دخترکم که از مدرسه آمد صدای سلام گرم و دلنشینش فضای خانه را پر کرد. خواستم دستانم را باز کنم و محکم در آغوشش بگیرم و تا جایی که میتوانم صورتش را غرق بوسه کنم. یادم آمد دستانم را در جبههها جا گذاشتهام.قلبم گرفت.
اینکه با این اوضاع و احوال بتوانی کسی را پیدا کنی وکمی درد ودل کنی تا بار خستگیت کمتر شود، داغ جداییت مرحم یابد، تاولهای پاهایت التیام یابد، کار سختی بود. کسی را جز پدر، شنواتر ندیدم.
میخواهم برای پسرم جشن بگیرم، مانند جشن تاتی، یا جشن گودبایپمپرز یا اصلا مثل جشن تعیین جنسیت بچه که این روزها صدایش بلند است،ولی نه به این نامها که همه جا پیچیده، جشن من باید صدایش جور دیگری باشد. فکر کنم جشن بازگشت استخوانهای پسرم مناسب باشد.
خدابیامرزد مادرم را، اگر آن روزها قلیانم را نمیشکست الان زیر خیمه امام حسین سینه زن نبودم.
ارام ارام اشک میریخت و هق هق میکرد، پهنای صورتش خیس اشک بود و بغض راه گلویش را بسته بود، کاسهای آب به دستش دادند، با نگاهش قطره خونی که داخل آب افتاد را دنبال کرد، باریدن چشمانش بیشتر شد.به آرامی گفت:” دلت به حال کودکانت میسوزد.”
لبان خشکش را برهم زد و گفت: اگر دلتان برایم سوخت به حسین(ع) بگویید به کوفه نیاید.
#روضه_نوشت
آن روزها پدر جوان و دیپلمه من کارگری بیشتر نبود، ولی از چندرغاز حقوقی که به او میدادندمقدار ناچیزی را پسانداز میکرد و با آن برای بچهها کتاب میخرید. پدر عاشق مطالعه و درس خواندن بودو بر عکس خیلی از پدرهای هم ردهاش بچهها را ترغیب میکردتا با عشق درسشان را بخوانند. روزهایی که پدر در خانه بود دستم را میگرفت و با هم به کتابفروشی میرفتیم. دوست داشت که ما را هم مثل خودش کتابخوان ببیند. هر کتابی که دلمان میخواست برایمان تهیه میکرد. بعضی اوقات هم خودش کتابی میخرید و بعد من را روی پاهایش مینشاند و کتاب را با هم ورق میزدیم و میخواندیم و حرف میزدیم و به قول امروزیها عشق میکردیم. هر سال که ماه مهر و فصل درسخواندن شروع میشد با پدر کتابهای درسی نو را سلفون میکشیدیم و ورق میزدیم و بعد هم سفارش پدر که میگفت: “بابا مواظب کتابا باش که خراب نشن، یواش یواش ورق بزن” برای من شروع سال تحصیلی یعنی پیچیدن بوی خوش کتاب در خانه بود و هنوز هم بعد از گذشت سالها این عشق درسخواندن و مطالعه کردن در من خاموش نشده است.
#خاطرات_مدرسه
پنجم ابتدایی را که تمام کردم؛ با ترس و لرز ولی مصمم ، رفتم پیش مامان و گفتم:« من دیگه مدرسه نمیرم!» توقع داشتم مامان که یک زن بی سواد روستایی است با من همراهی کند و لی لی به لالایم بگذارد ولی مامان فهمیده تر از آن بود که فکرش را میکردم. با خونسردی جواب داد:«بی جا میکنی!» جسورانه گفتم:« نمیخوام! خسته شدم، سواد من که از شما بیشتره، خوندن و نوشتنم که بلدم، دیگه واسه چی باید برم مدرسه؟! میخوام بمونم خونه!» مامان خودش را اذیت نکرد و به جای کل کل کردن با دختر باهوش نادانش گفت:«باشه، نرو!»
میدانستم اجازه نمیدهد و گیرم که اجازه بدهد چه جوری باید بابا را راضی میکردم که دیگر درس نخوانم؟! با این خیال باطل، دلخوش بودم که مامان اجازه داده مدرسه نروم؛ اما همین که مهر از راه رسید بی اینکه مامان یا هیچکس دیگری زورم کرده باشد، عطر فصل مدرسه، بوی کاغذ و کیف و کفش نو، مرا پشت آن نیکمت های چوبی کهنه و پر از کنده کاری های ناشیانه کشاند.
حالا سالها از آن روزها میگذرد، پسرم به کلاس چهارم دبستان میرود،حرفایی میزند شبیه حرفهای آن روز من! جز لبخند، هیچ جوابی نمیدهم. امتحان دارم. دیگر مثل سابق شاگرد ممتاز نیستم ولی عاشق درس و مشق و کتاب و مطالعه ام؛ عاشق دانستن، عاشق فهمیدن! حالا ، تمام طول سال درس دارم حتی تابستان، اما دیگر خسته نیستم.
وقتي ديروز در جشن فهميدم كه حوزه از ٢٥ شهريور شروع مي شود انگار اب يخي روي سرم ريختند و ياد ناراحتي هاي اخر تابستاني دوران مدرسه دلم را زد ، كلا هميشه تابستان و تعطيلات را دوست داشتم چون مي توانستم از دغدغه هاي حفظ زيست و فرمول هاي زشت فيزيك راحت باشم، حتي تمرين هاي تئاتر بي دردسرتري داشتم چون ديگر لازم نبود شب به زور خوردن كلي قهوه بيداربمانم و براي امتحان زيست فردا درس بخوانم، چقدر از درس هاي رشته تجربي بدم مي آمد، اما به اجبار ٤ سال دبيرستان را خواندم و ديپلمم را هم گرفتم و كنكورش را هم دادم، آن سال ٣ كنكور دادم ((تجربي، زبان، هنر)) جالب اينجا بود رتبه كنكور هنرم با اينكه زياد درس هاي تخصصي اش را نخوانده بودم بهتر بود، اما كلا دوست داشتم رشته كامپيوتر بخوانم و دانشگاه هم همين رشته را تخصصي ادامه بدم و كلا مخ بشوم، هنر را هم براي تئاترش دوس داشتم، سال دوم دبيرستان كه خانواده اجازه ندادند كامپيوتر بخوانم، و حتي نگذاشتند اوايل سال رشته ام را به معارف تغيير بدم از روي اجبار تجربي خواندم و حيف ٤ سال جواني ام که بدون داشتن هیچ علاقه ای به درس گذشت و 4 سال طلایی زندگی ام که آینده ام را می ساخت یک شب همه اش برباد فنا رفت، ديگر كلا مهر تا خرداد از مدرسه فراري بودم اخرين نفر وارد كلاس و اولين نفر از در مدرسه خارج مي شدم، تازه بدون هیچ غیبتی، همان ابتدا که میخواستم تعیین رشته کنم، هدایت تحصیلی ام اولین اولویتم را فنی و حرفه ای زده بود، چون بیشتر مهارتم توی کارهای فنی و تجربی بود و از درس های خسته کننده مثل فیزیک و زیست واقعا بی زار بودم حتی از معلم هایشان هم فراری بودم ، بعد پیش دانشگاهی ام چون به علاقه اولم کامپیوتر نرسیده بودم تصمیم گرفتم به سمت علاقه دومم بروم و بیخیال رتبه و دانشگاه شدم و حوزه را انتخاب کردم البته همسر طلبه شدن هم حوزه رفتن را بيشتر مي طلبيد، خلاصه ماه عسل من هم رفتن به حوزه شد آن هم با چاشني صرف و فقه اش
به قلم سیده مهتا میراحمدی
ما را سوار قایق های کوچکی کردند، من روی پاهای مادر نشستم و محکم او را در بغل گرفتم. نمیدانم چند روز توی راه بودیم، ولی این مدت خیلی اذیت شدیم، غیر از گرسنگی و تشنگی، طوفانهای دریا و آفتاب سوزان امان همه را بریده بود. از دور خشکیها پیداشد، مادر لبخندی بر لبان خشکش نشست و گفت : بالاخره رسیدیم. فکر میکردم که دیگر مصیبتهایمان تمام شده و میتوانیم در یک شهر دیگر به دور از آزار و اذیت لباس قرمزها زندگی کنیم. از وقتی یادم است همه از دشمنی بوداییان با ما مسلمانان میگفتند. جنایتهایشان را زیاد دیده بودم، پدر و برادرم را آنها سوزاندند، دختر همسایه را که مثل من شش ساله بود و همبازی من بود زیر پاهایشان له کردند و کشتند. مادر میگفت ما را به جرم مسلمان بودن میکشند. تا بحال فکر میکردم که دزد ها و آدم کشها مستحق مرگ هستند. نمیدانم چرا مسلمان بودن ما باعث دشمنی آنها شده است. خیلی با خودم کلنجار میروم تا نفرتم از لباس قزمزها را از بین ببرم. آخر لباس قرمز بر تن داشتن یا بودایی بودن که دلیل نفرت و انتقام و آدم کشتن نمیشود. ناگهان صدای سربازان، تمام وجودم را به لرزه در آورد، آنها جلوی ما را گرفتند و اجازه ندادند وارد سرزمینشان شویم. مادر فریاد زد: به ما رحم کنید، ما هم مثل شما مسلمانیم. سربازی جلو آمد و با پاهایش محکم به سینه مادر کوبید، دستان مادر را محکمتر گرفتم تا مبادا در این شلوغی گم شوم، هر چه تلاش کردیم بی نتیجه بود و دوباره ما را سوار قایقهایمان کردند. دوباره به دریا زدیم، بدون آب، بدون غذا در میان دریا رها شده بودیم و هیچ کس به دادمان نرسید. جمعیت قایقها روز به روز کمتر و کمتر میشد. گرسنگی و تشنگی هم بالاخره جان آدم را میگیرد. در آغوش مادر چشمانم را باز کردم. دست و پاهایم را احساس نمیکردم، فقط گرمای اشکهای مادر را بر گونهی آفتاب سوختهام حس میکردم، آبی آسمان را برای آخرین بار دیدم، چشمانم را که بستم دیگر همه چیز تمام شد.
… فآما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ماتشابه منه ابتغاء تاویله…
خودش را آتئیست معرفی میکرد. گیر داده بود که آخر این چه دین و مسلکی است که شماها دارید؟! پر است از عیب و ایراد! و چند شبهه کنار هم چیده بود و هر چه از دهانش در می آمد نثار اسلام و مسلمانان میکرد. آنقدری که تمام جنایات تروریستی عالم را به مسلمانان نسبت داده، به چند زبان زنده ی دنیا، طی یک عکسنوشته، با مردم آسیب دیده از حوادث تروریستی، که مسلمانان باعث و بانیش بودند؛ ابراز همدردی کرده بود!
باهاش وارد بحث شدم البته خیلی با احتیاط و مودبانه، مبادا ازم آتو بگیرد و برای دینمان بد شود.ولی بحث کردن بی فایده بود! از هر دری وارد میشدم که شبهه ای رفع و حقانیت اسلام ثابت میشد، شبهه ی دیگری را فتح باب میکرد. گمان کنم خودش هم خوب میدانست استدلال هایش، استدلال نبود و مغلطه بود با این حال گوشی برای شنیدن حرف حق نداشت. ناامید شدم. بلاکش کردم و خودم، و اعصابم را هم راحت! جایی که گوشی برای شنیدن حرف حساب نیست؛ استدلال کردن و منطقی حرف زدن به جان طرف، یاسین به گوش خر خواندن است و ظاهرا سکوت، منطقی ترین جوابی است که میتوان به آدمهای مریض القلب بی منطق داد. فقط کاش خود این جناب آتئیست میدانست توصیف رفتار و شخصیت او در قرآن آمده، آنجا که خداوند در سوره ی آل عمران، آیه 3 میفرماید :” … پس گروهی که در دلهاشان میل به باطل است از پی متشابه رفته تا به تاویل کردن آن، فتنه گری پدید آرند…”