بسم الله
#به_قلم_خودم
امروز صبح با اینکه ساعت ۷:۳۰ باید برای جلسه اداره میرفتم، اما خواب ماندم و کلی کار هم سرم ریخته بود، ساعت حدود ۷ بیدار شدم، تا صبحانه مامان را دادم، کلی دیرم شد. تازه ساعت ۷:۳۵ دقیقه رفتم کفشامو بپوشم که متوجه شدم از بد روزگار جورابم سوراخ است، با کلی عجله برگشتم اما انگار جورابهایم هوس قایم باشک کرده بودند، هر سوراخ سنبهای را دنبالشان گشتم اما آنها در بازی از من حرفهایتر بودند.
بالاخره یکی از جورابهای مامان را روی همان جورابم پوشیدم و با کلی عجله رفتم اداره، جلسه در حسینیه بود و قاعدتا باید کفشهایم را در میآوردم. چند دقیقهای از نشستنم نگذشت که حس کردم سوز سرما از لای در مستقیم به انگشتم میخورد، پاهایم را نگاه کردم، بله! انگشت جان هوس هواخوری کرده بود و از جوراب دوم هم سرک کشیده بود بیرون، چند بار پایم را پوشاندم اما بیفایده بود، بعد از کلی تفکرِ اندیشمندانه، فکری به سرم خطور کرد جورابهای رویی را لنگه به لنگه پوشیدم تا به خیال خودم سوراخ ها دیگر روی هم نیفتد، اما چشمتان روز بد نبیند که باز انگشت جان شیطنتش گل کرد و اعلام وجود کرد و در ذهن من جلسهای جداگانه بین من و جوراب و انگشتم تشکیل داد.
در همان لحظات که دنبال راه حلی بودم، ناگهان موضوعی به ذهنم رسید که این سوراخ جوراب و انگشت من بیشباهت با برخی گناهان نیستند، که گاهی ما انسانها هر کاری برای پوشاندن و مخفی کردنشان انجام میدهیم ولی آنقدر آثار سوء دارند که از کوچکترین درزی عبور میکنند و ماهیت اصلی شخص گناهکار را فاش میکنند.