همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 48

اصول دوست‌داشتنی

ارسال شده در 26ام تیر, 1398 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

زمانی که دو روایت تعارض داشتند، بینشان جمع می‌کردیم. مثلا اولی حمل بر استحباب، دومی حمل بر کراهت؛
حال اگر تعارض مستقر بود امکان جمع نداشتیم، هردو ساقط می‌شدند، سراغ مرجحات می‌رفتیم.
با نبود مرجح اصل برائت یا استصحاب را در آن حکم جاری می‌کردیم.
قاعده‌ی اصولی که بیشترمان آن را به خاطر داریم.
کاربرد اصول به گفته‌ی اساتید فراوان است.
دو فرد را در نظر بگیرید که از هم رنجیده خاطر و ناراحت هستند.
اگر از این روش استفاده کنند، دلیلی برای ماندن در این حال نمی‌ماند. با جمع بین خوبی‌ها این تعارض برطرف خواهد شد.
حال اگر هنوز دلخوری باقی و مستقر بود به سراغ مرجحات و نکات مثبت طرف مقابل می‌رویم.
اگر اوضاع سامان نیافت و چیزی که تسکین دلمان باشد نیافتیم به اصل رجوع می‌کنیم و بنا را بر بخشش و همان قول شتر دیدی ندیدی خودمان می‌گذاریم، تا طعم شیرین رابطه‌ها کاممان را تلخ نکند و لذت بخشش را به تلخی انتقام تبدیل نکنیم.

اصول انتقام ببخش برائت به قلم خودم بهارنوشت تعارض
نظر دهید »

یا انیس النفوس

ارسال شده در 23ام تیر, 1398 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, مناسبت‌ها, دل نوشتـــه


رو به رویت می‌ایستم، از عمق جانم چشمانم را راهی پیچ و خم‌های گل‌دسته‌ات می‌کنم. ضربان قلبم به شمارش می‌افتد، قند در دلم آب می‌شود. مگر می‌شود روبه‌روی‌تان ایستاد و زیبایی مطلق را ندید؟
بهشت من اینجا و روبه روی شماست.
نگاهت می‌کنم، نگاهم می‌کنی، صدایت می‌کنم، صدایم می‌کنی.چه مهربان امامی.
یا انیس النفوس، ای همدم روزهای تنهایی‌ام، نگذار لحظه‌ای غفلت کنم و از گوهر وجود نازنینت بی‌نصیب بمانم.
دستانم را بگیر و مثل همیشه همدمم باش.


یا اَبَاالْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّةَاللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَ مَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ

میلادت مبارک مولای عشق ❤

به قلم: سیده مهتا میراحمدی

1563043238k_pic_a8e9ae07-2445-4e90-bc95-b8f051491fd5.jpg

امام رضا امام رضا عليه السلام حرم امام رضا صحن آزادی رمیصا صحن آزادی مشهد صحن ازادی صحن ازادی در مشهد کجاست؟ مشهد ولادت امام رضا
نظر دهید »

یک پیمانه‌ی بزرگ از عمر

ارسال شده در 20ام تیر, 1398 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روزنگار

بچه که بودم بزرگترین عدد در نظرم تعداد انگشتان دست بود. مثلا وقتی یکی می‌پرسید:‹‹مامانت رو چندتا دوست داری؟›› کف دو دستم را با انگشتانی باز جلوی صورتش می‌گرفتم و خیال می‌کردم بزرگترین مقدار فقط همین اندازه است. بعدها انگشتان پا هم به آن مقداراضافه‌شد.

کلاس اول که بودم خواندن و نوشتن اعداد را پشت سرهم یاد گرفتم. حالا که از کودکی فاصله گرفتم، اعداد دور ‌‌و‌ برم مثل دانه‌های چرتکه بالا و پایین می‌روند. عمر، قیمت چیزهای مختلف، نمره و چندین چیز دیگر. باورم نمی‌شود آنقدر زود بگذرد.

حالا من سی‌ساله‌ هستم و سی‌سال یک پیمانه‌ی بزرگ از عمر است. عمر زندگی‌ام از تعداد انگشتان دست و پا بیشتر شده است و روز‌به‌روز بر آن افزوده می‌شود. باید به زندگی عمیق‌تر نگاه کنم. بیشتر قدر بدانم، بیشتر مهربان باشم.

سی سالگی هم به چشم بر هم زدنی مثل سالهای پیش می‌گذرد. روز و روزگاری که باید خودم آن را بسازم.

صبح سی سالگی بخیر.

به قلم خودم بهارنوشت تولد سی سالگی عمر
نظر دهید »

زیر پوست شهر

ارسال شده در 17ام تیر, 1398 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته, روزنگار

شدت گرمای سر‌ظهر شهر تا زیر پوست می‌دود و به استخوان می‌رسد. آسفالت کف خیابان مثل دانه‌های تفتیده کف کفش و بعد پاها را می‌سوزاند.
ماشین‌ها یکی پس از دیگری مثل میگ‌میگ چنان با سرعت از کنارم می‌گذرند که رد لاستیک‌شان تن آسفالت را می‌خراشد، اما خبری از تاکسی زرد رنگ نیست.
این‌پا و آن‌پا می‌کنم تا مثلا کمی تغییر حالت داده باشم، بالاخره بعد از مدتی تاکسی زرد رنگی از دور به من نزدیک‌و نزدیک‌‌تر می‌شود و جلوی پایم ترمز می‌کند.
آدرس را که می‌گویم به نشانه‌ی تایید سری تکان می‌دهد، روی صندلی می‌نشینم و از پنجره به بیرون نگاهی می‌اندازم.
زندگی مردم حتی در این گرما جریان دارد و می‌گذرد. کارگرانی که عرق ریزان مشغول کارند تا لقمه نانی در بیاورند.
همین راننده‌ی تاکسی مجبور است با اندک پولی که از مسافر می‌گیرد ، تمام خیابان‌های اصلی و فرعی را بچرخد.
نزدیک میدان پیاده می‌شوم. با سرعت خودم را به کوچه و خانه می‌رسانم.
کلید انداخته و توی راه پله دکمه‌های مانتو و گیره‌ی روسری را باز می‌کنم تا زودتر تن خسته و گرما زده‌ام را به نسیم مصنوعی کولر بسپارم.
ضرب‌المثل معروف سواره از حال پیاده خبر ندارد، توی ذهنم می‌چرخد اما منِ‌ سواره دقیقا از حال پیاده‌ها باخبر هستم.

به قلم خودم بهارنوشت تابستان تاکسی سوار ضرب المثل پیاده گرما
نظر دهید »

کنجی از بهشت

ارسال شده در 16ام تیر, 1398 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایت‌های همسرانه, دل نوشتـــه


انگار این جایگاه را برای خودِ خود من ساخته‌اند. بنشینم و چشمانم را بچرخانم و گوشه به گوشه حرمت را درون قاب ذهنم حک کنم. این‌بار نه حرف می‌زنم، نه می‌خواهم سفره دلم را باز کنم، فقط می‌خواهم‌ نگاهت کنم و خودت نظاره‌گره جانم بشی و از گوهر وجود نازنینت، غبار دلم رخت بر بنندند و جانم سراسر نسیم و عطر حریمت را به خودش بگیرد.
زل زده‌ام به رقص پرچمت. گویی ماه سر تعظیم فرود آورده است در برابر بارگاه ملکوتی‌تان، دیگر نه نورش به چشم می‌آید و نه زیبایی‌اش، ماه اصلی شمایید.
سال‌هاست برای من اینجا، این صحن، خود خود بهشت است. بهشت من همین یک تکه جاست که زل بزنم و یک دل سیر حظ ببرم از همنشینی با شما.
کاش می‌شد هر کسی که به بهشت می‌رود یک جایی را برای خودش بر میداشت و همراه خود می‌برد، اگر من بودم همین کنجِ دنجِ صحن آزادی را برای خودم بر می‌داشتم و حتی سندنش را هم به نامم‌ می‌زدم‌ تا کسی دستش هم‌ به این کنج زیبایم نرسد.
برای من مشهد، حرم، ضریح، خلاصه می‌شود به همین کنج صحن آزادی، اینجا برایم همانند ضریحتان ارزشمند است، باید پاک شوم از هر چیزی غیر از شماست. بعدش بیایم و چشمان خالی از گناهم را به پنجره‌های ضریح‌تان بدوزم، دستان خالی‌ام را به ضریح‌تان گره کنم و نام زیبای‌تان را از عمق جانم صدا کنم و بگویم: “السلام علیک یا علی بن موس‌الرضا”

پ ن: این دلنوشته را قبل از نماز صبح در صحن آزادی نوشته‌ام و عکس را بعد از نماز ظهر و عصر گرفته‌ام. :)

 

1562501267k_pic_8a3c8e05-00cc-4b4c-b861-c017c07dd790.jpg

حرم امام رضا صحن آزادی خادمیاران رضوی صحن آزادی صحن آزادی مشهد صحن ازادی در مشهد کجاست؟ علی بن موسی الرضا مشهد
3 نظر »

دختر تابستان

ارسال شده در 27ام خرداد, 1398 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

صدای قدم‌های دختر تابستان به گوش می‌رسد. طبیعت خود را آماده‌ی آمدنش کرده‌است. دامنی از سبزه‌زار، با زمینه‌ی سبز وگل‌های ریز قرمز و پیراهنی آبی به رنگ آسمان برایش دوخته‌اند. آبشار موهای پریشان و طلایی‌اش با شاخه‌های نسترن چه زیبا شدند. گوشواره‌هایی از آلبالو و گیلاس روی لاله‌ی گوشش نشسته است.گونه‌های گل‌انداخته و سرخش از حرارت آفتاب، چهره‌اش را نمکین‌تر کرده است. چشمانی درشت و مژه‌هایی بلند دارد که با شبنمی از قطرات باران آذین‌بندی شدند. خوشه‌های طلایی گندم، در دستانش نشان از برکت دارد. دهانش را که برای حرف زدن باز می‌کند بوی سیب گلاب فضا را معطر می‌کند.

دختری با این زیبایی‌ها در راه است و من فصل تولدم را با همه‌ی گرما، بلندی‌روز و کوتاهی شب‌هایش دوست دارم.

خوش آمدی نشانه‌ی خدا.

وَبَارَكَ فِيهَا وَقَدَّرَ فِيهَآ أَقْوَاتَهَا فِيٓ أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَوَآءً لِلسَّآئِلِين

رزق [روزی خوارانش‌] را در آن به مدت چهار دوره [بهار، تابستان، پاییز و زمستان‌] تقدیر كرد [آن هم‌] یكسان و به اندازه برای خواهندگان. (۱۰) فصلت.

بازآفرینی محتوای دینی به قلم خودم بهارنوشت تابستان تولد سوره فصلت عکس تولیدی قرآن
2 نظر »

مباحثه‌ای پرماجرا

ارسال شده در 25ام خرداد, 1398 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

ایام امتحان از آنچه تصور می‌کنیم، به ما نزدیک‌تر است به همین خاطر دست به دامان مباحثه شدیم. کُنجِ دنجی را در گوشه‌ای از امامزاده پیدا کردیم و به آن‌جا‌ رفتیم.

روز اول همین‌که نشستیم، صوت مجلسی قرآن با صدای عبدالباسط بلند شد. فاطمه‌ پرسید: چه خبر شده؟ گفتم:"احتمالا تشییع جنازه‌ست و قراره اینجا نماز میّت بخونن". رنگ فاطمه مثل گچ دیوار سفید شد، در حالی که ترس تمام جانش را گرفته بود، گفت:"نکنه بیان داخل من می‌ترسم تا حالا مرده‌ای را از نزدیک ندیدم". گفتم:"خیالت راحت". صدای جمعیت که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، رنگ فاطمه سفیدتر و من در کمال آرامش و بدجنسی می‌خندیدم و برایش درس را توضیح می‌دادم. یک ساعت گذشت و دوباره همان صدا بلند شد. فاطمه گفت:"انگار اموات امروز قصد دارند منو سکته بدن و با خودشون ببرن". خنده امانم را برید.

روز بعد که وارد شدم، صدای روضه‌ای جانسوز از سمت مردانه بلند بود. مداح می‌خواند و در بین روضه می‌گفت:"اولین بار است، سر مزار شهید شاطری آمده و گریه‌اش جانسوز‌تر شد". حال و هوای ما را هم تغییر داد.

روز بعد مشغول مباحثه بودیم، که دو چشم نگاه ما را از روی صفحات کتاب به سمت خودشان سُر دادند. دختر بچه‌ای که بازی‌اش گرفته بود. می‌خواست با ما قایم باشک بازی کند. سرش را می‌دزدید و می‌رفت پشت دیوار و لبخند ریزی روی لبانش نشسته بود. خجالتش که کم شد، کمی نزدیک‌تر آمد. صدایش کردم و از شکلات‌هایی که معمولا توی کیفم دارم، به او هم دادم. خوشحال رفت و دیگر نیامد اما ما هنوز برای مباحثه می‌رویم و ماجرایی تازه در انتظارمان است.

امامزاده امتحان به قلم خودم بهارنوشت خاطره درس طلبه مباحثه کتاب
نظر دهید »

شبی که ماه کامل شد

ارسال شده در 23ام خرداد, 1398 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه, نقد فیلم, تجربه زیسته

شبی که ماه کامل شد، این روزها، روی پرده‌ی سینما در حال اکران است. وقتی که اسم این فیلم را برای اولین‌بار شنیدم؛ ذهنم به سمت داستان خاصی نرفت. با دیدن مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فیلم فجر، تازه با این فیلم آشنا شدم و فهمیدم داستانی بسیار متفاوت دارد. بعد از مدت‌ها برای دیدن فیلمی با یک داستان واقعی، راهی سینما شدم.
فیلم شبی که ماه کامل شد؛ روایتی از یک زندگی واقعی است. دختری به نام فائزه، که پسری بلوچ، به نام عبد‌الحمید، عاشقش می‌شود و با هم‌ ازدواج‌ می‌کنند. مادر فائزه به‌ خاطر وابستگی به دخترش شرط می‌کند که باید در تهران زندگی کنند. بعد از به دنیا آمدن پسرشان برای چشم روشنی به زاهدان می‌روند. بعد از این ماجرا، کم‌کم سرنوشت فائزه تغییر می‌کند. فائزه رفته‌رفته؛ از کارهای خانواده‌ی همسرش، مخصوصا برادر شوهرش عبدالمجید باخبر می‌شود.
نمی‌خواهم از گروهک تروریستی و تکفیری جندالله یا عبدالمالک ریگی چیزی بنویسم؛ می‌خواهم اولین حسی که بعد از اتمام فیلم داشتم را بازگو کنم.
فیلم در اوج تمام می‌شود. غرقِ حس انتقام بودم از خشونت‌های ناروایی که به مردم بی گناه وارد شده بود و افکار جاهلانه‌ای که با کشتن زن و مادری بی‌پناه، خود را جندالله می‌نامیدند. بغضم را قورت دادم، درحالی که شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشیدم و باد توی صورتم می‌خورد، به خدا گفتم:«خدایا تو که می‌دونستی فائزه چه آینده‌ای داره چرا بهش بچه دادی؟؟»
این حرف شاید بی منطق بود، اما خب راستش را بخواهی، دلم برای مادری که یک ثانیه هم از فرزندش دور شود ریش‌ریش می‌شود، حالا چه برسد به این مادر و سرنوشتش.
تمام صحنه‌های این فیلم یک طرف، حس مادرانه‌ی یک زن، در نیمه‌ی دوم فیلم، تمام حواسم را درگیر خودش کرده بود.
فائزه از هیچ چیز خبر نداشت، فکرش را هم نمی‌کرد که کار خانواده همسرش از قاچاق اسلحه‌ هم گذشته باشد. در آخر مجبور شد که به خاطر حفظ جانش به پاکستان برود؛ همه‌ی حوادث را با جان و دلش خرید تا فرزندانش در آرامش باشند و زندگی آرامی داشته باشند.
مادر بودن گاهی دشوار است، گاهی بین دوراهی خودت و فرزندانت گیر می‌کنی، سعی می‌کنی همه چیز را بدون دردسر حفظ کنی.
حمید پر از جهل بود، حرف‌های برادرش عبد‌المجید که حالا به قول خودشان امیر عبدالمالک بود تا عمق جانش نفوذ کرده بود؛ عاشق بود، اما این جهلش، سرش را به باد داد. پسرش را از فائزه دور کرد و فائزه با دوقلو‌هایی که در شکم داشت، 9 ماه تنها در خانه حبس شد. فائزه فقط یک مادر بود؛ توپ و تفنگ کجا، مادر کجا؟؟
چه پدران و مادرانی، بی‌دلیل به دست تکفیری‌ها و جاهلانی همچون عبدالمالک ریگی کشته شدند؛ گناهی نداشتند جز اینکه، به دست جاهلانی افتادند که خودشان را سرباز خدا می‌دانستند. این جاهلان کم نیستند؛ خدا همه‌ی مارا از شرشان نجات دهد.
روح همه‌ی آن‌هایی که به دست این گرگ‌صفت‌ها به شهادت رسیدند شاد.

پیشنهاد می‌کنم حتما این فیلم را ببینید.
قیمت بلیط 20هزار تومان.

به قلم: سیده مهتا میراحمدی

الناز شاکردوست شبی که ماه کامل شد فیلم ایرانی فیلم خوب معرفی فیلم نرگس آبیار هوتن شکیبا
نظر دهید »

اسم‌ تو مصطفاست

ارسال شده در 21ام خرداد, 1398 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی

کتاب «اسم تو مصطفاست» راخواندم. حس و حال این کتاب را با کتاب‌های دیگر عوض نمی‌کنم. چقدر آرامش، لابه‌لای ورقه‌های این کتاب، روح و روانم را نوازش داد. خاطرات سمیه، همسر شهید مدافع حرم، مصطفی صدر‌زاده عمق جانم را طراوت داد. کتابی که تمام خاطرات و وابستگی یک زن را به همسرش نشان می‌دهد. لحظه به لحظه، دلهره و دلتنگی را می‌توان از خاطرات سمیه لمس کرد.
بعد از به دنیا آمدن دخترشان فاطمه، این دلتنگی و وابستگی دوچندان شد. بی‌قراری های فاطمه هم، به بی‌قراری‌های سمیه اضافه شد. تاب و توان سمیه در هربار سفر مصطفی به سوریه، کم‌تر می‌شد. جانش به جان مصطفی بند بود. فاطمه بابایی بود و در نبود پدر، دلتنگی امانش را می‌برید و مثل تبی در جان کوچکش نمایان می‌شد. اما هیچ‌یک از این‌ها نتوانست مصطفی را از ایمان و اهدافش دور کند.
عاشق خانواده‌اش بود، اما دغدغه‌اش بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود. همیشه می‌گفت: مرد باید کارهای بزرگ و مردانه کند. سمیه هم به خاطر علاقه‌ای که به او داشت، هیچ وقت مانع پیشرفتش نشد.
فرزند دوم‌شان در راه بود، پزشکان گفتند که مشکل ذهنی خواهد داشت. مصطفی خوابی می‌بیند و به سمیه می‌گوید: خیالت راحت؛ پسرمان محمد علی سالم به دنیا می‌آید، اما باید یک روزی در راه خدا فدایش کنی.
روزها‌ گذشت و ماموریت‌های مصطفی گاهی به 70‌روز می‌رسید. 70 روز بی‌خبری برای سمیه کم نبود. بار آخر به مصطفی تشویقی دادند. او هم با خوشحالی دست زن و بچه‌اش را گرفت و راهی سوریه شدند. این سفر پر از خاطرات خوب و شیرین برایشان بود. فرماندهان مصطفی از او بسیار تعریف و تمجید می‌کردند و همین‌طور از صبوری سمیه تقدیر کردند و هدیه‌ای به او دادند. این سفر باعث شد که دل سمیه بعد از مدت‌ها نرم شود.
در حرم، هنگام زیارت نتوانست از حضرت زینب بخواهد که مصطفی را سالم برگرداند، خجالت کشید و چیزی از حضرت نخواست. این شد که برای بار اول و آخر سمیه کوله‌بار مصطفی را آماده کرد و مصطفی، راهی منطقه شد.
مصطفی می‌گفت؛ سمیه، تا تو راضی نباشی من شهید نمی‌شوم. اما این سفر آخر، گویی سمیه راضی شده بود. و مصطفی در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد.
دلتنگی لحظه‌ای آن‌ها را رها نمی‌کرد، اما سمیه دیگر صبورتر از قبل شده بود. روزی انقدر دلش می‌گیرد که از توی ماشین نگاهی به سنگ قبر مصطفی می‌کند و می‌گوید: مصطفی از امروز به بعد کار‌های مردانه‌ی تو به دوش من است اما تربیت فاطمه و محمدعلی با خودت، من از پس این کار بر نمی‌آیم. قطره اشکی از روی گونه‌هایش سر خورد و گفت: مصطفی، اگر هنوز حواست به ما هست، اگر هنوز کنارمان هستی، به خواب من که نمی‌‌آیی! لا‌اقل به خوابی یکی برو و این را به من بگو. بعد از آن چند نفر خواب مصطفی را می‌بینند؛ هرکدام‌ مصطفی را در حال انجام کاری می‌بینند که قبل از شهادتش، آن کارها را می‌کرده است. وقتی که خانه بود و با بچه‌ها بازی می‌کرد و یا وقتی که به خانه پدرزنش می‌رفت و با برادرزن‌هایش مشغول خوش و بش می‌شد.
و این‌گونه شد که مصطفی وجودش را به سمیه ثابت کرد و دل سمیه آرام گرفت.

کتاب اسم تو مصطفاست.
نویسنده: راضیه تجار
تعداد صفحات:272
نشر: روایت فتح
قیمت:17 هزار تومان

به قلم: سیده مهتا میراحمدی

1560250723k_pic_e4ff74e0-9bbf-4d2e-9ca6-1b4f32bb0f9e.jpg

اسم‌ تو مصطفاست راضیه تجار شهید مدافع حرم‌ مصطفی صدرزاده مصطفی صدرزاده معرفی کتاب معرفی کتاب خوب نشر روایت فتح
7 نظر »

گوشواره‌هایی که نداریم.

ارسال شده در 19ام خرداد, 1398 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روایت‌های همسرانه

زن و شوهر باید رفیق هم باشند، این دلبستگی اگر منجر به رفاقت شود، هم‌دیگر را به خوبی درک می‌کنند.
عاشق هم می‌شوند و در محبت‌ورزی به مرحله‌ی اعلا می‌رسند. مفهوم عشق، میانشان بسیار زیبا می‌شود.
رفیق جایی که به چشم می‌بیند شانه‌های رفیقش می‌لرزد، پناهی می‌شود برای استقامتش.
عاشق زمانی که می‌بیند پشت معشوقشش زیر فشار تا شده، پشتیبانش می‌شود برای ایستادن دوباره.
زن‌ها به طلا و جواهر علاقه مند هستند، اما جایی که می‌بینند مرد زندگی‌شان به کوچه‌ی بیچارگی‌ نزدیک شده تا دست یاری از دیگری بگیرد.
دست می‌اندازند، قفل‌های گوشواره و چندین تکه‌ی دیگر از طلایشان را باز می‌کنند تا از این مهلکه نجاتش دهند و غرورش همچنان پررنگ بماند. اینجاست که زندگی رنگ دیگری از عشق و ایثار می‌گیرد و رفاقت معنایی جز این نیست.
در این دوره که فشار اقتصادی زیاد شده این قصه‌ی آشنایی‌ست که می‌بینیم و می‌شنویم. رسم رفاقت با بهترین رفیق اینگونه است:
جا نزدن و ماندن به پای هم!

ایثار به قلم خودم بهارنوشت رفاقت رفیق زن و شوهر طلا عشق عکس تولیدی
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس