صف جلو، یکیبود یکینبود داشت پُرمیشد. خودم را به صف رساندم و مُهر را جلوی رویم گذاشتم. سرش را جلوی صورتم کشید و با صدایی مهربان گفت:"میتونم اینجا بنشینم، جای کسی نیست؟”
گفتم:” نه بفرمایید، بنشینید.” وسایلش را روی زمین گذاشت و چادر سیاهش را تا زد. دست بُرد توی کیفش و چادر سفیدی را روی سرش انداخت. چادری سفید و ساده که کمی هم چرک تاب شده بود، برخلاف چادرهای رنگیِ صفهای عَقبی.
نماز اول تمام شد. دست جلو بردم تا قبول باشدی بچسبانم تَنگِ مهربانیاش که چند دقیقهی قبل ابراز کرده بود. نگاهم اُفتاد به نوشتههایِ ریزِ رویِ چادرش، کاروان حج. ذهن و دلم همراه شد، با کاروانی خیالی که همچون منی را همراه خود به سرزمین وحی بُردهبود. تکانی خوردم و به خودم آمدم. نمیدانم کی چشمانم وقت کرده بودند ببارند.
رنگ و روی چادرش نشان میداد، خیلی وقت است که حاجیهخانم صدایش میزنند و او هنوز به این عنوان وفادار مانده، یادگاری آن سفر را در نماز به همراه دارد. پیش خودم گفتم شاید بعدترها بخواهد این پارچه را به جای کفن بپیچند دورش تا گواهی دهد نمازهایش را یا آرامشی باشد برای او وقتی که هیچ کس به کارش نمیآید. سجدهی طولانیاش بعد از نماز فرصتی شد، تا این قاب را به تصویر بکشم.
شیرینی تجربهی این سفر چه وقت به کاممان میرسد؟ شاید زود شاید دیر شاید هیچ وقت.