بچه که بودم بزرگترین عدد در نظرم تعداد انگشتان دست بود. مثلا وقتی یکی میپرسید:‹‹مامانت رو چندتا دوست داری؟›› کف دو دستم را با انگشتانی باز جلوی صورتش میگرفتم و خیال میکردم بزرگترین مقدار فقط همین اندازه است. بعدها انگشتان پا هم به آن مقداراضافهشد.
کلاس اول که بودم خواندن و نوشتن اعداد را پشت سرهم یاد گرفتم. حالا که از کودکی فاصله گرفتم، اعداد دور و برم مثل دانههای چرتکه بالا و پایین میروند. عمر، قیمت چیزهای مختلف، نمره و چندین چیز دیگر. باورم نمیشود آنقدر زود بگذرد.
حالا من سیساله هستم و سیسال یک پیمانهی بزرگ از عمر است. عمر زندگیام از تعداد انگشتان دست و پا بیشتر شده است و روزبهروز بر آن افزوده میشود. باید به زندگی عمیقتر نگاه کنم. بیشتر قدر بدانم، بیشتر مهربان باشم.
سی سالگی هم به چشم بر هم زدنی مثل سالهای پیش میگذرد. روز و روزگاری که باید خودم آن را بسازم.
صبح سی سالگی بخیر.