روزها، ابری شدهاند و درگذرند. امروز و فردا است که اربعین از راه برسد و باز هم من خواهم ماند و حسرت بوسیدن خاک کربلا. هرکسی شوق زیارت دارد. ویزایش را آماده کرده و قدم در جاده میگذارد. جادهای که سراسر عشق است. همه از مال و جانشان برای خدمت به زوار امامِ عشق، میگذرند. افسوس که غمی چون کوه بر دلم سنگینی میکند. باز هم من را در کوی جانان راه ندادند. پاییز، وجودم را فراگرفته و سرمایش لرزه بر اندامم فرو مینشاند.
از غم امضاء نشدن کربلایم، جانم را خزان زده است. برگبرگ وجودم پژمرده میشود و صدای قدمها بر روی برگهای پژمرده گوش را میآزارد. صبر هم یارای این اندوه نیست. نمیدانم بهار وجودم کی جوانه میزند و من هم قدم در این مسیر عاشقی میگذارم. خوشا آنان که بهار در وجودشان شکوفه زده و گلها جوانه زدهاند. کودکی را میبینم پا ندارد. دست بر زمین میکشد و روانهی بینالحرمین است. آن یکی دختربچهای است که تنها دارایش مهریه مادر ابیعبدالله “سلاماللهعلیها"است که از فرزندش دریغ کردند. با جان و دل آبی را به لبان تشنه زوار میرساند. دریغا که من جامانده باز باید با پای دل دعوت شوم و این زیبایها را از زبان دیگران بشنوم. هرچند “شنیدن کی بود مانند دیدن". اگر لایق آن هم باشم.