کتاب حجره پریا داستان زندگی دختر طلبهای به نام پریا است که به تازگی سطح 2 حوزه خواهران را در شهرش تمام کرده است و برای ادامه تحصیل در سطح 3 رشته فلسفه، راهی قم میشود.
پریا، 6 نفر از دختران خوابگاه را که هم عقیده و مثل خودش فعال بودند را گلچین میکند و هم حجرهای میشوند.
همهی اتفاقات کتاب، از همان حجرهی کوچکی که حجرهی پریا نام گرفت، آغاز میشود.
پریا و دوستانش نسبت به فضای مجازی، تقوای مجازی و مسائل مرتبط با این موضوع دغدغههای فراوانی داشتند و نسبت به مسائل به روز بودند، کارشان شده بود، تحقیق، پژوهش و ارائه مقالههای مرتبط با این موضوع و مباحثههای گروهی.
هفت دختر شجاع داستان ما، با یک گروه از آتئیستها در فضای مجازی مناظرهای به مدت 14 روز تشکیل میدهند و همه وقتشان را به مطالعهی کتاب و پیدا کردن منبعهای موثق میگذارند، و در کنارش به حضرت امالبنین متوسل میشوند.
در این میان اتفاقاتی رخ میدهد که حرف از رشادتهای ماموران امنیتی زده میشود که جانشان را کف دست گذاشتهاند و بدون چشم داشتی از اهل و عیالشان میگذرند تا امنیت ملی کشورمان حفظ شود.
ذرهای احساس خطر نمیکنیم، اما هر لحظه امکان دارد، بیخ گوشه ما، همان ماموران گمنام مشغول شیف شب باشند و ما بویی از خطر به مشاممان نرسد.
نیروهای گمنامی که با تلاش و اخلاص تمام تا آخرین قطره خونشان ایستادگی میکنند و حتی نام شهید روی سنگ مزارشان درج نمیشود.
این کتاب به قلم گیرای محمدرضا حدادپور، نگاه امنیت اسلامی را مطرح میکند، به شیوهی ماهرانهای که خواننده را بی وقفه به دنبال سطر سطر کتاب میکشاند.
هنوز مات و مبهوت واژگان کتاب هستم و با یک دنیا سردرگمی دست و پنجه نرم میکنم.
بی شک هر کجا که باشیم، حوزه یا دانشگاه، این خودمان هستیم که باید به سوی خودشناسی و آنچه که میخواهیم بهدست بیاوریم قدمبرداریم، نه اینکه بنشینیم تا حوزه و دانشگاه بار علمی و معنویت را در ذهن ما تزریق کنند و با کولهباری از معنویت فارغالتحصیل بشویم.
هرزمان که بفهمیم هنوز چیزی در دست نداریم نقطهی شروع موفقیتها خواهد بود.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
پ ن: عکس تولیدی است.
بسم الله
#به_قلم_خودم
امروز صبح با اینکه ساعت ۷:۳۰ باید برای جلسه اداره میرفتم، اما خواب ماندم و کلی کار هم سرم ریخته بود، ساعت حدود ۷ بیدار شدم، تا صبحانه مامان را دادم، کلی دیرم شد. تازه ساعت ۷:۳۵ دقیقه رفتم کفشهایم را بپوشم که متوجه شدم از بد روزگار جورابم سوراخ است، با کلی عجله برگشتم اما انگار جورابهایم هوس قایم باشک کرده بودند، هر سوراخ سنبهای را دنبالشان گشتم اما آنها در بازی از من حرفهایتر بودند.
بالاخره یکی از جورابهای مامان را روی همان جورابم پوشیدم و با کلی عجله رفتم اداره، جلسه در حسینیه بود و قاعدتا باید کفشهایم را در میآوردم. چند دقیقهای از نشستنم نگذشت که حس کردم سوز سرما از لای در مستقیم به انگشتم میخورد، پاهایم را نگاه کردم، بله! انگشت جان هوس هواخوری کرده بود و از جوراب دوم هم سرک کشیده بود بیرون، چند بار پایم را پوشاندم اما بیفایده بود، بعد از کلی تفکرِ اندیشمندانه، فکری به سرم خطور کرد جورابهای رویی را لنگه به لنگه پوشیدم تا به خیال خودم سوراخ ها دیگر روی هم نیفتد، اما چشمتان روز بد نبیند که باز انگشت جان شیطنتش گل کرد و اعلام وجود کرد و در ذهن من جلسهای جداگانه بین من و جوراب و انگشتم تشکیل داد.
در همان لحظات که دنبال راه حلی بودم، ناگهان موضوعی به ذهنم رسید که این سوراخ جوراب و انگشت من بیشباهت با برخی گناهان نیستند، که گاهی ما انسانها هر کاری برای پوشاندن و مخفی کردنشان انجام میدهیم ولی آنقدر آثار سوء دارند که از کوچکترین درزی عبور میکنند و ماهیت اصلی شخص گناهکار را فاش میکنند.
به قلم: #سحر_سرشار
بسم الله
#به_قلم_خودم
امروز صبح با اینکه ساعت ۷:۳۰ باید برای جلسه اداره میرفتم، اما خواب ماندم و کلی کار هم سرم ریخته بود، ساعت حدود ۷ بیدار شدم، تا صبحانه مامان را دادم، کلی دیرم شد. تازه ساعت ۷:۳۵ دقیقه رفتم کفشامو بپوشم که متوجه شدم از بد روزگار جورابم سوراخ است، با کلی عجله برگشتم اما انگار جورابهایم هوس قایم باشک کرده بودند، هر سوراخ سنبهای را دنبالشان گشتم اما آنها در بازی از من حرفهایتر بودند.
بالاخره یکی از جورابهای مامان را روی همان جورابم پوشیدم و با کلی عجله رفتم اداره، جلسه در حسینیه بود و قاعدتا باید کفشهایم را در میآوردم. چند دقیقهای از نشستنم نگذشت که حس کردم سوز سرما از لای در مستقیم به انگشتم میخورد، پاهایم را نگاه کردم، بله! انگشت جان هوس هواخوری کرده بود و از جوراب دوم هم سرک کشیده بود بیرون، چند بار پایم را پوشاندم اما بیفایده بود، بعد از کلی تفکرِ اندیشمندانه، فکری به سرم خطور کرد جورابهای رویی را لنگه به لنگه پوشیدم تا به خیال خودم سوراخ ها دیگر روی هم نیفتد، اما چشمتان روز بد نبیند که باز انگشت جان شیطنتش گل کرد و اعلام وجود کرد و در ذهن من جلسهای جداگانه بین من و جوراب و انگشتم تشکیل داد.
در همان لحظات که دنبال راه حلی بودم، ناگهان موضوعی به ذهنم رسید که این سوراخ جوراب و انگشت من بیشباهت با برخی گناهان نیستند، که گاهی ما انسانها هر کاری برای پوشاندن و مخفی کردنشان انجام میدهیم ولی آنقدر آثار سوء دارند که از کوچکترین درزی عبور میکنند و ماهیت اصلی شخص گناهکار را فاش میکنند.
خانهمان دنجتر از همیشه شده است. با جزیره مجنون یک قدم فاصله داریم، با فکه دو نگاه و خوردهای و از طرفی با کربلای شلمچه همسایهایم…
قم و حرم حضرت معصومه گوشه چشمانمان است.
سوریه، حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلاماللهعلیها، گویی مقابل چشمانمان است، و هرلحظه گنبد طلایی رنگشان برقی توی چشمانمان میزند و از شوقش کاسه چشممان مروارید باران میشود.
برای خودمان گوشه دنجی دست و پا کردهایم، عکس شهدا خانهمان را منور کرده است…
انگار تمام زیباییهای خانه، گوشهای اُتراق کرده است.
هربار با دیدن عکس شهید حمید سیاهکالی تمام خاطرات شیرین زندگیشان از جلوی چشمانم رد میشود و گوشه ذهنم آن تلنگر شیرین چشمک میزند و دستی تکان میدهد که مهتا حواست هست؟؟ عکس شهید قربانی مرا یاد تکتک واژگان کتاب دلتنگ نباش میاندازد، آن جملات گوهربار و کلیدی شهید که بوی ایمان و تقوا میداد… عکس شهید محمدخانی هرلحظه برایم، عشق و ایمان را در کنار هم، تداعی میکند…
عکس شهید امینی که با چهره زیبا به شهادت رسیده است, مرا یاد خاطرهای میاندازد که غیرمسلمانی، مسلمان شد.
عکس شهید همت، شهید آوینی، سردار سلیمانی، مرا یاد همهی فداکاریها و از خوگذشتگیهای شهدا و همسرانشان و تربیت حسینی مادران شهدا میاندازد.
و همه این سعادت، تنها با پوستر شهید سیاهکالی که با کتاب یادت باشد به عنوان هدیه پست کرده بودند نصیبمان شده است.
و این شد که رویای اوایل ازدواجمان عملی شد و این مأمن شهدایی، خانه و زندگیمان را بیشتر از قبل متبرک کرد.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون.
هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزى داده1 مى شوند. 169 آل عمران
به قلم: ✏سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir
97/11/23
عکس تولیدی است
پ ن: قاب عکس بالا سمت راست عکس شهید مدافع حرم شهید مهدی ایمانی ست که از اقوام دور همسرم هستند و خادم حرمحضرت معصومه بودند.
کتاب دعبل و زلفا، روایت شاعری بهنام دعبل خزاعی ست که هجویات، عاشقانهها و شکوههایش از کوچه پس کوچههای بغداد گذر میکند و از قصر بنی عباس سر در میآورد. در سفرش به بغداد عاشق دختری زیبا بهنام زلفا میشود که به جرم رافضی بودن و کشته شدن پدرش، موصلی مربی مغنیان و خوانندگان اورا به کنیزی میگیرد. موصلی قصد داشت، زلفا را مثل مغنیان و رقاصان تربیت کند و برای مجالس بزم هارون آماده کند، اما زلفا پاکدامنی پیشه میکند و تن به نوازندگی نمیدهد و در اتاقی زندانی میشود. دعبل که یک دل نه صد دل عاشق زلفا شده بود، به هر دری میزند تا زلفا را برای لحظهای ببیند و دلتنگیاش بر طرف شود. از این رو اشعاری عاشقانه، در وصف زلفا میسُراید و آنرا در مجلس بزم هارون میخواند و همه را شگفتزده میکند و همه انگشت به دهان خیره میمانند. پاداش شعرش هم، ملاقاتی کوتاه با زلفا میشود. زلفا که از اشعار عاشقانه دعبل ناراضی بود، به دعبل شکایت میکند و با ترشرویی، اورا به بی وفایی محکوممیکند، که چرا خودش را در بند عشق دنیایی چون او اسیر کرده است و از امام غریبش که در زندان محبوس است غافل مانده است. دعبل یکه میخورد و به فکر فرو میرود و از بزم هارون فرار میکند… ابن قطین، دعبل را با حال زار پیدا میکند، سر و سامانش میدهد و با زرنگی زلفا را از چنگ موصلی بیرونمیکشد و اورا به عقد دعبل در میآورد. نسیم وجود زلفا، چون شبنمی، روح و طبع لطیف شعر دعبل را میآراید و غنچههای نو ظهور اشعار دعبل دوباره شکوفا میشوند. از این رو در وصف مظلومیت اهلبیت و افشاگری ظلمهای حکومت، اشعاری آتشین میسُراید و ولولهای در بغداد راه میاندازد. هارون به خون دعبل تشنه میشود. دعبل، ناگزیر یک شبه بار و بنهاش را جمع میکند و همراه خانوادهاش از بغداد خارج میشود. امام موسی کاظم علیهالسلام در زندان هارون به شهادت میرسد و امام رضا با تهدید و اصرار مامون به مرو میرود. دعبل 100 بیت شعر می سُراید و نیت میکند که بار اول شعر را برای امام رضا بخواند، به همین دلیل، زلفای مریض احوال را با چشمان بیمارش تنها میگذارد و راهی مرو میشود. به سختی اجازه ملاقات با امام رضا را به او میدهند. دعبل با صدای واضح و زیبا اشعارش را برای امامش میخواند و اشک از صورت نازنین مولایش سرازیر میشود و جبهی حضرت و کیسهای سکه را به عنوان پاداش میگیرد. در آخر جبه متبرک امام، چشمان بیمار زلفا را شفا میدهد و دیگر اثری از بیماری در چشمان زلفا باقی نمیماند. کتاب دعبل و زلفا؛ نویسنده: مظفر سالاری ✏ به قلم:سیده مهتا میراحمدی ramisa.kowsarblog.ir 97/11/21 پ ن: عکس تولیدی
حسابی قد کشیده است و ریشه دوانده و سایه گسترش ۸۵میلیون نفر را دور خود جمع کردهاست.
درختی که باد و طوفان، ریزش برگها و جوانههایش را دیده است. فشار کوبش نوک دارکوبها به تنش را تحمل کرده است.
حالا شاخههایش چنان دستبهدست دادهاند، که کسی توان جدا کردنشان را ندارد.
چهل سال، کنار هم بودن سن کمی نیست.
دشمنان از رشد و بالندگی این درخت به خشم آمدهاند و همجه و فشارها را بر حافظانش سخت و شدید میکنند.
همه مسئول پاسداری و حفاظت هستیم.
انقلابی که خونها، آبروها، جانها و… تقدیمش شده را باید سفت و محکم نگاهداشت.
#رازماندگاری_انقلاب
به قلم :#بهاره_شیرخانی
خانواده رکن اساسی جامعه است.از دل همین جمع به ظاهر کوچک است که افراد بزرگی پا به عرصه ی وجود میگذارند. جایگاه خانواده بسیار جایگاه بالا و پر اهمیتی ست. تا آنجا که رسول گرامی اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)،خانواده را مستحکم ترین بنا در اسلام معرفی کرده اند. و این بدان معناست که زن و شوهر در کنار هم به خلق جهانی سالم و صالح که رو به سوی خدا دارد مشغولند. همسران میتوانند با حمایت های معنوی که از هم دارند به رشد و تعالی یکدیگر کمک کنند. وقتی پیامبر اکرم(صلوات الله علیه و آله)از امیرالمومین(سلام الله علیه)راجع به همسرش سوال میکند، که فاطمه را چگونه یافتی،؟پاسخ میدهد:《نعم العون فی طاعه الله》 بهترین یاور در عبادت خدا.
حضرت زهرا سلام الله علیها نمونه ی بارز و شاخص یک بانوست. ایشان که میوه ی دل خدیجه ی کبری ست، خوب میداند که همچون مادرش چگونه شخصیت ساز و شخصیت پرور باشد. همانگونه که اول بانوی اسلام با حمایتهای بی دریغ و خالصانه اش اسلام را احیا کرد. ثمره ی ایثارش به اسلام این شد که خدا به او خیر کثیر (کوثر)عطا کرد. فاطمه نیز همچون مادرش در عرصه ی زندگانی همچون کوه کنار همسر است و انسان سازی میکند.
صدیقه ی طاهره طوری زندگی میکند که هم یاری گر است و هم مربی.
او تجلی صفات الهی ست در حیات طیبه ی خود. مهربانیش آنچنان است که عالمی در دعاهایش جای میگیرد. فرزندانی را در همان عمر اندکش تربیت کرده که سلاله ی عصمت اند. الگوی انسانیت اند. آینه ی تمام نمای بندگی اند.فاطمه در آن خانه ی کوچک و ساده اش انسان هایی را به جهان هدیه کرد که هر کسی هر کجا و در هر زمان بخواهد خوب بودن را بفهمد، کافیست به زندگی آنها نگاهی کند.
نمونه ی بانوانی که همچون فاطمه زهرا زندگی میکنند بسیارند.آنها که در مسیر تقرب به خدا یاور همسران خودند. در عرصه ی ایثار و جهاد و شهادت همچون بالی کمک حال همسرانند.آنها که فرزندانی پرورش میدهند که سربازان و مصلحان آینده باشند. 《و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین》
سبک زندگی را از فاطمه ی زهرا بیاموزیم.
به قلم سمیرا چوبداری
گاهی مینشینیم و غرق در تفکر میشویم که چه کنیم؟ تکلیف ما چیست؟ راز خوب بندگی کردن را میجوییم. به دنبال ذکر و دعا و نمازهای آنچنانی میگردیم که تقرب پیدا کنیم.
غافل از اینکه هر کار به ظاهر کوچک و ساده ی ما اگر برای خدا باشد، قطعا هدایتگر به سوی حق است. فاطمیه می آید. به سوگ مینشینیم و از داغ یاس نبی اشک میریزیم. گاهی فراموش میکنیم که تنها اشک ریختن برای بانوی دو عالم کافی نیست! حضرت که بهانه ی خلقت است، با ما حرفها دارد….
ما از سبک زندگی زهرایی چه میدانیم؟ آیا قصه ی پر غصه ی در و دیوار را از بر کردن کافیست؟! آیا غربت صدیقه ی طاهره را فریاد زدن، بی آنکه نگاهی به زندگی عالمانه و مجاهدانه ی ایشان داشته باشیم، مفید فایده خواهد بود؟!! قطعا نه. سیده ی نساء العالمین بودن حضرت زهرا.سلام الله علیها. یادآور این است که هر لحظه از حیات طیبه ی ایشان برای ما کلاس درس است. ام ابیها بودن ایشان، عبادت های خالصانه ی ایشان، انتخاب همسر و ازدواج و فرزندآوری و تربیت الهی ایشان، همه و همه شاخه های طوبی ست. که باید دست تمسک به شاخه های این شجره ی طیبه دراز کنیم و خود را همرنگ با او کنیم.(صبغه الله و من احسن من الله صبغه). فاطمه رنگ خدا گرفت، ما هم برای خدایی شدن باید همرنگ فاطمه شویم. اما چقدر تا فاطمه شدن فاصله داریم؟!
فاطمیه که می آید، در کنار اشک ها و توسل ها، از حضرتش، سبک زندگی بیاموزیم….
به امید نگاهی از سوی مادر
ادامه دارد
به قلم: سمیرا چوبداری
اینبار من، پسر 13 سالهای بودم که در کوچه پس کوچههای شهرم اردستان به همراه پسر عمویم حجت، آتشها سوزاندم.
بازیگوش بودم، اما کنار این همه سربه هواییها، چیزی بدجور ته دلم میجوشید.
دبستان مصطفوی دور از هیاهوی انقلاب بود، اما من از هر فرصتی استفاده میکردم، تا انقلابی بودن درونم را آزاد کنم و آن سوغاتیهایی که از نشستن پای منبر بزرگانی مثل حاج سید عباس و حاج آقا نورالله، کف دستانم بود را رونمایی کنم.
شور و حال انقلاب، روز به روز بیشتر میشد و هیجانِ توی دلم، سراز پا نمیشناخت.
کمکم با دوستانی انقلابی آشنا شدم. اعلامیههای جدید آیت الله خمینی را میخواندم و تا میکردم، و زیر پیراهنم پنهان میکردم تا به خانه ببرم و برای مادر و خواهرم بخوانم.
موج انقلابی بودن درونم، در حال ظهور بود، همانجا توی اردو، صحبت های آقای زارعی مثل جرقهای توی سرم پیچید و پای من را به دفتر بسیج محل باز کرد.
بعد از مدت ها خودم را لابهلای تیر و تفنگ، آرپیچی و خمپاره پیدا کردم و کلاهی که توی سرم لق میخورد.
جثه ریزی داشتم، هرکس من را در لباس رزم میدید، تعجب گوشهی چشمانش جا خشک میکرد و سوالها یکی پس از دیگری محاصرهام میکردند، با روی خوش، از پس سوالهایشان بر میآمدم و خجالت زدهشان میکردم.
برای من قد و قامت، زور بازو و سن و سال مفهومی نداشت، این ایمان، عقاید و افکار و اطاعت از رهبرم بود که در کنار توکل به خدا دلم را قرص میکرد، مثل آن لحظههایی که سینهخیز در میان شهدا و زخمیهایی عبور میکردم و آنها تا لحظه آخر عکس بچههایشان را در دست داشتند و زیر لب چیزی زمزمه میکردند و با امام وداع میکردند.
گاهی دلم میخواست آمپول بی حسیای میشدم، تا درد آن مجروحیای که تنش دو شقه شده بود را کم میکردم و هرگز نالهاش سرتاسر خرمشهر نمیپیچد.
با پژواک نالهاش جگرم سوخت، یک دفعه سیلی از پوتینهارا بالای سرم حس کردم.
این شد که در اسارت بهرویم باز شد و خودم را لابهلای سوال پیچ کردنهای افسران عراقی درشت هیکل و سیاه چرده دیدم و با صدای رسا گفتم:« انا متطوع » این شد که به همه فهماندم بچه نیستم و به زور کسی به جبهه فرستاده نشدهام و خودم با پای خودبه میدان نبرد آمدهام.
این من بودم و چشمان از حدقه بیرونزده آنها و خواهشهای پی در پی مترجم برای حفظ جانم.
اما گوشم بدهکار نبود و کار خودم را میکردم، هر اخم آنها، نهال رضایت را در دلم مینشاند و چهره خندان ایتالله خمینی را توی ذهنم تجسم میکردم.
اردوگاه عنبر، دیگر جزئی از ما بود، هم محل عبادتمان بود و هم محل تحصیلمان ، کمکم با میرسیّد حفظ قران و نهجالبلاغه را شروع کردم، به قول میرسیّد:« طلای 24 عیار اسارت، امید است.»
حاضر جوابی و شجاعتم بین همه اسرا و عراقیها پیچیده بود، مصاحبههایم با خبرنگاران خارجی و آن خبرنگار هندی کار دست عراقیها داده بود، از دستم ذله شده بودند، آنقدر زیربار شکنجههایشان مغز استخوانم تیر میکشید که گویی حس میکردم فلج شدهام و محمودی به آرزویش رسیدهاست.
سکوت و شجاعتم هرلحظه آتش دل محمودی را دوچندان میکرد.
8سال از اسارتمان میگذشت، تمام این 8سال یک طرف، زیارت حرم امیرالمونین و حرم امام حسین و حضرت ابالفضل یک طرف، انگار داغ دلمان تازه شده بود، اشک بود که از صورتمان جاری میشد، دستانمان لابهلای شبکههای حرم حضرت ابالفضل قفل شده بود.
باورمان نمیشد که بعد از مدتها به جز دیوار، سیمخاردار، شکنجههای پی در پی، چشمانمان جای دیگری را میبیند، آن هم حرم مولایمان امیرالمونین را.
اما یک شب…
یک شب، خوشحالی دوستانم، ذوق و شوق و جمع کردن کولهها، گرفتن نشانی از هم، یادگاری دادنها. برق چشمانشان برای دیدن خانوادههایشان سرتاسر اردوگاه را گرفته بود.
از طرفی خوشحال بودم، اما از طرفی دلم برای تک تک گوشه و کنار اردوگاه تنگ میشد، از هر گوشه و دیوارش، یک مشت خاطره به سویم هجوم میآورد، آن شببیداریها و مناجاتها، آن کنار هم ماندنها در هر شرایط…
اما یک شبه باید با همه آنها خداحافظی میکردم، خیلی سخت بود، دلکندن از آن همه مشقتهای سرتاسر زیبایی…
نهجالبلاغه یادگاری اردوگاه را زیر پیراهنم پنهان کردم و زیرلب وجعلنا خواندم و به سمت اتوبوس ها رفتم..
سرم را به پنجره اتوبوس چسباندم و چشمانم تا لحظهی آخر به سیم خاردارها و ساختمان های بلند اردوگاه خیره ماند و برای آخرین بار نگاهشان کردم.
به خاک ایران رسیدیم، بعد از دو روز قرنطینه دیگر نوبت به آن رسیده بود که بعد از 8 سال و نیم دوباره به آغوش پدر و مادرم پناه بیاورم و یک دل سیر نگاهشان کنم…
و در آخر ملاقات غیر منتظره با آقای زارعی، دوباره همه آن خاطرات را مثل فیلم سینمایی مقابل چشمانم آورد و خندهای گوشه صورتم نشست.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir
کتاب؛ سرباز کوچک امام، خاطرات آزاده 13 ساله مهدی طحانیان.
پ ن: عکس تولیدی است.
میتوانید از این سایت کتاب را تهیه کنید.
ketabghahreman.com
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و چشمانم به جاده خیره مانده بود، دست بردم توی کیف و کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.
خاطرات فاطمه و سید جواد آنقدر خواندنی بود، که مسیر راهِ کرج به قم، برایم مثل برق و باد گذشت.
چشم روشنی روایت زندگی جانباز شیمیایی سید جواد کمال است که در جبهه با موج خمپارهای به زمین میخورد و سال 70 به خاطر شدت دردهایش مجبور به عمل کمر میشود.
اوایل ازدواج، سر دردهایی به سراغش میآید و تومور بدخیمی مهمان ناخوانده وجودش میشود.
مهمان ناخواندهای که باعث شد، چندباری کارش به عمل جراحی برسد.
در هر شرایطی، همسرش فاطمه، هم به امور فرزندانش رسیدگی میکرد و هم با عشق پشت و پناه همسرش بود، با اینکه طاقت بیماری و درد کشیدن سیدجواد را نداشت، اما پابهپای سید جواد بود و از کنارش جُم نمیخورد و مثل فرشتهای دورش میچرخید و صبوری پیشهمیکرد.
سیدجواد بعد از عملهای پیدرپی تومور سرش، کمکم سوی چشمانش را از دست میدهد و در انتها نابینا میشود، از آنجا به بعد شرایط زندگیشان تغییر میکند.
بیماری مثل خوردن و خوابیدن دیگر جزئی از وجود سید جواد شده بود و با هر تشنجی لرزه به جان فاطمه میافتاد، با این حال همین که سید، سایهی بالا سرشان بود خدارا شکر میکرد.
به نظر پزشکان هم زنده ماندن سید معجزه بود.
سیدجواد نابینا شده بود اما عقیده داشت که باید مستقل باشد از این رو همیشه دست پُر، وارد خانه میشد. صبحانه درست کردنهایش، همیشه به راه بود و یکبار نزدیک بود خانه را به آتش بکشد اما باز با این حال به خانوادهاش محبت تزریق میکرد.
سفرهایش همیشه به راه بود و با اینکه چشمانش نمیدید به فاطمه اصرار کرد که در مشهد به عکاسی بروند و عکس یادگاری بگیرند، به قول فاطمه: حیف که خودش نتوانست عکسشان را ببیند.
سیدجواد علاقهی زیادی به حرم حضرت معصومه و جمکران داشت، و هروقت که دلش میگرفت، سفره دلش را آنجا پهن میکرد و دوباره با انرژی به آغوش خانواده برمیگشت.
اینجا بود که به خودم گفتم:« حتما حکمتی داشته که کتاب را تا قم همراه خودم بیاورم و به یاد سید جواد باشم، کتاب را روبروی گنبد حضرت معصومه گرفتم و یک عکس یادگاری انداختم.»
15 اسفند سال 93 حال سید جواد بد میشود، آن روزها پسرش سید حسین با همسرش قم زندگی میکردند، فاطمه نگرانی توی چشمانش موج زد و ناخودآگاه به سید جواد گفت:«بمان! لااقل تا آمدن سیدحسین و پسرش بمان» او همگوش کرد و ماند.
با اینکه دیگر آن تومور کل مغزش را احاطه کرده بود فقط میتوانست بشنود و دیگر توان انجام کاری را نداشت، نوهاش را کنارش آوردند و سید جواد با دستان لاغرش انگشتانش را بهم فشرد تا مانع افتادن نوهاش شود، همه میدانستند که چقدر دوست دارد توی گوش سیدمحمدطاها اذان و اقامه بگوید.
همان روز سیدجواد به پهنای صورت اشک ریخت، صدای گریهاش همهی خانه را پر کرد، بعد از دوهفته سیدجواد آسمانی شد.
پزشک علت فوت را تومور مغزی اعلام کرد، اما توموری که باعث و بانیش آن گازهای شیمیایی بود که در جبهه سید جواد را اسیر خودش کرده بود.
فاطمه میدانست که جای سید جواد در آن دنیا خوب است و کنار دوستان شهیدش آرام گرفته است برای همین اصلا پیگیر گواهی شهادت سید جواد نشد و دنبال اسم و رسم دنیایی نبود و میدانست که سید، پیش دوستان شهیدش خوشحال است و راضی به رضای خدا بود.
حس و حال این کتاب با کتابهای دیگر برایم خیلی فرق داشت، کتابی بود که سرنوشت بزرگمردی را نشان میداد که سرشار از اخلاص و ایمان بود، هرکارش درس بود، به همسرش هیچ وقت امر و نهی نکرد، همه رفتارش عقلانی بود و هیچ وقت کسی را تحقیر نکرد بلکه با رفتارش همه را جذب خودش میکرد.
خوشا به سعادت سید جواد که اینطور پای عقایدش ایستاد.
بس سعی نمودیم ببینیم رخ دوست
جانها به لب آمد رُخ دلدار ندیدیم.
بهقلم: سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir
کتاب چشم روشنی روایت زندگی سیدجواد کمال از زبان همسرش فاطمه طالبی.
نویسنده: کوثر لک
پ ن: عکس تولیدی