شنیدن روایت یک نیمچه جهادگر برای شما و حس کردن آن به صورت ششبعدی از دل معرکه برای من خیلی جذاب است.
متاسفانه به خاطر نبود چرخ خیاطی و بیهنری خودم به خیل عظیم جهاد دوخت ماسک نپیوستم و در کمال ناباوری نه بلکه در کمال باور به نقاهتگاه رفتم.
ورودم با خیر مقدمی هراس انگیز با ترس از سگ و گربههایی که حرف آدم سرشان نمیشود آغاز میشود. البته من هم خیلی ترساندمشان، این به آن در.
کفشهایم که توی جاکفشی مینشینند، در را باز میکنم. سلام و احوالپرسی میکنم، با پرستاران هم شیفتی که بعد از یکماه خودمانی شدهایم و از هر دری برای هم سخنی داریم.
دانشجوهایی سال آخری که از کرمانشاه تا مشهد برای تحصیل به سمنان آمدند. به قول خودشان کرونا برای آنها خیلی خوب بوده، برای مدتی هم از فضای خوابگاهشان دور هستند که کلی تنوع شده برایشان. کارآموزیشان تمام و فارغالتحصیل میشوند.
گان، دستکش، شیلد، ماسک برای مقابله با کرونایی که از در و دیوار نقاهتگاه بالا میرود، ابزار مناسبی است.
لباسهای آبی شکل هم، بیکلاس و بیقواره که مینشیند روی تنم و معلوم نیست محافظ چیست؟ مدام بندهایش پاره میشود و نیاز به وصله پینه کردن دارد.
بخاریِ کُنجِ اتاق، کلی یادگاری روی تنش به جامانده، تقصیر خود بخاری است که اینقدر ما را دوست دارد. نزدیکش که میشویم دست به دامانمان میشود و بخشی از لباس را برای خودش میکند.
بعد از این همه وقت ماسک هنوز با صورتم انس نگرفته، وقتی به خانه برمیگردم ردپای سرخش روی بینی مشهود است. نَفس کشیدنهای به شماره افتادهمان از پشت ماسک خستهترمان میکند.
با فِشُردن قوطیِ محلول الکل هر نیم ساعت یکبار روی دستهایم بوی تندی توی هوا پخش میشود. پوشیدن دستکش مرهمی بر دستهای کلاژن از دست داده، قاچ خورده و چروکیده به خاطر شست و شوی زیاد است.
وارد آشپزخانهی مرکز میشوم برای سرو سامان دادن به اوضاع درهم و برهمش. دمنوش آویشن را هم دم میگذارم. کار که تمام شد، وارد سالن نگهداری بیماران شده و با آنها هم خوشوبش میکنم. بعضیهاشان اهل گفتگو هستند و بعضی هم نه. با چشمانشان نشان میدهند، دخترجان برو ردِّ کارت بگذار استراحت کنیم.
مرکز جایی بیرون شهر است. همین که ماشینی عبور میکند و میایستد، ما سه نفر کنجکاویم ببینیم چه کسی آمده؟ پخش غذا، آبمیوه و یا آمبولانس برای انتقال بیمار. گاهی همراهان بیماران هم برای سرزدن به عزیزشان میآیند به جایی که همه از آن فرار میکنند.
موضوع: "تجربه زیسته"
زندگی گاهی مثل چرخش فرفره است. بعضی اوقات روی دور تند و بعضی اوقات هم روی دور کند است.
زندگی شما روی کدام دور است؟ تند یا کند؟
اغلب خوشیها، مثل یک چشم بر همزدن تمام میشود و خاطرات لذتبخشش در پس ذهنمان میماند. اما برعکس، روزهای سخت زندگی، لحظهبهلحظهاش چنگ میاندازد به گوشه ذهنمان و مدام زور میزند تا به ما بفهماند که مثل کنهای سرجایش چسبیده، تا ناامیدی را به روح لطیفتر از برگ گلمان بدمد.
این روزها. یا بهتر است بگویم این روزهای کرونایی، همین سختیهای زندگیست. این ما هستیم که باید مقابلش بایستیم. یاد خدا را فراموش نکنیم و به ریسمانش چنگ بزنیم. « وَهُوَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ »
روزهای قرنطینه باعث شده بیشتر فکر کنم. بیشتر مطالعه کنم، بیشتر به همه چیز و همه کس دقت کنم.
هر روز موقع خواندن دعای هفت صحیفهی سجادیه، ریشهی امید در جسم و روحم متولد میشود. چقدر زیبا در فراضی از این دعا آمده که: « وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ،
الها در آسایش را به رویم باز کن،و به قدرتت صولت سلطان غم را در میدان حیات من
بشکن»
پ ن: برای خرید اجباری به فروشگاه رفته بودم، مرد جوانی جنسهایش را روبهروی فروشگاه پهن کرده بود. بساطش جمع و جور بود اما دلش به وسعت دریا بی انتها بود. دو تا فرفره برای بچهها خریدم و دعا کردم بقیه هم از اوخرید کنند.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
99/1/16
صدایش بلند بود، اما گوشهایش سنگین. حتما بایدجلوی رویش میایستادی تاخیالش راحت شود، کسی هست.
پیرزنی 90ساله با موهای حنایی که از ماندن در بیمارستان خسته بود.
گفت:«به دخترم گفتی تخم مرغ عسلی بیاره برام. باید بخورم خونم خشک شده.» گفتم:«مامان جان نمیتونی بخوری». لجبازیهای کودکانهاش هر نیم ساعت بند میشد به یک چیز.
تخممرغ، آب هویج، شمعِ روشن، گل و چند چیز دیگر. دخترش از عادت هرروزهاش به اینها برایمان گفت.
تختش نزدیک در بود و من از توی چارچوب در نگاهش میکردم.
میگفت:«من مریض نیستم، بیخود من رو اینجا آوردند. میدونی چرا از من فرار میکنند؟» با لبخند گفتم:« ما مریضیم به خاطر سلامتیت نمیآییم جلو، دعا کن خدا شفامون بده» با خیال راحت چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
بعد از آن کمتر صدایمان کرد. امید به زندگی را با طبع لطیفش شمع، گل و پروانه برایمان به تصویر کشید.
صدای گریههایش را که شنیدم، به سرعت خودم را به بیرون از آشپزخانه رساندم و با چشمانم پسرک را رصد کردم. این ادا و اطفارش برایم جدید بود. دستمال کاغذیای جلوی بینیاش گرفته بود وبه صفحهی تلویزیون نگاهی میانداخت و از خودش صدای گریه در میآورد. چشمم را از روی پسرک برداشتم و به تلویزیونی که صدایش قطع شده بود خیره شدم. عکس و فیلمهای حاج قاسم را نشان میداد.
قربان صدقهی ریختش رفتم که اینچنین از ما تقلید میکرد. انگار فهمیده بود که من و پدرش به حاج قاسم ارادت داریم و او هم با این گریهیهای ساختگی کودکانهاش به من فهماند که او هم شرایط را درک کرده است.
یک لحظه بغض کردم و رو به روی عکس سردار ایستادم و گفتم: سردار دعا کن تا پسرم یکی از حاج قاسمهای فردایی نه چندان دور باشد.
در هفتهای که گذشت، کلی اتفاق رخ داد. دلم سکوت میخواست، تا بگذرد این فراز و فرود و حالا مینویسم.
شنبه برف پایتخت را سفید پوش کرد و ما دلمان برای برف ندیده قنج میرفت، هنوز هم میرود.
یکشنبه عدهای در خیابان به نشانهی اعتراض داد کشیدند و عدهای توی خانه بر سرِ زن و بچه هایشان. دردِ همهشان مشترک بود، غصهی دستان خالی و پولی که توی جیب ندارند.
دوشنبه عدهای موج سواری کردند، توی خیابان عجیب است اما واقعی. مثل کودکان نا اهل، داد زدند، شکستند، به آتش کشیدند.
دود همهجا را گرفت و به چشم ما هم رفت.
سه شنبه هراس به جانمان افتاد، چه خواهد شد؟!
اینترنت که قطع شد، بیشتر به زندگی رسیدیم.
چهارشنبه دلمان آرام گرفت، پدر دوباره دلگرممان کرد. اصلا انگار عادت کردهایم، هر چه که میشود سر آخر باید خودش حجت را تمام کند. عصر بود که میهمان به خانه مان آمد، دوباره چشممان روشن شد به دیدار حبیب خدا.
پنجشنبه با نیمی امید و نیمی یاس رفتیم برای آزمون و میهمانها هنوز در خانه بودند، ناهارمان را پخته بودند که ما رسیدیم خانه.
خجالت بود که از سر و روی مان میبارید.
جمعه از خجالتشان در آمدیم و با خورشت کرفسی جاافتاده پذیرایشان شدیم. عصر جمعه دلگیرتر شد، زمانی که میهمانان راهی شدند و ما تنها ماندیم.
یک هفته پر از فراز و نشیب، اعتراض و آرامش، شلوغی و تنهایی گذشت.
آنجایی که دخترکم هم غم بنزین دارد وبنزین رو به پایان موتور توی بازیاش را نشانم میدهد، لبخند تلخی روی لبانم مینشیند.
غم بنزین گرانشده هنوز بر دل بعضیها مانده و بعضی هم یادشان رفت.
حالا نُقل دهانها یارانهی معیشت دولت است، چه کسی گرفته و چه کسی نگرفته؟!
این هم فراموش خواهد شد، مثل بیشتر اتفاقات.
توی کلاس بیست و پنج نفریشان، خودش و یکی دو نفرشان مظلوم واقع میشوند. اکثر کلاس نگرشی متفاوت دارند.
یکیشان با اینکه نامش زهراست، میگوید: (پدر و مادرم اجازه نمیدهند روسری سر کنم).
رامیلا میگوید:(ما توی خونه به جز چادر جشن تکلیفی که مدرسه داده چادر نداریم، این را با احساس افتخار میگوید).
رومینا و آیدا دوستیشان به خاطر کارتون دختر کفشدوزکی با هم گرمتر شدهاست. دختر کفشدوزکی قهرمان این روزهای آنهاست.
سر صف نماز جماعت نیمی از آنها سرشان به همهجا گرم است و به شوخی میگذراندند، اما بعد از نماز زهرایی از کلاس دیگر با صدای بلند آیه” إِنَّ اللَّهَ وَمَلَآئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ۚ يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيما احزاب - ۵۶” را میخواند و شیرینیاش به دل و جانِ دخترکم نشسته که با ذوق برایم تعریف میکند.
همهی اینها روز نگاریهای اوقاتیست که دخترم توی مدرسه هست.
به رسم هر سال شکلات ها را دانهدانه توی پاکت میریزم و تاکیدم بر این است که حتما به همکلاسیهایت بگو به خاطر ولادت حضرت محمد صلی الله علیه و آله است.
شاید تلنگری باشد برای این دخترکان تا به خاطر بیاورند ما مسلمان به دینی هستیم که رسولش برای راه یافتن ما خیلی تلاش کرد و کامشان شیرین شود از میلاد این مولود.
نگاه مردم به یکسری از چیزها باعث میشود، شجاعت ریسک را نداشته باشیم و از انجام برخی از کارها باز بمانیم.
مثلا وقتی با کلی ذوق وسیلههای ترشی را ریز کردی و سرکه ریختی، بعد از چند مدت که خراب شد. میگویند:«دستت برای ترشی خوب نیست».
گلدانهای توی راهپله که زرد و نزار میشوند. آرایشگاه که میروی و بعد اتفاق ناخوشایندی میافتد، و چندین اتفاق دیگر.
دستی در کار نیست! این احساس ماست، که باوری اینچنین ساختهاست.
خانمی که ترشیهایش خوشمزه میشوند، بعد از کلی تجربه و چند بار خرابکاری به این دستور رسیده است.
گلدانی که رسیدگی نشود، خواه ناخواه خشک خواهد شد.
اتفاقی که قرار است رخ دهد ربطی به آمد داشتن یا نداشتن دست آرایشگر ندارد.
زمینش چند ده متری با دریا فاصله نداشت. فصل شالیکاری که میشد، زنان خانواده کمر همت میبستند و پاچههای شلوارشان را تا میزدند، چکمه میپوشیدند تا دانهدانه شالی برنج را در دل زمین بکارند.
پیرمرد چند وقتیست که دیگر زمینی برای شالیکاری ندارد. صاحبِجدید زمین را به کافه رستورانی شیک تبدیل کرده مشتریهای زیادی هم دارد. اینبار زنانی با پاچههای شلوار بالا کشیده، نه برای کار بلکه با سر و شکلی متفاوت میآیند، تا دل زمین را بهرنج آورند. همرنگی آنها با جماعتی به دل، رنج مینشاند. صدای هیاهو و خندههای گاه و بیگاهشان از سَرِ غفلت در کنار ساحل، آرامشِ امواج را مختل کرده، موجها پشت سر هم خود را به صخرهها میکوبند. مردگاهگاهی برمیگردد به گذشتهی نه چندان دور، مینشیند روی یکی از صندلیهای رستوران بغض و خشم را فرومیخورد. گذشته را به خاطر میآورد گذشتهای که حتی هنگام کار هم عفت لباسِ آدمیان بود. حیا و غیرت را گمشدهی این روزها میبیند و سکوت میکند. خیره به دریا میماند به دوردستها.
صبحِ زود تیکتاکش قطع و روی یک ساعت متوقف مانده بود. بعد از چند دقیقه چشم بستن و باز کردن موضوع را فهمیدم. انگار زمان متوقف شده بود، من خیلی راحت خودم را سپرده بودم به این توقف.
دنبال موبایلم گشتم، تا زمان درست را بدانم. خیالم راحت شد، که زیاد دیر نشده و هنوز وقت دارم. آماده شدم و برای انجام کاری به بیرون از خانه رفتم. سر ظهر که برگشتم، از خستگی نایِ انجام هیچ کاری را نداشتم. چند باری از روی عادت سَر چرخاندم، تا ببینم ساعت چند است.
هنوز متوقف بود، انگار از این چرخش دُورِ یکسری عدد خسته شده بود. من هم گذاشتم، تا استراحتی کند. پس از مدتی قابِ ساعت را پایین کشیدم، تا باتریِ ته کشیده را خارج کنم و جانی دوباره به عقربههای ساعت بدهم.
توی گوشی ساعت بود، توی تلویزیون ساعت بود. اما من در این مدت هنوز دلنگران ساعت دیواری روی دیوار بودم. خوشبختانه انگار هنوز هم بعضی اشیا را نمیشود دانلود کرد. هرطور که شده جایگاهشان توی زندگی باقی است.
ارزش وقت، لحظههای زندگی و اینکه وقت کمی داریم، را همین ساعتها به یادمان میآورند.
شدت گرمای سرظهر شهر تا زیر پوست میدود و به استخوان میرسد. آسفالت کف خیابان مثل دانههای تفتیده کف کفش و بعد پاها را میسوزاند.
ماشینها یکی پس از دیگری مثل میگمیگ چنان با سرعت از کنارم میگذرند که رد لاستیکشان تن آسفالت را میخراشد، اما خبری از تاکسی زرد رنگ نیست.
اینپا و آنپا میکنم تا مثلا کمی تغییر حالت داده باشم، بالاخره بعد از مدتی تاکسی زرد رنگی از دور به من نزدیکو نزدیکتر میشود و جلوی پایم ترمز میکند.
آدرس را که میگویم به نشانهی تایید سری تکان میدهد، روی صندلی مینشینم و از پنجره به بیرون نگاهی میاندازم.
زندگی مردم حتی در این گرما جریان دارد و میگذرد. کارگرانی که عرق ریزان مشغول کارند تا لقمه نانی در بیاورند.
همین رانندهی تاکسی مجبور است با اندک پولی که از مسافر میگیرد ، تمام خیابانهای اصلی و فرعی را بچرخد.
نزدیک میدان پیاده میشوم. با سرعت خودم را به کوچه و خانه میرسانم.
کلید انداخته و توی راه پله دکمههای مانتو و گیرهی روسری را باز میکنم تا زودتر تن خسته و گرما زدهام را به نسیم مصنوعی کولر بسپارم.
ضربالمثل معروف سواره از حال پیاده خبر ندارد، توی ذهنم میچرخد اما منِ سواره دقیقا از حال پیادهها باخبر هستم.