چند روز پیش صندوق پیام های کوثرنتم را باز کردم و با یک پیام مواجه شدم، یکبار خواندشم اما کمی برایم مبهم بود، دوباره خواندمش و این بار مهربانی دوستی لبخندی روی لبهایم آورد، او با دلسوزی تمام، برای دوست نابینایش صوت تمرین های یک درس را می خواست، جوابش را دادم و با شرمندگی گفتم:«« نه عزیزم فعلا پی دی افش را هم ندارم صوت تمرین ها هم که اصلا گیر نمی آید.»»
درون ذهنم پر از سوال بود و اما به حال آن دختر غبطه می خودم.
آن دختر چه سعادت بزرگی داشته که وارد حوزه شده ، گاهی داشتن یک دل بزرگ، راه های موفقیت را برای ما اسان می کند و خودش سرآغاز یک پیروزی می شود.
آن دختر با وجود نابینایی اش پا به پای ما درس می خواند و برای کسب علم تلاش می کند.
به خودم آمدم و نور امید را در دلم احساس کردم. گاهی خدا ترجیح می دهد با چیز هایی که سرمان با آنها مشغول است امید را در دلمان بگنجاند. اما امروز تمام سعیم را کردم و جواب تمرین های ان درس را پیدا کردم، خدا کند که به درد آن دختر بخورد و دلش را شادکند.
.
#به_قلم_خودم
امروز پس از چیدن گردوها و جدا کردن پوسته ی سبزش دستانم رنگ گرفت و هر چه شستم پاک نشد . ای وای من ! چطور فردا در کلاس حاضر شوم ؟
تصور کردم تویی که با تغییر رنگ دستت خجالت زده ای حال اگر با هر گناهی که مرتکب میشوی قسمتهایی#به_قلم_خودم
امروز پس از چیدن گردوها و جدا کردن پوسته ی سبزش دستانم رنگ گرفت و هر چه شستم پاک نشد . ای وای من ! چطور فردا در کلاس حاضر شوم ؟
تصور کردم تویی که با تغییر رنگ دستت خجالت زده ای حال اگر با هر گناهی که مرتکب میشوی قسمتهایی از پوستت تغییر رنگ میداد چه اتفاقی می افتادچه میکردی حتی تصورش سخت است
ولی شاید اینطور شرم میکردم و سمت گناه نمیرفتم …تا رسوا نشوم
اما خدای ستار گناهم را میپوشاند و به هر بهانه ای میبخشد
سپاس مخصوص توست خدای من از پوستت تغییر رنگ میداد چه اتفاقی می افتادچه میکردی حتی تصورش سخت است
ولی شاید اینطور شرم میکردم و سمت گناه نمیرفتم …تا رسوا نشوم
اما خدای ستار گناهم را میپوشاند و به هر بهانه ای میبخشد
سپاس مخصوص توست خدای من#به_قلم_خودم
امروز پس از چیدن گردوها و جدا کردن پوسته ی سبزش دستانم رنگ گرفت و هر چه شستم پاک نشد . ای وای من ! چطور فردا در کلاس حاضر شوم ؟
تصور کردم تویی که با تغییر رنگ دستت خجالت زده ای حال اگر با هر گناهی که مرتکب میشوی قسمتهایی از پوستت تغییر رنگ میداد چه اتفاقی می افتادچه میکردی حتی تصورش سخت است
ولی شاید اینطور شرم میکردم و سمت گناه نمیرفتم …تا رسوا نشوم
اما خدای ستار گناهم را میپوشاند و به هر بهانه ای میبخشد
سپاس مخصوص توست خدای من
شرح اصول دو رو ميخوام داري تو وبلاگت؟
اين يك جمله ي معروف، بين طلبه هاي سال چهارمي حوزه هاست، پاس كردن اصول ٢ بين طلبه ها مثل شكستن شاخ غول هست ، چند روز پيش كه سرگرم دخترك بودم، تلفنم زنگ زد و سريع به سراغش رفتم، با خنده پيش خودم گفتم: (( كسي كه به من زنگ نميزنه باز اين ٧٥٧٥ مي خواد سورپرايزم كنه و يه تك زنگ زده))
شماره يك ناشناس بود، با تعجب جواب دادم:الو سلام بفرماييد، ((سلام مهتا جان خوبي؟ شرح اصول٢ رو داري؟؟ ))من كه اصلا صداي پشت تلفن برايم اشنا نبود سريع پرسيدم شما؟ او هم خودش را معرفي كرد و تازه من دوهزاريم افتاد كه از طريق وبلاگ من را مي شناخته و از دوستان حوزوي ام است. من هم كه از اول مهري، سرم شلوغ بود و كلي پيام خصوصي داشتم راجع به شرح كتاب ها و…از اصول گرفته تا عربي معاصر، اما بالاخره امروز توي وبلاگم شرح اصول را گذاشتم و براي همه سال چهارمي ها فرستادم كه باز شب امتحان دنبال من و شرح نگردند.
همين كه پشت خط يك نفر از شرح اصول ١ سال قبل كه با كلي سختي گيرش اورده بودم و تنظيمش كرده بودم راضي بود و برايم دعا مي كرد انقدر شيرين و خوش حال كننده بود كه تا چند ساعت حس خوبي داشتم، اما بعضي چيز ها يك دفعه اي ادم را از این رو به آن رو می کند و فکر و ذهنمان را درگیر خودش که دیگر چیزی از ذوق و شوقش یادمان نمی ماند، اول مهري من هم اينگونه آغاز شد، كاش مسوولين مرکز مدیریت های حوزه شهرمان هم فعاليت و پشتكار يك نفربرايشان مهم بود نه سن و سالش. همين گرفتن مسووليت هاي كوچك به خاطر سن و سال كم، خودش سرآغاز نااميدي ست براي يك جوان، اما من براي هدفم مي جنگم تا به دستش بياورم، و دلم به همين خوش حالي هاي كوچكم خوش است.
مراسم عزادارى سوگوارى حسینى هر سال باشکوهتر و فراگیرتر از سال قبل، با برپایی برنامه های متفاوت برای عاشقان مکتب حسینی، برگزار میشود، اما نباید از اهداف قیام اباعبدالله، غافل شویم.
هر چند ثواب عزادارى سیدالشهدا علیه السلام بسیار زیاد است، و سبب احیاى مکتب حسینى و بقاى اسلام و احکام اسلامی میشود، ولی لازم است بعضی از رفتارها و سنتهای غلط، از آئین عزاداری اباعبدالله علیه السلام اصلاح شود.
طبق سنت هر سال، شب هشتم محرم هیئات مذهبی آقایان، برای سینه زنی به حسینیه شهدا میروند و برنامه زنده از شبکه استانی پخش میشود. اما امسال براساس برنامه ریزی اعضای ستاد عاشورائیان و مصوبه جلسه، تصمیم گرفته شد که ورود بانوان به طبقه فوقانی ممنوع باشد. این تصمیم با اعتراض شدید بانوان مواجه شد.
اول صبح عاشورا به همراه همسرم برای عرض سلام، زیارت، ادب و ارادت به مقام شامخ اباعبدالله و یاران باوفایش، به نیابت از حرم سیدالشهدا به زیارت نخل رفتیم. علت انتخاب اول صبح، خلوت بودن آن زمان بود.
عدهای از بانوان را، پشت در بسته حسینیه شهدا دیدیم در حالی که منتظر بودند تا در را باز کنند و به داخل بروند.
صدای بلند حرف زدنشان را میشنیدی. وضع پوشش و آرایش گروهی از آنها مناسب شأن، وقار و متانت یک زن مسلمان و علاقمند به مکتب حسینى نبود. گویی توجه ندارند که اساس فلسفه قیام امام حسین(ع) احیای اسلام و احکام اسلامی بوده است و هدف از این عزاداریها را گم کردهاند.
تصمیم ستاد عاشورائیان بدون درنظر گرفتن مصلحتها به روی زمین ماند. تا جایی که آن مصوبه درحد همان شب هشتم محرم باقی ماند و برای مراسم نخل گردانی روز ظهر عاشورا، با حضور بانوان، به روال سابق برگشت.
دخترکم که از مدرسه آمد صدای سلام گرم و دلنشینش فضای خانه را پر کرد. خواستم دستانم را باز کنم و محکم در آغوشش بگیرم و تا جایی که میتوانم صورتش را غرق بوسه کنم. یادم آمد دستانم را در جبههها جا گذاشتهام.قلبم گرفت.
اینکه با این اوضاع و احوال بتوانی کسی را پیدا کنی وکمی درد ودل کنی تا بار خستگیت کمتر شود، داغ جداییت مرحم یابد، تاولهای پاهایت التیام یابد، کار سختی بود. کسی را جز پدر، شنواتر ندیدم.
میخواهم برای پسرم جشن بگیرم، مانند جشن تاتی، یا جشن گودبایپمپرز یا اصلا مثل جشن تعیین جنسیت بچه که این روزها صدایش بلند است،ولی نه به این نامها که همه جا پیچیده، جشن من باید صدایش جور دیگری باشد. فکر کنم جشن بازگشت استخوانهای پسرم مناسب باشد.
خدابیامرزد مادرم را، اگر آن روزها قلیانم را نمیشکست الان زیر خیمه امام حسین سینه زن نبودم.
ارام ارام اشک میریخت و هق هق میکرد، پهنای صورتش خیس اشک بود و بغض راه گلویش را بسته بود، کاسهای آب به دستش دادند، با نگاهش قطره خونی که داخل آب افتاد را دنبال کرد، باریدن چشمانش بیشتر شد.به آرامی گفت:” دلت به حال کودکانت میسوزد.”
لبان خشکش را برهم زد و گفت: اگر دلتان برایم سوخت به حسین(ع) بگویید به کوفه نیاید.
#روضه_نوشت
آن روزها پدر جوان و دیپلمه من کارگری بیشتر نبود، ولی از چندرغاز حقوقی که به او میدادندمقدار ناچیزی را پسانداز میکرد و با آن برای بچهها کتاب میخرید. پدر عاشق مطالعه و درس خواندن بودو بر عکس خیلی از پدرهای هم ردهاش بچهها را ترغیب میکردتا با عشق درسشان را بخوانند. روزهایی که پدر در خانه بود دستم را میگرفت و با هم به کتابفروشی میرفتیم. دوست داشت که ما را هم مثل خودش کتابخوان ببیند. هر کتابی که دلمان میخواست برایمان تهیه میکرد. بعضی اوقات هم خودش کتابی میخرید و بعد من را روی پاهایش مینشاند و کتاب را با هم ورق میزدیم و میخواندیم و حرف میزدیم و به قول امروزیها عشق میکردیم. هر سال که ماه مهر و فصل درسخواندن شروع میشد با پدر کتابهای درسی نو را سلفون میکشیدیم و ورق میزدیم و بعد هم سفارش پدر که میگفت: “بابا مواظب کتابا باش که خراب نشن، یواش یواش ورق بزن” برای من شروع سال تحصیلی یعنی پیچیدن بوی خوش کتاب در خانه بود و هنوز هم بعد از گذشت سالها این عشق درسخواندن و مطالعه کردن در من خاموش نشده است.
#خاطرات_مدرسه