يل ياتار طوفان ياتار يات ماز حسينيم پرچمي
(بــادو طــوفــان از بــیــن مــیــره ولــے پــرچــم امــام حــســیــن همــیــشــه پــابــرجــاس)
جمله اي آشنا در روضه ها و مولوديها به زبان تركي است. اعياد گذشته را با مدحي كه نقطه قوتش اين كلام بود شادمان شديم. دختركم كه حتي زبان مادري اش را دست و پا شكسته ميداند. زمزمه هاي زير لبش اين شده است و دلم را ميبرد.به اين رسيدم كه هر جا حرفي از حسين عليه السلام باشد حتي اگر زبانش را نداني آشنايي ديرينه است.
موضوع: "روایتهای مادرانه"
سال نو بهانه اي شد تا براي اولين بار، علي را به منزل مادربرزگم ببرم، اين اولين مهماني رسمي علي بود، لباس هاي كوچولويش را تنش كردم و راهي منزل مادربرزگ شديم، بعد ازاحوال پرسي با مادربزرگ، علي را گوشه اي از خانه خواباندم، مادربزرگ هم، به اتاق رفت و از همان گنجه قديمي اش، پول هاي نو عيدي را بيرون آورد، توي دستش هم يك شاخه نبات و مقداري نمك بود، من با تعجب به نبات توي دستش نگاه مي كردم و نمي دانستم مي خواهد چه كار كند، مادربزرگ نزديك علي رفت و پيشاني اش را بوسيد و توي دست راستش، نبات را گذاشت و توي دست چپش نمك ريخت، عيدي اش را هم زير سرش گذاشت و با لهجه زيبايش قربان صدقه علي رفت، همه به مادربزرگ خيره شده بوديم كه يك دفعه رو به من كرد و گفت: نبات را به عنوان شيريني داده ام چون علي براي اولين بار به خانه من آمده، نمك را هم براي نمك گير شدن توي دستش ريخته ام كه زود به زود به ديدنم بيايد، لبخندي زدم وتشكر كردم، تازه دوهزاريم افتاده بود كه اين رسم و رسوم قديمي مادربزرگم است. هميشه مادربزرگ مارا با كارهاي قديمي اش غافل گير مي كند. چه خاطره ي خوبي برايم به يادگار گذاشت اين كارش هيچ وقت از ذهنم بيرون نمي رود و من هم، رسم و رسوم مادربزرگ را با خودم به آينده خواهم برد.
يادش بخير دورهمي هاي اخر هفته، خانه مادربزرگم، وقتي دم غروب مي شد كنار پنجره، نزديك راه پله هاي زيرزمين، منتظر آمدن عمه و بچه هايش مي ماندم، هميشه پنج شنبه ها خانه مادربزگ بوديم، مادربزرگ كلي برايمان خوراكي مي آورد و آقاجون هم با لهجه طالقاني از خاطراتش مي گفت، من هم دست و پا شكسته حرف هايش را مي فهميدم، ديشب دوباره همه آن خاطرات از مقابل چشمانم گذشت، اين بار دورهمي اخر هفته بعد از سال ها…. اما ديگر نه خانه ما انجا بود نه خانه عمو و نه آقاجون…
زنگ در را زديم، نشستيم و حال و احوال كرديم، به عكس هاي روي ديوار خيره شدم، عكس هاي قديمي اي كه آدم هاي داخلش ديگر وجود خارجي نداشتند و مادربزرگ با خاطراتشان زندگي مي كرد، به اتاق رفتم تا چادرم را عوض كنم، گنجه هاي قديمي اي كه مادربزرگ همه خرت و پرت هايش را انجا مي گذاشت توجهم را جلب كرد، زيرلب، لبخندي زدم و ياد آن روز ها افتادم كه با نوه هاي ديگر دنبال كليد هايش مي گشتيم تا در آن هارا باز كنيم و از محتويات داخلش باخبرشويم، خلاصه همه خانه برايم سرشار از خاطرات قديمي بود، خاطراتي كه ياد كردنش، هم باعث خوشحالي بود، هم باعث ناراحتي.
موقع شام براي كمك، همه به آشپز خانه رفتيم، هركس كاري انجام مي داد،مادربزرگ هم كنار ديگ منتظر ديس ها بود، من هم به خاطر عذر موجهم كنارش نشستم، زيرلب در گوشم گفت:(( توي خونه براي هفته بعد كه مهمان هاي شوهرت زياد رفت و امد مي كنند برنج دارين؟ منم بالبخند گفتم: اره داريم اما بدون معطلي گفت ده كيلو برنج برايت مي گذارم و با ماشين بابات برايت ميفرستم، موقع رفتن هم روغن محلي يادت نرود، )) از همان اول دست و دلباز بود،جايي براي اعتراض هم وجود نداشت چون هيچ وقت كسي نمي تواند به او نه بگويد، من هم در جوابش لبخند زدم و تشكر كردم. خلاصه سفره را چيدند،همه سر سفره بعد از سالها دوباره كنار هم نشستيم و غذا خورديم و حرف زديم، خانم ها سمت راست سفره، آقايون سمت چپ، مادربزرگ هم بالاي سفره، چقدر ديدن اين صحنه براي همه دلنشين بود، اما كم كم آخر شام بغض گلوي همه را گرفت، جاي خالي آقاجون كه بالای سفره می نشست و اخر شام دعاي سفره را مي خواند بسيارخالي بود، اينبار ما براي او دعا كرديم و فاتحه خوانديم و با يادش دورهمي را كامل كرديم..
پ ن: اين مطلبم رو يك ماه پيش قبل دنيا اومدن پسرم نوشتم.
به قلم سيده مهتا ميراحمدي
<<وااااااااااي يعني هفته ديگه عيده؟؟؟؟
شما خونه تكوني كردين؟؟؟
كم كم شكوفه هاي بهاري هم پيداشون ميشه، بيايم اين اخر سالي دلمون رو هم، خونه تكوني كنيم و گرد و خاكش رو از بين ببريم>>
اينها جمله هايي ست كه اين روزها بيشتر به گوشم مي خورد، هركس با تعبيري از عيد دلش را خوش مي كند، همين خانه تكاني دل، خودش داستان مفصلي ست، اصلا چرا هميشه بايد خودمان دل خودمان را بتكانيم و غم وغصه هايش را يك دفعه اخر سال بريزيم دور و يك خاك هم رويش بريزيم و ديگر به سراغش نرويم؟ چرا با هم خانه دل را نتكانيم؟
بعضي دل ها انقدر پر، شكننده و وصله پينه هستند كه اسفند هم، از پس تكاندنش بر نمي آيد.
دستي دستي دل هايمان را دفن مي كنيم و خريد خرت و پرت براي خانه را بولد، كاش به جاي اينها روبروي هم مي ايستاديم و از خطاهايمان صحبت مي كرديم.
من مي خواهم امسال خانه دلم را اينگونه بتكانم، اگر كسي را آزرده خاطر كرده ام، دوباره خوشحالش مي كنم و از دلش درمياورم تا ديگر او نخواهد اخر سالي غم هايش را زير پاهايش چال كند، و اگر كسي مرا از خود رنجانده، روبرويش مي ايستم و از غمي كه توي چهره ام نشانده صحبت مي كنم، شايد دوباره به خودش بيايد و دلم را به دست آورد. شايد با اين كار، اين عيد و سال جديدي كه پيش رويم است از عيد هاي سال هاي پيش ام خوش يمن تر باشد.
به قلم سيده مهتا ميراحمدي
پاره تنم هیچ وقت روزی که این برگه را پزشکت در دستانم گذاشت و گفت: «فرزند شما ناقص به دنیا خواهد آمد و باید او را سقط نمایید» از یاد نخواهم برد، اما من که با تمام وجودم با تو انس گرفته بودم و تو جزئی از وجودم شده بودی نتوانستم رهایت کنم و به پزشکت گفتم: «میوه دلبندم را تا زمانی که امکان حیات داشته باشد حتی اگر شده یک روز، یک ساعت، یک دقیقه؛ از بین نخواهم برد و این فرصت را از او نخواهم گرفت.»
دلبندم امروز خوشحالم که گفته پزشکت اشتباه از آب درآمد و تو را صحیح و سالم در کنار خود دارم.
این برگه را نگه داشتهام تا در زمان خستگی با نگاه به آن، هیچگاه خستگی از نور دیدهام برایم معنا نداشته باشد.
چند وقتی بود دست به کیبورد نشده بودم و روزمرگی هایم را در وبلاگ منتشر نمی کردم، و فقط به اینیستاگرام اکتفا می کردم،در اصل دستانم و ذهنم احساس نا امیدی می کردند، حال تایپ کردن را هم نداشتم، یک ماه و نیمی می شود که از اینترنت کمتر استفاده می کنم و به قول خودمان در حال ترک هستم، مهتایی که روزانه چند گیگ چند گیگ حجم استفاده می کرد تبدیل شده بود به مهتایی که روزانه فوقش200 مگ حجم استفاده می کرد،این برای خودم و اطرافیانم بسیار عجیب بود، مثلا وقتی خانه پدرم بودم و بعد از حوزه با عجله تمام به مادرم می گفتم:«« زود لباس زینب رو تنش کن الان اسنپ میاد دم در، باید برم خونه تا زینب خوابش نبرده »»پدرم هم با خنده گفت:«« چیه عجله داری ؟؟لپ تاپت منتظرته؟؟»»منم با خنده گفتم:«« نه دیگه ترک کردم.»»
خلاصه تصمیم گرفته بودم، تا قبل از به دنیا آمدن پسرک، کمی بیشتر برای خودم و زینب باشم، حالا این هفته آخر هم انگار ثانیه به ثانیه اش هزار سال می گذرد، البته حدود چند هفته ای می شود که دائم بازیچه دکتر های مطب و بیمارستان می شوم، مطب شخصی یک حرف می زند و بیمارستان دولتی یک حرف، کلا مرا درگیر خودشان کردند و اعصاب برایم نگذاشتند، آخر سر هم طبق فرمایش دکتر بیمارستان یک روز بعد از تاریخ اصلی زایمان برایم وقت عمل گذاشتند، کلا شانس هم ندارم :) پس بیخیال.
یک هفته پیش تمام خانه را تمیز کردم تا برای ورود فرزند دوم آماده باشم و دیگر روز های آخر، استرس خانه را نداشته باشم و با خیال راحت با فرزند دوم وارد خانه بشوم، پس از نظر خانه هم، همه چیز بر وفق مرادم بود، اما دیگر این هفته آخر باید مال من و دخترک باشد، تا کمی با او خلوت کنم و درباره برادرش بیشتر با او صحبت کنم، تا وقتی که به خانه می آید ذهنش آماده باشد و با مهربانی تمام برادرش را در آغوش بگیرد، البته می دانم که زینب با برادرش کنار می آید، چون از همان اول زینب حق خواهری را به جا اورد و با مهربانی از حق خودش گذشت، گاهی واقعا حس می کنم که درون نام زینب معجزه هاییست که بدون دخالت من یا چیز دیگری خودش اثرش را در وجود دخترک می گذارد. این روز ها از ته دل خوش حالم که اسم دخترم را زینب گذاشتم، ان شالله خود دخترک هم معجزه های اسمش را در آینده بفهمد و او هم برای فرزندانش نام های نیکو انتخاب کند.
آرام و قرار ندارد. یک بند حرف میزند. معلوم نیست با خودش چه میگوید. گاهی صدایش را تغییر میدهد و مثلا مینا یا « میلی» میشود. بلوز صورتی عروسکیاش را که تازه برایش خریدهام به تنش برانداز میکنم. فکر نمیکردم به پوست گندمی اش بیاید ولی برعکس، تنخورش عالی است. صدای تلویزیون هم بلند است. ویژه برنامه شهادت امام رضا علیه السلام پخش میشود. گزارشگر از مردم حاجاتشان را میپرسد. هر کسی چیزی میگوید. یکی شفای مریضها را میخواهد. یکی زلزله زدههای کرمانشاه را یاد میکند. خیلیها هم عاقبت به خیری شان را از امام رئوف میخواهند اما من به رضا فکر میکنم. مردد میشوم که امام رضا میتواند حاجت بدهد یا نه؟! چه کار باید میکردیم که نکردیم؟! به که باید رو می انداختیم که نینداختیم؟! چه قدر باید منتظر بود؟! پسر پر جنبوجوش و خوشتیپ و با وقار فامیل، بعد از سه سال گرفتن مدرک مهندسی و بیکاری و کارگری کردن به یک اسکلت متحرک، با پوست تیرهی آفتابسوخته و چشمهای گودافتاده تبدیل شده که به زور میشود اورا به حرف آورد و یک لبخند مصنوعی به لبش نشاند.
_مامان! آدامس داریم؟
رشتهی افکارم بریده میشود.
_نه، نداریم!
انگار جوابم را نمیپسندد، محکم و باقاطعیت خودش جواب میدهد:«آدامس داریم!»
_عزیزم، آدامس نداریم!
_نگو آدامس نداریم!
_پس چی بگم؟! وقتی آدامس نداریم؛ بگم داریم؟!
خیلی شیرین و شمرده با زبان کودکانه میگوید:«بله!»
با خنده میگویم:« باشه؛ بله… آدامس داریم»
فورا میگوید:« آدامس بده!»
خدا من را ببخشد شب شهادتی، چه قهقهای میزنم. میگویم:« دخترم! من که گفتم آدامس نداریم، هی میگی بگو داریم بگو داریم! من که نمیتونم از «نیست»، «هست» بسازم؛ میتونم؟!»
کولهپشتی صورتیاش را با آن عروسک سفید آویزان برمیدارد. گوشهای مینشیند. دفتر نقاشیاش را باز میکند. حالا دیگر فقط صدای مداح است که در خانه میپیچد:« ما به این در نه پی حشمت و جاه آمدهایم؛ از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم». بغض نخراشیدهای راه گلویم را میبندد. انگار خدا دخترک را فرستاده بود تا تلنگری به شیشهی ایمانم بزند. چه ایمانی، که به تقی بند است؟! من نمیتوانم از نیست، هست بسازم؛ امام رضا چه؟! او هم نمیتواند؟! با خودم چه فکر کردهام؟!معلوم است که میتواند! انصاف نیست ضعف ایمانم را پای بیتوجهی و نتوانستن امامم بنویسم. کی و کجا، با یک باور و اعتقاد عمیق به اجابت، از امام رضا خواستم و نشد؟! غیر از این است هر بار شک و تردید به اجابت دعاهایم را پشت «اگر صلاح میدانی؛ بده» پنهان کردهام؟! نه! اینطور نمیشود. باید مثل زینب، زیبا بخواهم؛ مصمم و با قاطعیت! «نشد» و «نداریم» هم نداریم.
همین هفته پیش بود که با ناراحتی تمام جلوی لبتابم نشسته بودم و داشتم به حال زوار اربعین غبطه می خوردم و داستان قلک کربلای پارسالم را می نوشتم،آن شب، شب سختی برایم بود با غصه تمام زیر لب یک بیت شعر زمزمه می کردم:««زوار اربعیـن بہ سلامـتـ سفـر،ولـی یادی کنید از آنکه قسمتش نشد سفر»» گوشی ام را برداشتم و تصمیم گرفتم شعر را برای همه کسانی که می خواستند به کربلا بروند بفرستم، با دستان لرزان تایپ کردم، یک به یک روی اسم هایشان تیک می زدم، آهی کشیدم و با چشمان خیس پیام را فرستادم. همه در جواب گفتند چشم.
یکی دو روز گذشت، بعداز حوزه راهی خانه مادر شدم تا دخترک را بردارم، آن روز برخلاف روزهای دیگر با اصرار های مادرم ماندم و نهار را با آنها خوردم، مادر وخواهرم داشتند درباره ویزا و پاسپورت هایشان صحبت می کردند، آن لحظه تحمل کردنش برایم به شدت سخت بود، انگار همه غم های عالم روی سرم خراب شده بودند، لقمه از گلویم پایین نمی رفت و با بغض تمام همانطور که سرم پایین بود و به بشقاب خیره شده بودم گفتم:«« امسال که دارید همه رو با خودتون میبرید پس فقط منو زینب مزاحمتون بودیم؟؟»» ازشدت بغض سرم را بالا نمی آوردم تا اشک هایم سرازیر نشود، مادر و خواهر جوابی نداشتند بدهند و سکوت کرده بودند،بعد از چند دقیقه مادرم انگار از این رو به آن رو شده بود، فکرش را هم نمی کردم، مادرم از بعد همان سفر پارسال می گفت :دیگر عمرا تو و زینب را کربلا ببرم بگذار بزرگ شود با شوهرت برو، اما حالا رو کرد و به من گفت باشه تو هم بیا عیبی ندارد اصلا مهم نیست که زینب مارا اذیت بکند و توی راه شیطنت بکند، تو فقط شوهرت را راضی کن، گفتم اگر هم بخواهم بیایم قلکم خالی ست و پول ندارم، مادرم خندید و گفت آدم برای سفر کربلا هیچ وقت نمی گوید پول ندارم همین که عزمش را جزم کند امام حسین کمکمش می کند، همان لحظه بود که انگار توی اسمان ها در حال پرواز بودم و چشمانم از شدت خوشحالی برق می زد، پاشدم و با خوشحالی توی ذهنم ته مانده های کارت بانکی ام را حساب می کردم،خب فلان قدر ته این کارت مانده و …، یک دفعه یاد کارت هدیه همایش امسال فعالان فضای مجازی قم افتادم، دیگر بال دراورده بودم و همان جا بود که گفتم این هم تلاش 1 سال فعالیتم توی فضای مجازی ست پس قلکم آن قدر ها هم که فکر می کردم خالی نبوده.
با استرس راهی خانه شدم، آن روز ازشانس من، همسرم مرخصی گرفته بود و خانه بود، تا زمانی که بخواهم ازش اجازه بگیرم 100 کیلو لاغر کرده بودم، می دانستم تنها جوابی که می خواهد به من بدهد، نه است، اما وقتی مادرم راضی شده بود دیگر شک نداشتم که امام حسین همسرم را هم راضی می کند. بالاخره دلم را به دریا زدم و بحث را به کربلا کشیدم،اصلا باورم نمی شد، امسال همسرم راحت تر از پارسال اجازه سفر داد، اما شرط و شروطی هم گذاشت که با جان و دل پذیرفتم، ذوق زده بودم و خوشحال، همان شب بود که گفتم اگر امام حسین بطلبت، طلبیده ست و هیچ کس نمی تواند مانع رسیدنت به او شود، حتی قلک نصفه و نیمه
حالا این من و این دخترک و این تودلی و ویزای توی دستمان…
و ما دو نفر و نصفی راهی کربلا می شویم…
این هم عکس مهر ویزای ما
تمام دیوارهای خانه را به نقاشی کله های گنده با چشمهای تابهتا و دهانهای کمانی محدب و مقعر که گاهی جای دماغ، در صورتکها نشستهاند، مزین کرده است. به وضوح، شاهکارهای دخترک را میبینم ولی خودم را به کوری میزنم. حوصلهی جیغ و داد ندارم. اصلا حالا که این خانهی کلنگی قرار است کوبیده شود و خانه ی آرزوهایم از جگر زلیخای آن متولد شود؛ چه اشکالی دارد دخترم هم عکس چلغوزی رویاهای کودکانه اش را روی صفحه های زخمخورده ی گچی آن، نقاشی کند؟! بی توپ و تشر، هر دو، رویاهای خانه خرابکنمان را دنبال میکنیم. خدا را صد هزار مرتبه شکر، که قصر رویاهامان روی خرابه های زندگی هم بنا نمیشود. دنیا با همه حقارت و کوچکی، برای هر دویمان جا دارد؛ هم برای من، هم برای او. باهم صلح میکنیم؛ آرام،بی جیغ و داد، بی توپ و تشر، هر کسی کار خودش، بار خودش!
این روز ها توی حوزه وسط مباحثه های اصول و فقه، همه ی حرف ها ختم می شود به سفر اربعین، یکی با خوشحالی داخل کیفش را به دوستش نشان می دهد و پوشه مدارک پاسپورتش را با ذوق در می آورد ، دیگری فقط نظاره گر است و به صحبت ها گوش می کند و یکی حسرت به دل می نشیند و خودش را با کتاب سرگرم می کند، استاد وارد کلاس می شود طبق عادت همیشگی اول کلاس را با سلام به امام حسین علیه السلام شروع می کند،دل ها همه راهی بین الحرمین می شود، بعد از سلام کمی از محبت وارادت به امام حسین برای ما می گوید، در این میان پچ پچ های دختران به گوش استاد می رسد، با مهربانی تمام می گوید:«« بیایید و یک قلک برای هزینه سفر کربلایتان بردارید و روزانه مقداری پول داخلش بریزید وقتی امام حسین ببیند که شما مشتاق زیارتش هستید و درحال تلاش خودش هم به شما کمک می کند و شما را کربلایی می کند»» همه از پیشنهاد استاد لبخند رضایت بر صورتشان نشست.
یاد کار خودم افتادم از 16 سالگی برای سفر کربلایمان از پول تو جیبی هایم چیزی کنار می گذاشتم، آنقدری نبود که سر چند ماه بتوانم به سفر بروم اما دلم خوش بود که برای کربلا رفتن در تلاشم.
مادرم همیشه می گفت هروقت ازدواج کردی با همسرت به کربلا برو.
ازدواج کردم،سال اول تازه عروس بودم و همسرم اجازه نداد،سال دوم فرزند اولم را باردار بودم، بالاخره سال سوم عزمم را جزم کردم و راهی سفر شدم، بالاخره بعد از 4 سال پول هایم برای سفر کربلایم جور شد ، هزینه پاسپورت خودم و دخترک و ویزاهایمان و حتی خرج سفر هم با آن پول تو جیبی هایم دادم، و خوش حال بودم که همه هزینه سفر کربلایم نتیجه چند سال تلاش و شوق زیارت به کربلا بود، وبالاخره من به آرزوی جوانی ام رسیدم.
اما حالا با امدن فرزند دوم و شیطنت های زینب همسرم دیگر اجازه سفر نداد، و من با حسرت، این روزها نظاره گر خوش حالی های زوار اربعین هستم .
باید امسال دوباره برای سال بعد قلکی بردارم و به نیت خودم و دو فرزندم برای سفر کربلایمان تلاش کنم ان شالله امام حسین هم دوباره مارا کربلایی می کند.
قال الصادق علیه السلام::
َ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ
هرکسی که خداوند خیرش را بخواهد، حب امام حسین علیه السلام و حب زیارتش را در قلب او میاندازد
وسائل الشیعه ج 14 ص 496
پ ن : عکس یادگاری با بین الحرمین من و دختری