جناب آقاي حجت الاسلام والمسلمين سيد………
و القابي ديگر كه مردم خطابت ميكنند و يا شايد هم آيت الله كه آرزويش را داري.
براي من همان آقاسيد،طلبه پايه ششم هستي، زماني كه به خواستگاري ام آمدي به اصرار مادرم روبرويت نشستم.
ولي همين كه سخن را آغاز كردي انگار با دلم پاي منبرت نشستم و همه چيزم را به تو باختم.
ساعت ها حرف زدي، از مشكلات زندگي با تو، از كمي شهريه واينكه فعلاً شغلي نداري، سختي هاي سفر تبليغي و… ميخواستي جاي هيچ حرفي باقي نماند، اماديگر برايم مهم نبود.
انگار هماني بودي كه سالها منتظرش بودم و من عروس خانه ات شدم.
تو صاحب لباس پيغمبر(صلي الله عليه وآله وسلم ) شدي و من هم مصداق نساء النبي.
هميشه حواست هست، تامباد آن روزي كه حرمت لباس را ناديده بگيري و ضربه به اسلام بزني.
من هم تلاش كرده ام، تا همراه خوبي برايت باشم و در مسير عقب نمانم.
راستش را بخواهي گاهي از سختي ها كلافه ميشوم اما همين كه از در خانه مي آيي همه چيز را فراموش ميكنم.
دلخوشم به خنده هاي از ته دلم كه بعد از حرفهاي شيرينت، بازيهاي دونفره و هر كاري كه ميكني تا گره دلم را به دلت قرص و محكمتر كني.
قد و قامتت در لباس روحانيت چه برازنده است. بستن عمامه ي 12چين را به لطف حضورت خوب ياد گرفتم، اما ازاين كه توفيق شستن عبا و قبا را ازمن گرفتي تا خسته نشوم و آن را به خشكشويي محل سپردي از تو دلگير هستم.
زير سايه ات بودن را دوست دارم.
با افتخار همسرم طلبه است.
به قلم:#بهاره_شيرخاني
موضوع: "روایتهای همسرانه"
من و توباهم تمام قانونهاي دنيا را به هم ريختيم، همانجايي كه در آن سفر طولاني نگاهمان به هم گره خورد. به آينه ها سلام كرديم و به هم رسيديم.
مسيري جديد آغاز شد. گاه آهسته راه رفتيم، گاه دويديم،گاهي پل شديم، براي هم و عبور كرديم.
دختري 16 ساله بودم و تو قدري بزرگتر از من، دانسته يا ندانسته آزارت دادم، لبخند بر لبانت نشاندم، اشك هايت را پاك كردم، تكيه گاهت شدم و خيلي كارهاي ديگر و توهم همچنين.
راست مي گويم، كنارت بزرگ شدم. ما با هم بزرگ شديم، درست شديم،تغيير كرديم. نهال پيوند خورده ي زندگي مان به 14سالگي رسيد. من و تو به اين رسيديم كه حال خوب و خوشبختي در دستان ماست.
تو بمان براي من و من هم براي تو.
دختر جانمان هردوي ما را با هم ميخواهد.
به قلم: #بهاره_شيرخاني
هوا طوفاني بود. از طوفان شديد ته دلم لرزيد. صداي شكسته شدن شيشه كه بهگوشم رسيد.ترسم بيشتر شد. شيشه ي نورگير پشت بام شكست.چند لحظه بعد باران آمد. قطرات باران پشت سرهم ازنورگير شكسته پايين مي آمدند. زير نورگير ايستادم و صورتم خيس باران شد. بوي نم خاك ،هواي پر از اكسيژن هديه اين شيشه شكسته به ما بود. هوا كه آفتابي شد، دريچه اي براي ورود بي واسطه نور به خانه ي ماشد. منفذي براي ديدن آبي آسمان. راهي براي شنيدن صداي زندگي و هياهوي شهر. هميشه شكستن ها تلخ نيست.اين شكستن بهانه اي براي شاديمان شد. اگر با من بود، هيچوقت شيشه ي نو نمي انداختم. امان از اين همسر جان.
سوره النحل آیه ۱۲۷ : وَ اصْبرِ وَ مَا صَبرْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُون
وصبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو. و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو می کنند.
چقدر معنای ایات به زندگی و روزمره های ما نزدیک است، گاهی انقدر آدم های دورو برت و با آن اخلاق های بدشان و مشکلات، خودشان را به ادم می چسبانند که دوست داری یک لحظه دیگر هم در این دنیا نباشی، چه برسد که حالا حالا باید نفس بکشی.
در این مواقع یاد سفارش های مادرم قبل از عقد میفتم. ( دخترم دیگه فکر نکن خونه خودت خونه ی خاله هستا اینجا دیگه سر هر چیزی نمیتونی گریه کنی
و بری تو اتاق بست بشینی تا یکی بیاد و منتت رو بکشه اونجا باید همه چی رو خودت مدیریت کنی و سختی هارو تحمل کنی و صبور باشی.)
من هم از روی خجالت گونه هایم قرمز می شد و سرم را پایین می انداختم. همیشه تنها کسی که می توانست روی من تاثیر بگذارد مادرم بود، چون می دانستم تنها کسی که واقعا صبور است مادرم است حالا پدرم که از او صبورتر، اما خب من دخترم و بیشتر نگاه و رفتارم به مادرم است.
وقتی که نوجوان بودم و می دیدم که مادرم در آن همه سختی ها سکوت می کند و زیر لب می گوید الله اکبر توکل به خدا اشک در چشمانم جمع می شد و از طرفی هم که دختر احساساتی بودم همیشه ی خدا در این مواقع دلم برای مادرم می سوخت که فقط سکوت می کرد و نگاهش به اسمان بود.
حالا این روز ها حرف هایش مثل یک گوشواره آویزه ی گوش هایم هست و ثانیه ای هم از گوش هایم برشان نمی دارم، هر وقت اطرافیانم با کارهایشان یا مشکلات روی سرم خراب می شوند سکوت می کنم و توی دلم از خدا کمک می خواهم. اما صبر همیشه برایم نماد مقاوت و شجاعت بانویی ست که در برابر آن همه مشکلات کمر خم نکرد و فرمود من جز زیبایی چیزی نمی بینم چه دلنشین است این سخن، هروقت ناامید شوم یاد این صبر حضرت زینب دلم را آرام می کند و زیر لب می گویم یا حضرت زینب من و دخترم را زیر آن چادر خاکیت پناهی ده.
از چند روز قبل به پسرانم یادآوری کردم که 8 تیر تولد پدرتان است. محمدرضا خیلی تاکید داشت قبل از روز تولد، کادویی خریده و برای آن روز آماده باشد.
برای شکل دادن شخصیت بچهها جهت تشکر و فراموش نکردن کسانی که دوستشان دارند، از این حس کودکیشان استفاده کردم، که همیشه میگفتند:《تولدت شما و بابا کی میشه تا ما هم براتون کادو بگیریم و خوشحالتون کنیم؟》
فردای آن روز که باهم برای خرید کادوی تولد محیا، دختر برادرم، به بازار رفتیم، فرصت را مناسب دیدم برای خرید هدیه تولد توسط بچهها و برطرف کردن دغدغه آنها.
محمد رضا هم از این مغازه به آن مغازه میرفت. پرسیدم: 《چی مدنظرته؟》 گفت:《بابا که بعدازظهر از سرکار میاد آفتاب چشمش رو اذیت میکنه، و رانندگی براش سخته. دوست دارم براش عینک آفتابی بخرم.》
انتخابش رو تحسین کردم. باهم به داخل مغازه رفتیم و عینک دلخواهش رو خریدیم. محمد جواد هم، لباسی به عنوان هدیه به پدرش خرید.
روز تولد همسرم، پیامک تبریک تولدش را قبل از بانک و اینترنت شاتل، ارسال کردم.
همسرم به سراغ تلفن همراهش رفت. با دیدن پیامک، لبخندی زد و بابت اینکه به یادش بودهایم، تشکر کرد.
من هم خندیدم و خاطره چند سل قبل که در چنین روزی به سفر حج مشرف شده بودیم و مدیر کاروان به افرادی که تولدشان مصادف با مدت اقامت دو هفتهای بود، سجاده هدیه داده بود را با هم مرور کردیم.
به قلم زهرا دولتی
درجمع خانوادگی بحث از شرایط و ملاک ازدواج بود. برادرم شروع به بیان خاطراتشان از دوران دانشجویی کرد. او تعریف می کرد ملاک یکی از دوستانشان برای انتخاب همسر این بود که همسر آینده اش خانه دار باشد. نکته جالبش این بود که مادر ایشان کارمند بود. برادرم می گفت: 《از او پرسیدم دلیل این شرطت چیه؟》 او جواب داد: من زمانی که از مدرسه به خانه می آمدم، خیلی دلم می خواست مادرم در خانه منتظرم باشد، به استقبالم بیاید، وقت جواب سلامم، شربت یا لیوان آبی به من بدهد. از من درباره اوضاع مدرسه ام، احساس من در آن روز، از خوشحالی یا ناراحتی ام، حس من به دوستانم، معلم یا مدیر بپرسد و احساسات من را درک کند … اما…. از زمانی که مادر به خانه می آمد، هنوز چادر و لباس کارش را درنیاورده، برای آماده کردن ناهار، به سمت آشپزخانه می رفت. حتی حوصله شنیدن خاطرات آن روزم از مدرسه را نداشت. احساسات من روز به روز در سینه خفه شد. دوست ندارم این آرزوهایی که در وجودم بود و به آن نرسیدم، برای فرزندانم هم تکرار شود. برادرم می گفت: وقتی به صحبتهای او گوش می دادم، آن احساسات نهفته در سینه اش را، در همان لحظه که داشت حرف می زد، از چشمانش می دیدم و با حرکات سر حرفهایش را تایید کردم.
به قلم زهرا دولتی
دلم يك خواب مي خواهد همانند خواب هاي دوران كودكيم كه دستان مادرم مثل گلبرگ هاي گل صورتم را نوازش مي كرد و عطر دستانش هميشه مرا به خواب ناز فرو مي برد…
شب هايي كه به اميد آرزو هاي بزرگ به رختخواب مي رفتم و مثل فيلم هاي تلوزيون عروسك فسقلي ام را كنار خودم مي خواباندم و اورا زير پتو قايم مي كردم …
اما اين روز ها دلم براي آن خواب ها تنگ شده، اين شب ها خواب به چشمانم نمي آيد اما ناچار بعد از ساعت ها از روي خستگي بدون اينكه بفهمم، به خواب مي روم، اما اين من نيستم كه به خواب مي روم، اين خواب است كه مرا با خودش به عالم خيالاتش مي برد .
خيالاتي كه گاه باعث مي شود تا چند روز شادمان باشم و با خيالش كيف كنم…
حالا خيالي كه نمي دانم قسمتم مي شود يا نه ؟؟
گيج و مبهوت مي مانم و با آرزويش سر روي بالشت مي گذارم به اميد اينكه رويايش را مثل هميشه در آغوش بكشم.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
حالم از زندگیم به هم میخورد. هر جا پا میگذاشتم؛ آب بود و آب بود و آب! از روشویی گرفته تا اتاق نشیمن؛ کف، آب! موکت، آب! فرش، آب! زیر مبل، آب! دلم میخواست علی را خفه کنم. کلافه، عصبی، ناراحت، به هم ریخته و داغان گفتم : “زندگیمو آب برداشته؛ چرا یه لوله کش نمیاری خب؟! وقتی تو که مرد این خونه ای، نیستی به دادم برسی؛ توقع داری دیگران برام کاری بکنن؟! من اگه میتونستم خودم این لامصبو درست میکردم؛ منت هیشکیم نمی کشیدم ولی چه کنم که زورشم ندارم!” خجالت کشید. شرمندگی از قیافه اش پیدا بود. آروم و شمرده گفت : ” نه! خودم درستش میکنم اگه نشد فردا یه لوله کش میارم. حالا بیا کمک، این مبلو ورداریم؛ فرش و موکتو جم کنیم". با دلخوری، باشه گفتم و روبرویش آن سمت مبل ایستادم. هماهنگ شدیم. هنوز مبل از زمین کنده نشده بود که یک مارمولک از زیر آن، پرید بیرون! من جیغ، مارمولک جیم! من بپر، مارمولک بپر! من فرار، مارمولک فرار! پریدم تو حیاط. هنوز می لرزیدم. کم مانده بود سکته کنم.نمی توانستم بنشینم. شروع کردم قدم زدن؛ از این ور حیاط، به آن ور حیاط. چه قدر این خزنده چندش آور است؟! همیشه از این جانور و خانواده اش می ترسیدم؛ آن قدری که کابوس هایم مار و مارمولک است. خیلی طول نکشید؛ آرامتر شدم اما باز هم جرأت تو رفتن را نداشتم. نمیدانم علی و بچه ها موفق شدند مارمولک را بکشند یا نه؟! علی و حسین با آن هوار، هوار کردن های من حسابی دستپاچه شده بودند. بیچاره ها با چه هول و ولایی دنبال یک لنگه دمپایی بودند برای شکار اژدها. همینطور که از توی حیاط می پاییدم شان؛ هر آنچه توی ذهنم بود؛ زیر لب میگفتم. آن لحظه ذهنم پر بود از افکار و خیالاتی که رنگ رخساره از آن خبر می داد؛ مارمولک و ترس و خدا را شکر علی هست که مارمولک را بکشد و …کم کم ذهنم پر شد از اگر و مگر های کاشتنی که شاید یک روز سبز شوند. یاد آن خوابم افتادم که تعبیرش تنهایی من و بچه هاست و نبود علی. توی خیالم خودم را زن بیوه ای تصور کردم که در یک شب سرد و تاریک زمستانی، دزدی از دیوار خانه اش بالا می رود و مَحرمی نیست که او و بچه ها را در برابر این نانجیب حمایت کند. یا مادری که نیمه شب، دختر کوچکش شدید، تب می کند. خطوط تلفن مشکل پیدا کرده؛ امیدی به آمدن اورژانس نیست. باید تک و تنها بچه را به بیمارستان برساند. ترسیدم! نکند روزی، علی، دیگر نباشد؟! یعنی قرار است چه اتفاقی بیفتد؟! بی علی، من چه کنم؟! هیچ چیز سخت تر و تلخ تر از تنهایی و درماندگی یک زن تنها نیست!
میم.ر
دور یک سفره کوچک نشسته بودیم و داشتیم شام می خوردیم، هنوز چند قاشقی از غذا را نخورده بودم که زینب از خواب بیدار شد و گریه کرد، بغلش کردم و کنار سفره نشاندمش و دوباره شروع به غذا خوردن کردم. غذای زینب هم تمام شد، نیم خیز شدم سفره را جمع کنم که یک دفعه همه جا غرق سکوت شد، برق ها رفت، حتی نمیتوانستم روبروی خودم را ببینم، چه برسد بروم داخل آشپزخانه، گوشی همسرم را برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم، کشوی اول را باز کردم، کشوی دوم را باز کردم اما خبری از شمع نبود، دوباره کشوی اول را باز کردم که بهتر بگردم، این دفعه دیگر شمع را پیدا کردم.
شمع ها را یک به یک روشن کردم همینطور که داشتم شمع ها را روشن می کردم از اولین خاطره برق رفتن خانه قبلی مان برای همسرم گفتم.میدانی این شمع را از کجا آوردم؟؟ نه، اولین بار که برق خانه قبلی مان رفت چیزی برای روشن کردن نداشتم تلفن را برداشتم و به مادرم زنگ زدم تا در تاریکی کمی سرم گرم شوم تا برق بیاید، زینب هم 3 ماهه بود و از تاریکی خوشش نمی آمد، هنوز 10 دقیقه از قطع کردن تلفن نمی گذشت که صدای در آمد، از داخل حیاط صدا کردم، کیه؟؟؟ پدرم بود، گفت برایت شمع آوردم، سریع در را باز کردم و شمع هارا گرفتم و روشن کردم حالا این شمع ها هم از همان موقع مانده و این دفعه در خانه جدیدمان روشنش کردم، همسرم خندید.
گوشی اش را دوباره به خودش دادم او هم از بیکاری سرش را داخل گوشی کرد تا حوصله اش سر نرود، من هم سریع سفره شام را جمع کردم و با خودم گفتم که زنگ بزنم به اداره برق ببینم که چقدر زمان می برد تا برق ها بیاید اما بیخیال شدم و گفتم حالا که برق ها رفته است بگذار 2 ساعت از دست این گوشی و اینترنت راحت باشیم و دورهم کمی خوش بگذرانیم، به همسرم گفتم گوشی را کنار بگذار بیا با هم حرف بزنیم، گفتم: مگه قبلا که خانواده ها برق نداشتند چه کار می کردند ؟ خب مینشستند کنار هم و با هم حرف می زدند و میوه می خوردند حالا ما هم یک شب این کار را بکنیم، همسرم قبول کرد، با عجله پا شدم و میوه، بستنی و تخمه را آوردم وشروع کردیم به حرف زدن و کلی خوش گذراندیم، خلاصه بعد از یک ساعت برق ها آمد باز روز از نو روزی از نو.
«زیر سقف دودی» پوران درخشنده دردناک بود.
داستان طلاق عاطفی، داستان رابطهی خارج از ازدواج مرد، تنهایی و بیاعتمادبهنفسی رقتبار زن، داستان جوانی که از رابطه و محبت بین والدیناش هیچ خاطرهای نداشت.
دردناکتر اینکه با تمام انصاف و بیطرفیای که سعی شده بود رعایت شود، باز هم همهچیز بر سر زن داستان کوبیده شد. که به خودش نرسیده بود، وقف کودکش شده بود، حرفش را نزده بود، سنتی و خجالتی بود و به قول روانشناس فیلم، نمیتوانست درباره زنانهترین بخش جسم و روحش دو خط حرف بزند!
نقش مردها چیست؟
اگر زنی دچار تمام اینها شد، مرد خانه حق دارد برود و یک رابطهی دلچسب پنهانی را شروع کند؟
پس جایگاه همراهی، همسری، همنفسی و وفاداری کجاست؟
زن باید همیشه به همهی ابعاد وجودی خود و همسرش برسد، خانهدار و عاقل و عاشق و مهربان و چه و چه باشد تا خیانت نبیند. همین؟
متأسفانه جامعه برای وفاداری تره هم خرد نمیکند و هر روز مجوز تازهای برا خیانت صادر میشود…