنجاییاست،که در آن روز سخت آمدنی، هیچ ته کاسه باقی نماند و مغموم و شرمنده بمانیم.
بهقلم:#بهاره_شیرخانی
بسم الله
#به_قلم_خودم
در خیابان قدم میزنم در تمام مسیر نمیتوانم چشم از رشته کوه سمت راستم بردارم.
قله کوه را برف پوشانده بود و به سمت دامنه کم کم محو میشود.
کوهنوردی در آن هوا خیلی دلانگیز است، وقتی از کوه بالا میرویم اول راه را راحت حرکت میکنیم، به میانه راه که میرسیم نفسمان به شماره میافتد، بعضی شاید از همانجا بازگردند، بعضی شاید به دلیل همراه نداشتن وسایل مناسب همین تصمیم را گیرند و تنها عده کمی موفق به فتح قله میشوند.
برخی از آدمها در زندگی همان اول راه در جا میزنند و با بیان یک کلمهی “نمیتوانم” به خیال خود از زیر کار دررفتهاند، عدهای تا وسط راه میآیند ولی توان ادامه راه را نداشته و کار خود را ابتر میگذارند و تنها عدهای که وسایل مورد نیازشان از جمله:تلاش، صبر، توکل و … را همراه داشته باشند و لباس تقوا را به تن بپوشانند، قادرند سرما و سختی مشکلات را تحمل و قله رستگاری را فتح کنند.
به قلم: #سحر_سرشار
فرنگیس جان براگم، سلام
دو روزی ست که همراه تو و خاطراتت به کرمانشاه، گیلان غرب، روستای گور سفید و آوه زین سفر کردهام.
بی شک، واژههای غیرت، شجاعت، مقاومت، در کنار نام تو، به زیبایی الماس میدرخشد، زمانی که با تبری، به سرِ سرباز عراقی زدی و او را به هلاکت رساندی و با دستان خالیات، دیگری را به اسارت گرفتی.
جنگ برایتان تیر، تفنگ و هواپیما نبود، جنگ اصلیتان مینهای بی رحمی بود که تنها، با صدای انفجارش، قلب بزرگ و نترست به لرزه میافتاد.
فرنگیس و امثال زنانی چون او، دوشادوش مردان غیور از ابتدای جنگ، از خاک سرزمینمان دفاع کردند.
اِرق به خاک و وطن در چشمانشان لبریز بود. همین شد که عراقیها و منافقین نتوانستند تا شرق ایران پیش بیایند و دماغشان به خاک مالیده شد.
این کتاب سرگذشت همه آن کشاورزان غیرتمند را روایت میکند که با دستان خالی سربلندمان کردند، همانهایی که به جز خانواده و گله گاو و گوسفندشان تعلق خاطر دیگری نداشتند و تمام سرمایه و جان عزیزانشان در جنگ از بین رفت و سرتاسر روستا سیاه پوش شد.
این کتاب روی دیگر جنگ را به من نشان داد، خواندنش خالی از لطف نیست، همانطور که رهبر عزیزمان به خواندنش توصیه کرده اند.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
عکس تولیدی است.
چقدر خوب شد که زن شدهایم!
از همان وقتی که تلألو نور خورشید از لابهلای پرده اتاق سرک میکشد و صورتمان را نوازش میکند، مثل الماسی میدرخشیم…
با عشق، کتری پر از آب را روی اجاقگاز میگذاریم و با اولین جرقه فندک، پرت میشویم به دنیایی که اسمش خانهداریست.
میشوییم، میپزیم، محبت میکنیم، تربیت میکنیم و گاهی با صدای بچهگانه و خندهدار با بچهها سر و کله میزنیم و مهمان خاله بازی هایشان میشویم.
با بوسههای کوچکی که به روی پیشانی فرزندانمان میزنیم مثل پزشک سیاری هستیم که هرلحظه قابل دسترسی است و چشم از بیمارش برنمی دارد.
دنیای زنانگی، مادرانگی و خانهداری دریای بیکرانی است که قصه دراز دارد.
چهار دیواری خانهمان مثل بهشتی است که میوههای زندگیمان هرروز پربارتر میشوند و با چشم، شاهد لطف پروردگارمان هستیم.
و چه زیبا فرمودند:
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله :
الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الاُمَّهاتِ؛
بهشت زیر قدمهاى مادران است.
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
کتاب حجره پریا داستان زندگی دختر طلبهای به نام پریا است که به تازگی سطح 2 حوزه خواهران را در شهرش تمام کرده است و برای ادامه تحصیل در سطح 3 رشته فلسفه، راهی قم میشود.
پریا، 6 نفر از دختران خوابگاه را که هم عقیده و مثل خودش فعال بودند را گلچین میکند و هم حجرهای میشوند.
همهی اتفاقات کتاب، از همان حجرهی کوچکی که حجرهی پریا نام گرفت، آغاز میشود.
پریا و دوستانش نسبت به فضای مجازی، تقوای مجازی و مسائل مرتبط با این موضوع دغدغههای فراوانی داشتند و نسبت به مسائل به روز بودند، کارشان شده بود، تحقیق، پژوهش و ارائه مقالههای مرتبط با این موضوع و مباحثههای گروهی.
هفت دختر شجاع داستان ما، با یک گروه از آتئیستها در فضای مجازی مناظرهای به مدت 14 روز تشکیل میدهند و همه وقتشان را به مطالعهی کتاب و پیدا کردن منبعهای موثق میگذارند، و در کنارش به حضرت امالبنین متوسل میشوند.
در این میان اتفاقاتی رخ میدهد که حرف از رشادتهای ماموران امنیتی زده میشود که جانشان را کف دست گذاشتهاند و بدون چشم داشتی از اهل و عیالشان میگذرند تا امنیت ملی کشورمان حفظ شود.
ذرهای احساس خطر نمیکنیم، اما هر لحظه امکان دارد، بیخ گوشه ما، همان ماموران گمنام مشغول شیف شب باشند و ما بویی از خطر به مشاممان نرسد.
نیروهای گمنامی که با تلاش و اخلاص تمام تا آخرین قطره خونشان ایستادگی میکنند و حتی نام شهید روی سنگ مزارشان درج نمیشود.
این کتاب به قلم گیرای محمدرضا حدادپور، نگاه امنیت اسلامی را مطرح میکند، به شیوهی ماهرانهای که خواننده را بی وقفه به دنبال سطر سطر کتاب میکشاند.
هنوز مات و مبهوت واژگان کتاب هستم و با یک دنیا سردرگمی دست و پنجه نرم میکنم.
بی شک هر کجا که باشیم، حوزه یا دانشگاه، این خودمان هستیم که باید به سوی خودشناسی و آنچه که میخواهیم بهدست بیاوریم قدمبرداریم، نه اینکه بنشینیم تا حوزه و دانشگاه بار علمی و معنویت را در ذهن ما تزریق کنند و با کولهباری از معنویت فارغالتحصیل بشویم.
هرزمان که بفهمیم هنوز چیزی در دست نداریم نقطهی شروع موفقیتها خواهد بود.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
پ ن: عکس تولیدی است.
بسم الله
#به_قلم_خودم
امروز صبح با اینکه ساعت ۷:۳۰ باید برای جلسه اداره میرفتم، اما خواب ماندم و کلی کار هم سرم ریخته بود، ساعت حدود ۷ بیدار شدم، تا صبحانه مامان را دادم، کلی دیرم شد. تازه ساعت ۷:۳۵ دقیقه رفتم کفشهایم را بپوشم که متوجه شدم از بد روزگار جورابم سوراخ است، با کلی عجله برگشتم اما انگار جورابهایم هوس قایم باشک کرده بودند، هر سوراخ سنبهای را دنبالشان گشتم اما آنها در بازی از من حرفهایتر بودند.
بالاخره یکی از جورابهای مامان را روی همان جورابم پوشیدم و با کلی عجله رفتم اداره، جلسه در حسینیه بود و قاعدتا باید کفشهایم را در میآوردم. چند دقیقهای از نشستنم نگذشت که حس کردم سوز سرما از لای در مستقیم به انگشتم میخورد، پاهایم را نگاه کردم، بله! انگشت جان هوس هواخوری کرده بود و از جوراب دوم هم سرک کشیده بود بیرون، چند بار پایم را پوشاندم اما بیفایده بود، بعد از کلی تفکرِ اندیشمندانه، فکری به سرم خطور کرد جورابهای رویی را لنگه به لنگه پوشیدم تا به خیال خودم سوراخ ها دیگر روی هم نیفتد، اما چشمتان روز بد نبیند که باز انگشت جان شیطنتش گل کرد و اعلام وجود کرد و در ذهن من جلسهای جداگانه بین من و جوراب و انگشتم تشکیل داد.
در همان لحظات که دنبال راه حلی بودم، ناگهان موضوعی به ذهنم رسید که این سوراخ جوراب و انگشت من بیشباهت با برخی گناهان نیستند، که گاهی ما انسانها هر کاری برای پوشاندن و مخفی کردنشان انجام میدهیم ولی آنقدر آثار سوء دارند که از کوچکترین درزی عبور میکنند و ماهیت اصلی شخص گناهکار را فاش میکنند.
به قلم: #سحر_سرشار