چلچراغ نور چه تعبير زيبايي كه براي عنوان نمايشگاه قرآن انتخاب شده است. مصلي گرچه هنوز كارها دارد تاكامل شودامانقطه عطفي است براي جمع شدن وحضور آدمهايي از جنس نور،دغدغه مند،پاي كار… جمعيتي در تلاش براي احياي قرآن مهجور مانده اند.چنين محفلي با حضور خواهران حافظ حجاب زهرايي پررنگ ميشود. اميدوارمان ميكندكه ماهستيم و هنوز هم به جاي خود حاضر ميشويم. من از شهرم سمنان سختي راه را به جان ميخرم تا حداقل سوي چراغي هم از اين چلچراغ براي يكسالم ذخيره كنم، تلاش ميكنم حتماً حاضر شوم تا تجديد قوا كنم. همين سفره هاي افطاري دم دستي مردم، ذوق وهيجان كودكان ،نواي خوش قاريان كه فضا را پركرده ،صفاو معنويت مارابس. حالانوبت رسيد به خوراكي دلخواه دخترجانمان بعد از پياده روي با زبان روزه كه باحسن ختام سفرهاي تهرانمان طبق معمول با بستني (منصور.خيابان حافظ طعمي خاطره انگيز )تلاقي يافت. سر آخر هم با كوله باري پر راهي شهرمان شديم.
#روز_نوشت#به_قلم_خودم
درست روزی که برنامه های فشرده داری و باید بیرون از خانه باشی،گرما طاقت فرساست و احساس تشنگی چند برابر میشود.امید داری که برسی به خانه و دست رویی بشویی تا خنک شوی، همین که وارد میشوی لباس از تن بر میکنی به سراغ شیر آب میروی تابازش کنی گرمای هوا را به خنکا تبدیل کنی وغذایی آماده کنی تا افطار برسد همین جاست که نامید میشوی،دریغ ازقطره آبی که بچکد.
ای وای بدتر از این مگر میشود،چرا خبر ندادند؟؟تا تدبیری کنی.
از همسایه پایینی میپرسی آنها قطعی آب ندارند.تازه آگاه میشوی که قطعی از مرکز نیست.
دوساعت دیگر هنوز تا افطار مانده شیر را باز میگذاری تا اگر آب رسید خبر شوی.
ساعتی گذشت انگار حالا حالاها نمی آید.تشنگی و گرما بی تابم کرده انگار عقربه ها سنگین شده اند.باز هم گذشت تا ساعاتی بعد از افطار آب رسید.از خوشحالی بال در آوردم.
آخر چرا بی توجهی؟؟ما که درک میکنیم بی آبی سخت است.بی مهابا هدر میدهیم بعد به جان زمین میافتیم، امان از این پمپ ها که مثل قارچ خودرو همه جاهستندو شیره جان چاه ها را می کشند.
باور کنید آب هست ولی کم است.
#به_قلم_خودم
هر در داستانی دارد.
راهی برای ورود به بنا و خانه ست،
درهایی پر از خاطره
درب آهنی، چوبی وغیره. دربی که هرروز جلویش آب و جارو شده، دربی که به گل و گیاه مزین شده،دربی رنگ و رو رفته و زنگار گرفته، دربی که همیشه بسته است، دری که همیشه باز است،دربی خاک گرفته،
سِّر درون صاحبخانه را فریاد میزند. چیزی که هرروز چندین بار باز و بسته میشودو بی توجه از کنارش میگذریم .جایی مهم میشود که کلید را فراموش یا گم کنیم و باید پشت در بمانیم.پشت در ماندن خیلی بد است و چقدر دیر میگذرد تا آشنایی برسد اما خلاصه راه عبور داریم.
ویا حتی درب ساختمانهای اداری که تا آشنایی ندهی تو را راه نمیدهند.
طوری دیگر بنگریم.
حالا اگر پشت در بهشت بمانی و درهای جهنم به رویت باز شود حتی نسیمی از بهشت هم به تو نمیخورد، یا نه همانی که پیامبر صل الله علیه و آله فرمود:انا مدینة العلم و علیٌ بابها.چطور ادعای مسلمانی کنیم اما راه ورود را قبول نکنیم.راهمان نمیدهند و مغموم میمانیم.هر آنچه که منتظر بمانیم افاقه نمیکند.
حق را بپذیریم.
بسم الله
#به_قلم_خودم
#بهترین_ماه_رمضان_من
چندسالی است که همسایهای داریم که از نظر اقتصادی اوضاع زیاد مناسبی ندارند اما با این وصف خیلی چیزها را به شخصه از این خانواده یاد گرفتهام، با اینکه خودشان به زور اموراتشان را میگذرانند، اما همیشه به قول معروف “دستشان به خیر میرود"، اما ماجرای پارسال ماه رمضان دخترشان برای من تلنگری بود.
پارسال برای اولین بار قرار بود در مراسم ختم قرآن روزانه، یکی از قاریان مراسم باشم، روز دوم ماه مبارک به دختر همسایه که هم سن و سال خودم است ، پیشنهاد دادم همراه من بیاید، او نیز مانند کسی که از قبل منتظر این پیشنهاد باشد با کلی ذوق پذیرفت. صبح ها تا حدود ۱۲ اداره بود، بعد پیش من میآمد و در ختم قرآن اداره ما که حدود ۶ خانم بودیم شرکت میکرد و از آنجا به خانه برمیگشتیم و حدود ساعت ۱۶:۳۰ هر دو برای ختمی که با هم قرار گذاشته بودیم میرفتیم، اما چیزی که عجیب بود این بنده خدا اصرار داشت تمام مسیر رفت وبرگشت را پیاده بیاید، در صورت خنک بودن هوا میشد پای علاقه به پیاده روی گذاشت، اما ساعت ۲ و ۴ و نیم بعداز ظهر با آن گرمای طاقت فرسای پارسال برایم جای سوال شده بود.
بعد از دو-سه روز، یک روز بعد از ظهر دیدم که حال مناسبی ندارد ولی باز اصرار به برگشت پیاده دارد، با هم برگشتیم ولی با زور ذکر و صلوات خودم را نگه داشتم که روزهام را نشکنم.
ظهر باز با آن حالش درخواست کرد که پیاده برگردیم، این بار کوتاه نیامدم، تا بالاخره فهمیدم برای تردد مشکل هزینه کرایه را دارد و در اداره هم نیروی افتخاری است و آخر ماه هزینهای را به عنوان دهان شیرینی به او میدهند که تا نیمه ماه هم با قناعت میرسد، خانوادهشان هم شخصیتی داشتند که اصلا مشکلاتشان را بروز نمیدادند، هر قدر سعی کردم سربسته راضیش کنم تا به جایی برای کمک معرفیشان کنم فایدهای نداشت، با خودم گفتم : “حالا که او قبول نمیکند از این امتیاز استفاده کند، تو که می توانی از امتیاز او استفاده کنی!!” از روز بعد همراه او شدم و تمام مسیرها را با هم پیاده می رفتیم ، اما تحمل آن شرایط برای من خیلی سخت بود و برخی روزها غسلهای مستحبی بجا میآوردم که بدنم تا زمان افطار تاب بیاورد ولی او هر روز و هر روز این کارش شده بود بدون اینکه خم به ابرو بیاورد.”
با خودم گفتم:"روزه رمضان برای این است که حال اینطور افراد درک شود اما آیا واقعا درک می کنیم؟!افرادی که نه در ماه مبارک که بقیه سال هم تقریبا روزه هستند، اما ما آدمهای امروزی که سفره سحر و افطارمان اینقدر خوش آب و رنگ است آیا حال چنین افرادی را درک می کنیم؟! بعید می دانم!! از چند ساعت مانده به افطار و شام به فکر سفره افطار هستیم و اینکه با چه تزیینی زیباترش کنیم!!
آیا تا به حال به فکر سفره افطار همسایه هم بودهایم؟! شاید حداکثر فکرمان زمان پخت نذریهایمان باشد که ظرفی هم برای آنان کنار می گذاریم…..
یا شاید هم برخی به همین حد هم بیاد نباشند….
نذری فقط سفرهای پهن کردن و طعام دادن نیست، گاهی یک دستگیری از یک خانواده ثوابی هزاران برابر سفرهای را دارد که در جمع میهمانانش کمتر نیازمندی به چشم می خورد
گاهی……”
به قلم خودم.
ماجرای شهید گمنام روستا
امروز سوم خرداد، سالروز ازادی خرمشهر، من را یاد خاطره ای که پدرم برایم تعریف کرد انداخت، چند هفته پیش که برای گردش به روستای پدری ام اورازان ( شهرستان طالقان) رفته بودیم، بعد از استراحت راهی امام زاده شدیم،حال و هوای امام زاده نقلی روستا، همیشه خستگی راه را از تنم بیرون می کرد، بعد از زیارت به اتاق کناری رفتیم تا فاتحه ای برای شهدای روستا بخوانیم، وارد اتاق شدیم، تک تک برای شهدا فاتحه خواندیم، وقتی به سنگ قبر شهید گمنام رسیدم به پدرم گفتم:<< عه! سنگ قبر شهید گمنام چرا با بقیه فرق داره؟ همه قدیمی هستند اما این سنگ که نو شده>> پدرم گفت:<<یادت میاد این سنگ قبر خط خوردگی داشت؟ >>گفتم:<< آره اما چه ربطی به نو شدنش داره ؟ حالاجریان خط خوردگیش چی بود؟>> پدرم برایم تعریف کرد، وقتی جنازه شهدا را به روستا می آورند یکی از اهالی روستا که مدت ها بود از پسرشان خبر نداشتند فکر می کنند که این جنازه پسرشان است و اورا اینجا دفن می کنند و نام پسرشان را روی سنگ قبر می نویسند اما چند سال بعد، زمانی که اسرا آزاد می شوند این پسر بین اسرا پیدا می شود و همه می فهمند که زنده است، از آن روز به بعد اسم روی سنگ قبر را به شهید گمنام تغییر می دهند، حالا من و چندنفر برای شهید گمنام سنگ جدید گذاشتیم، این هم ماجرای سنگ قبر جدید، خیلی دلم گرفت، برای اولین بار کنار سنگ قبر شهید گمنام نشستم و به نوشته روی قبر(فرزند روح الله خیره شدم) از ته دل به داستان و ماجرای پیچیده شهید فکر کردم، چشمانم را بستم، مادری را کنج خانه دیدم که سالهاست چشمش به در خانه خیره مانده و منتظر پسرش است…..و دیگر هیچ….
براي اشنايي با اين روستا مي توانيد به ادرس زير مراجعه كنيد
shohadayeorazan.kowsarblog.ir
#همنوا_با_ابوحمزه
هميشه شنيده ايم گريه پشت سر مسافر شگون ندارد.
اماسفر هميشه براي مسافرشيرين بوده،مامسافريم سفري كه تا به يادش ميافتيم اندوه وجودمان را فرا ميگيرد و اشكهايمان سرازير ميشود،شگون گريه ان شاالله به رحمت و غفران خدا ختم خواهد شد.
چقدر سخت است؟ كه براي استقبال خودمان
بايد تلاش كنيم تا مستقبلين خوبي به سراغمان بيايند.چقدر تفاوت است؟ كاش آنجا هم محبوبان با آغوشي باز به سراغمان بيايند.چقدرسوغات ساك سفرمان را پركرده تا دست خالي نمانيم كه با دست خالي خجالت زده خواهيم شد.خانه برخلاف دنيا چراغاني نشده و تاريك است.
چيزي براي پذيرايي جز تلخي و سردي خاك نداريم.
وچقدر سخت… .
#اولین_روزه_من
#به_قلم_خودم
خاطره ای از ماه رمضان کودکی ام
عاشق پیدا کردن خاطرات گمشده توی سوراخ سمبه های کتاب هایم هستم، سرسجاده ام نشسته بودم، کتاب مفاتیح کوچکم را برداشتم تا دعای ماه رمضان را بخوانم، صفحه های مفاتیح را ورق زدم چشمم به خط زیبای مادرم افتاد، صفحه اول کتاب نوشته بود:<<هدیه به دختر عزیزم، رمضان ٨٦>> لبخندی گوشه صورتم نشست، یاد ماه رمضان آن روزها افتادم، وقتی که هول هولکی افطاری ام را می خوردم و دست داداش کوچولویم را می گرفتم و به مسجد می رفتیم، حالا دلم برای کودکی هایم خیلی تنگ شده، انگار تکه ای از قلبم را توی یک گوشه از مسجد جا گذاشته ام، وقتی به گل های خشک شده لای کتاب نگاه می کنم لحظه هایی را به یاد می آورم که با شوق و ذوق از روی کتاب سوره واقعه را حفظ می کردم، اما این روزها سعادت رفتن به مسجد را ندارم چون علی سه ماهه و زینب دو سال و سه ماهه شده است و مسیرمان دور از مسجد است اما با این حال برای دخترک چادر گل گلی دوخته ام و شب ها بعد از افطار کنار هم نماز می خوانیم ، حالا بعد از یازده سال با دیدن این کتاب مفاتیح کوچک که مادرم آخرین روز ماه رمضان سال ٨٦ به خاطر روزه گرفتن و مسجد رفتن هایم هدیه داده بود، یاد بهترین لحظات زندگی ام افتادم، روز هایی که راه زندگی ام را نشانم داد، کتابی که من را به خدا نزدیک تر کرد، چقدر دلم می خواهد وقتی دخترک اولین روزه اش را گرفت من هم اورا به مسجد ببرم و این کتاب یادگاری مادرم را به او بدهم.
عاشق پيدا كردن خاطرات گمشده توي سوراخ سمبه هاي كتاب هايم هستم، سرسجاده ام نشسته بودم، كتاب مفاتيح كوچكم را برداشتم تا دعاي ماه رمضان را بخوانم، صفحه هاي مفاتيح را ورق زدم چشمم به خط زيباي مادرم افتاد، صفحه اول كتاب نوشته بود:<<هديه به دختر عزيزم، رمضان ٨٦>> لبخندي گوشه صورتم نشست، ياد ماه رمضان آن روزها افتادم، وقتي كه هول هولكي افطاري ام را مي خوردم و دست داداش كوچولويم را مي گرفتم و به مسجد مي رفتيم، حالا دلم براي كودكي هايم خيلي تنگ شده، انگار تكه اي از قلبم را توي يك گوشه از مسجد جا گذاشته ام، وقتي به گل هاي خشك شده لاي كتاب نگاه مي كنم لحظه هايي را به ياد مي آورم كه با شوق و ذوق از روي كتاب سوره واقعه را حفظ مي كردم، اما اين روزها سعادت رفتن به مسجد را ندارم چون علي سه ماهه و زينب دو سال و سه ماهه شده است و مسيرمان دور از مسجد است اما با اين حال براي دخترك چادر گل گلي دوخته ام و شب ها بعد از افطار كنار هم نماز مي خوانيم ، حالا بعد از يازده سال با ديدن اين كتاب مفاتيح كوچك كه مادرم آخرين روز ماه رمضان سال ٨٦ به خاطر روزه گرفتن و مسجد رفتن هايم هديه داده بود، ياد بهترين لحظات زندگي ام افتادم، روز هايي كه راه زندگي ام را نشانم داد، كتابي كه من را به خدا نزديك تر كرد، چقدر دلم مي خواهد وقتي دخترك اولين روزه اش را گرفت من هم اورا به مسجد ببرم و اين كتاب يادگاري مادرم را به او بدهم.
ماه رمضاني ديگر بر دفتر عمر قلم خورد و خوشحالي مضاعفي از فراگيري رحمت و بركت همگاني در جاي جاي شهر و قلب مردم آشكار شد.
و باز كه بيشترفكر ميكنم هيچ خاطره بدي كه در اين ماه برايم رقم خورده باشد به ذهنم نميرسد.
آخر مگر ميشود ميزبان خدا باشد و براي ميهمان كم بگذارد،
از كودكي ماه رمضان را دوست داشتم، عطر حلوا برنجي و كتلت هايي كه عزيز جان مرحومم با دستان پرمهرش براي افطارميپخت وبعد سرسفره مرا كنار خود مينشاند هنوز به مشامم ميرسد.
بعدها بزرگتر كه شدم آشپزخانه را از مادرم قرض ميگرفتم تا تمام هنرم را براي تهيه افطار به كار ببندم.
اندك سالي گذشت تا به آنجايي رسيد كه شب19رمضان بعداز احيا ما سه نفره شديم و بركتي مضاعف وارد زندگيمان شد.
دو نسل مادرانه گذشت، حالا مسووليت با من است تا براي دخترجان خاطره بسازم.خاطراتي كه از جنس مهرباني و سادگي است.
والان چهار ساليست طبق سنت هرساله ي مدرسه مان درشب نيمه ي رمضان بر خوان كريمانه امام حسن (عليه السلام)و در شب ولادتش
همراه و همنشين خواهران طلبه ام صفا و نشاطي ديگر
را حس ميكنم.
وتو چه خوب ميزباني و ما چه بد ميهماناني
ما را با كرمت ببخشاي.
رمضانهاي عمرمان را افزون كن تا از لقمه گرفتن براين سفره باز نمانيم.
#حمايت_از_كالاى_ايرانى
هرچه محكمتر فكر ميكنم يادم مي آيد از همان كودكي در تلاش براي حمايت از كالاي ايراني بودم.
در وسايل بازي آنقدر قناعت داشتيم كه چندين سال با همان عروسكهاي پشمي كه فقط صورتي زيبا داشت و سرويس قابلمه هاي پلاستيكي ساخت وطن بازي ميكرديم.لباس تنمان را از بازار شهر وتوليدي پوشاك ميخريديم، اگر سالم ميماند به خواهر كوچكتر ميرسيد.
در خورد و خوراك هم رعايت ميكرديم،تنقلات دوست داشتني مان تخمه و قره قروت و… بود كه دكان دار محل حاج اسماعيل توي كاغذ باطله هايي به حالت قيف ميپيچيد به دستمان ميداد و ما چقدر سرخوشانه از داشتن اين غنيمت به بازي ادامه ميداديم.
روغن، گوشت، سبزي،برخي ميوه جات و لبنيات خانه مان از بركات باغ بابا بزرگ بود.
يادم مي آيد دايي جان مامان هم كه از خارجه مي آمد دلش براي محصولات خانگي عزيز قنج ميرفت، عزيز جان هم تا ميتوانست الطافش را نصيب برادر ميكرد تا دست پر برگردد.
تا به حال به جز موز اسم جنس خارجي به گوشمان نخورده بود، اگر هم خورده بود جرأت نميكرديم به سمتش برويم چون گران و ناآشنا بود.
ولي حالا اين تبليغات از همه جا سرازير حتي اگر نخواهي تو را براي حمايت از كالاي خارجي هل ميدهند.
چند ساليست از كودكي مان نگذشته ولي چرا رفتار خوب خود را يادمان رفت؟؟
نياز به تلنگر داريم، براي بازگشت دير نيست. شعار سال چراغ راهيست براي شروعي دوباره و باور به خريد از هموطن.