انگار این جایگاه را برای خودِ خود من ساختهاند. بنشینم و چشمانم را بچرخانم و گوشه به گوشه حرمت را درون قاب ذهنم حک کنم. اینبار نه حرف میزنم، نه میخواهم سفره دلم را باز کنم، فقط میخواهم نگاهت کنم و خودت نظارهگره جانم بشی و از گوهر وجود نازنینت، غبار دلم رخت بر بنندند و جانم سراسر نسیم و عطر حریمت را به خودش بگیرد.
زل زدهام به رقص پرچمت. گویی ماه سر تعظیم فرود آورده است در برابر بارگاه ملکوتیتان، دیگر نه نورش به چشم میآید و نه زیباییاش، ماه اصلی شمایید.
سالهاست برای من اینجا، این صحن، خود خود بهشت است. بهشت من همین یک تکه جاست که زل بزنم و یک دل سیر حظ ببرم از همنشینی با شما.
کاش میشد هر کسی که به بهشت میرود یک جایی را برای خودش بر میداشت و همراه خود میبرد، اگر من بودم همین کنجِ دنجِ صحن آزادی را برای خودم بر میداشتم و حتی سندنش را هم به نامم میزدم تا کسی دستش هم به این کنج زیبایم نرسد.
برای من مشهد، حرم، ضریح، خلاصه میشود به همین کنج صحن آزادی، اینجا برایم همانند ضریحتان ارزشمند است، باید پاک شوم از هر چیزی غیر از شماست. بعدش بیایم و چشمان خالی از گناهم را به پنجرههای ضریحتان بدوزم، دستان خالیام را به ضریحتان گره کنم و نام زیبایتان را از عمق جانم صدا کنم و بگویم: “السلام علیک یا علی بن موسالرضا”
پ ن: این دلنوشته را قبل از نماز صبح در صحن آزادی نوشتهام و عکس را بعد از نماز ظهر و عصر گرفتهام. :)