برای انتخاب کوله پشتی، دقت کنید بند کوله مناسب باشد و شانههایتان را اذیت نکند. هرچقدر کوله سبکتر باشد، شما آسودهتر هستید.
حالا چه وسایلهایی در کوله مورد نیاز است؟ برای کسانی که مجرد هستند و یا بدون بچه قصد سفر دارند توصیه میکنم فقط وسایل خیلی ضروری همراه خود ببرند.
1-مسواک 2-شارژر 3- یک دست لباس سبک 4- نخ و سوزن 5-صابون. سعی کنید تا حد امکان بار اضافی همراه خود نبرید. زیرا در کربلا باید قبل ورود به حرم از روز اول، وسایلهایتان را به امانات تحویل بدهید. لازم به ذکر است که در حرم امام حسین و حضرت ابالفضل اجازه بردن کوله پشتی را به حرم و رواقها ندارید. فقط میتوانید یک کیسه کوچک همراه خود به داخل ببرید. البته باز قطعی نمیتوان گفت. گاهی خدام اجازه میدهند و گاهی اجازه نمیدهند. برای کسانی که کودک دارند کیسههایشان به صورت دقیق بازرسی میشود، اما باز با این حال وسایل اضافی نبرید. به کمی خوراکی خشک، پوشک و لباس و یک اسباب بازی کوچک بسنده کنید.
کسانی که کودک همراه خود دارند، من با تجربه ای که دارم این وسایل را پیشنهاد میکنم.
1- فلاکس کوچک
2- پوشک ” خیابان روبه روی حرم امام حسین علیهالسلام یک داروخانه بزرگ دارد، اما با این تورم و گرانی، حتما قیمت پوشک در عراق بالا باشد”
3- چند دست لباس برای کودک+لباس گرم “سعی کنید لباس و شلوارهای کودکتان را در کیسه های کوچک دسته بندی کنید تا در صورت تعویض و برداشتن لباسها از کیفتان بقیه وسایل به هم ریخته نشود.”
4-کیسه فریزر. 5-دستمال کاغذی 6-صابون 7-شیشه شیر
8- یک اسباب بازی کوچک و یا عروسک که باطری نداشته باشد.
9- یک دفتر نقاشی و مداد ” در حرم، و یا در بین مسیر و موکبها، بهترین سرگرمی برای کودکان نقاشی ست وقتی خسته هستید و کودکتان تازه روی خوش نشان داده است و دنبال بازیگوشی است دفتر نقاشی کمک حالتان است”
10- سرلاک و یک قاشق وکاسه کوچک برای مواقعی که خوراکی دردسترس نداشتید.
11-پتوی سبک “بعد از نماز صبح تا ساعت 9 هوا کمی خنک است. شبها هم همینطور. البته داخل رواقهای حرم امام حسین و حضرت ابالفضل همیشه خنک است.به دلیل حجم بالای زوار همیشه در 24 ساعت شبانه روز کولرهای حرم روشن است. “
برای کسانی که کودک به همراه دارند قطعا کوله پشتیشان سنگین خواهد بود، اما چون کالسکه همراه خود دارید و کوله را روی کالسکه حمل میکنید سختی خاصی ندارید.
خودتان را قبل سفر آماده کنید. با بچه سفر کردن شاید سخت باشد، اما میتوانسختی را کم کرد. طوری که نه کودک اذیت شود نه مادر.
ادامه دارد
پ ن: دوستان اگر سوال و یا نکته خاصی دارید زیر این پست کامنت بگذارید.
قسمت سوم
✍به قلم: سیده مهتا میراحمدی
دفترچه ای تهیه کردم و وسایل مورد نیاز را یادداشت کردم. اولین چیزی که یادداشت کردم یک کالسکه بود. سال اولی که قصد سفر داشتم تجربهام کمتر بود و یک کالسکه کوچک تهیه کردم تا در پیاده روی دست و پایم را نگیرد. اما در هنگام پیاده روی، آنچه که حدس میزدم اشتباه از آب در آمد و کالسکه کوچک در راه اذیتم کرد. پس یک کالسکه معمولی و راحت با خودتان ببرید. من در سفر دومم کالسکه را از نجف اطراف قبرستان وادی السلام تهیه کردم.
دومین چیز، برای کسانی که کودک همراه خود دارند یک فلاکس کوچک است که اگر کودک گرسنهاش شد و به خوراکی دسترسی نداشتید، برایش سرلاک درست کنید.
سومین چیز، یک کوله پشتی مناسب است. تا حد امکان کولهتان را سنگین نکنید، زیرا در هنگام پیاده روی، کوله پشتی سنگین، شما را از پا در می آورد و هل دادن کالسکه در مسیرهای طولانی و حتی بدون یک مرد شمارا خسته میکند.
همراهان من، مادر، خواهر و برادرم بودند. مسئولیت همه چیز، در هرزمان، با خودم بود و فقط در زمان خستگی برادر و خواهرم کمکم میکردند. سعی کنید در این سفر خودتان را از لحاظ روحی قوی کنید تا خستگی، لذت سفرتان را کم نکند.
ادامه دارد…
پ ن: کالسکه سمت راست همان کالسکه کوچکی است که سال اول برای دخترم تهیه کردم. همه چیزش خوب بود جز دسته کوتاهش و 3 چرخه بودنش. همه توی راه از فسقلی بودن کالسکه و دخترم خوششان می امد و عکس می گرفتند. در عکس سمت راست دخترم 9ماهه و در سمت چپ دخترم 1 سال و 9ماهه است.
قسمت دوم
✍به قلم: سیده مهتا میراحمدی
سوم محرم بود، سفرهی روضهی خانگی مادرم پهن بود و مداح روضه میخواند. دلم که شکست، نذر کردم. حضرت رقیه را واسطه کردم، تا برات کربلایم را از پدر بزرگوارش بگیرد. میگویند دستانش کوچک است، اما گرههای بزرگ را باز میکند. برای من هم، همین شد یک هفته بعد، ورق برگشت.
تنها گامِ سختِ این سفر، رضایت همسرم بود، به آقا متوسل شدم و رضایت همسرم را از ایشان خواستم.
در وهلهی اول و دوم با مخالفت همسرم روبهرو شدم. تعجب نکردم، میدانستم راضی کردنش کار سختی است. خسته نشدم، امیدم به خدا بود. چند روزی گذشت. بار سوم شد و باز دوباره از همسرم اجازه سفر خواستم. انگار معجزه شده بود، همسرم اینبار دیگر با رضایت کامل اجازه سفر من و دخترم را داد و این شد که ما هم خودمان را آماده سفر کردیم.
اولین گام سفرم را خودِ امام حسین علیهالسلام درست کرد. حالا باید خودم برای ادامهی راه تلاش میکردم.
قدمِ اول مراجعه به دفتر پلیس10+ بود، تا گذرنامههایمان را بگیرم. دیگر مثل قبل نمیتوانستم اسم و عکس دخترم را در گذرنامه خود بزنم. باید برای دخترم هم گذرنامه جداگانه میگرفتم. در کل هزینهیِ گرفتنِ هر گذرنامه 180 تومان شد و یک هفته بعد به دستم رسید. قدمِ دوم گرفتن ویزا بود که آن هم 10 روزه درست شد.
قدم سوم هم ثبت اسامی در سامانه سماح بود تا به مشکل برنخوریم. امسال به دلیل توافقات ایران و عراق دیگر نیاز به گرفتن روادید نیست ،فقط لازم است در سامانه سماح ثبتنام کنید.
حالا برای بستن کولهبار سفر باید از تجربههای دوستانم استفاده میکردم. چند نفر از دوستان حوزویام، چندسالی بود که با بچههای شیرخوارهشان به کربلا رفته بودند. فرصت خوبی بود، تا اطلاعات کافی را از آنها بگیرم و سختی راه را با تجربههایشان کم کنم.
ادامه دارد. شما هم از تجربه های سفرتان در اربعین بنویسید
بعد از سالها انتظار بالاخره من هم به آرزویم رسیدم. باورم نمیشد، انگار هنوز خواب میدیدم، اما نه! اینبار با چشمانم، نظارهگرِ گنبد زیبایِ ارباب شدهام. سر دخترکم به رویشانهام است و با چشمانش جمعیت را دنبال میکند. با نفسی که میکشم، یکباره خستگی 3روز پیادهروی، از تنم رخت بر میبندد و به جایش شوق زیارت در چشمانم حلقه میزند.
چه کسی فکرش را میکرد که بتوانم همسرم را راضی کنم وهمراه با دختر 9ماهام، اربعین به کربلا برویم؟ حتی نمیدانم سختیهای راه را چطور توانستم با جان و دل بخرم؟ هر چه که بود، جز شیرینی برایم نبود. نه تنها من، بلکه همراهانم، همین عقیده را داشتند.
چشمانم را میبندم، به جرقهی اولی که در سرم زده شد، فکر میکنم. چطور شد که آقا برات کربلای من و دخترم را امضا کرد؟
میخواهیم در کنار هم، از تجربههای شخصی خود در سفر اربعین بنویسیم و بگوییم؛ میشود اربعین بانوان و کودکان هم به این راهپیمایی عظیم حسینی بپیوندند. پس بشتابید و از تجربههای با ارزشتان برایمان بنویسید و در شبکه با هشتگ #تجربه_نگاری_اربعین منتشر کنید.
گاهی بیان یک نکتهی کوچک، شوق زیارت را در دل یک نفر میاندازد.*
اینبار کتاب 100 صفحهای را در دست گرفتم که دلم از این رو به آن رو شد. کتاب شخصیتِ دختر جوانی را روایت میکند که همیشه در تلاش بود تا بهترینهارا برای خودش رقم بزند.
کتاب راضِ بابا خاطراتی از شهیده راضیه کشاورز را روایت میکند.
در این کتاب خاطرات از زبان چند نفر بازگو شده است و خاطرات در گذشته و حال در رفت و آمد است. این کتاب بسیار گیراست و خواندش احساسات را برمیانگیزد.
راضیه دختر پاک و معصومی که 16ساله بود، اما بزرگترین اتفاق زندگیاش را در همان 16سالگیاش تجربه کرد. طوری که اگر زندگی قبل از شهادتش را با الانش در یک ترازو میگذاشتند با هم برابری میکرد. همهی کارهایش بوی خدا میداد. نسبت به همکلاسیهایش احساس مسئولیت میکرد. علاقهی زیادی داشت تا اسمش در قرعهکشی سفر حج، از طرف مدرسه دربیاید، اما در لحظات آخر اسم دوستش را هم در قرعهکشی میاندازد و از خدا میخواهد تا دوستش را بطلبد و به مکه برود و زندگیاش، بوی خدا را به خود بگیرد. و همانگونه هم میشود.
راضیه کشاورز در سال 87 در کانون رهپویان وصال، حسینیهی سیدالشهدا شیراز به شهادت رسید.
این کتاب ارزش خواندن دارد مخصوصا برای دختران.
راضیه جان برایم افتخاری بود که با تو اشنا شدم. برایم دعا کن.
کتاب راضِ بابا
نویسنده:طاهره کوهکن
ناشر: نشر شهید کاظمی
قیمت: 12هزارتومان
صبحِ زود تیکتاکش قطع و روی یک ساعت متوقف مانده بود. بعد از چند دقیقه چشم بستن و باز کردن موضوع را فهمیدم. انگار زمان متوقف شده بود، من خیلی راحت خودم را سپرده بودم به این توقف.
دنبال موبایلم گشتم، تا زمان درست را بدانم. خیالم راحت شد، که زیاد دیر نشده و هنوز وقت دارم. آماده شدم و برای انجام کاری به بیرون از خانه رفتم. سر ظهر که برگشتم، از خستگی نایِ انجام هیچ کاری را نداشتم. چند باری از روی عادت سَر چرخاندم، تا ببینم ساعت چند است.
هنوز متوقف بود، انگار از این چرخش دُورِ یکسری عدد خسته شده بود. من هم گذاشتم، تا استراحتی کند. پس از مدتی قابِ ساعت را پایین کشیدم، تا باتریِ ته کشیده را خارج کنم و جانی دوباره به عقربههای ساعت بدهم.
توی گوشی ساعت بود، توی تلویزیون ساعت بود. اما من در این مدت هنوز دلنگران ساعت دیواری روی دیوار بودم. خوشبختانه انگار هنوز هم بعضی اشیا را نمیشود دانلود کرد. هرطور که شده جایگاهشان توی زندگی باقی است.
ارزش وقت، لحظههای زندگی و اینکه وقت کمی داریم، را همین ساعتها به یادمان میآورند.
درمحلِ جحفه برکهای به شکلِ خُمِ رنگرزی وجود داشت، که به مخیلهاش هم نمیرسید، اتفاقی مهم همینجا در کنارش رخ خواهدداد.
هلهلهی جمعیت و تبریکها به گوش برکه هم رسید. حُسن انتخاب خداوند برای جانشین رسولش، وجه تسمیهی این مکان و بیعت گرفتن از مردم در آن شرایط بر عظمت واقعه میافزود.
شست و شوی گناهان و پاک شدن حاجیان در مناسک حج کار را راحتتر میکرد. فرو رفتن در این برکه، دلدادن و اطاعت از خدا گویی رنگ باختن تمام حیلههای مردم آن دوران در خُمِ روشنِ اسلامِ نورانی بود.
انگار بیشترشان با این بیعت رنگِ نور گرفتند و همدل شدند. برخی هم غم بر دلشان نشست و فقط پایی تَر کردند، تا همرنگ جماعت شوند.
از این واقعه رنگی گرفتند، اما همدل نشده بودند و هنوز رنگ تزویر را نباخته بودند. سیاهی دلشان جایی برای این نور و همدلی نگذاشته بود.
غروبِ روزِ سوم که شد کمکم مردم پراکنده شدند. علی ماند، با مولایش و عهدی که با جانان بسته بود.
انگار از همانجا بود، که علی تنها ماند، اما هنوز آن برکهی نورانی جریان دارد و خواهد داشت و منتظر همدلی و همرنگیاست.
با آدمهایی بیعرضه که آب هم در دستشان گرم نمیشود برخورد کردهای. انگار با طلبکاری از خلق و روزگار اجازه دارند سهم و حق خودشان را از جیب دیگری بردارند. ضعف و ناتوانی خود را پنهان میکنند و با هیبتی حق به جانب روبرویت ظاهر میشوند. فریاد میکشند و جِدال مینمایند انگار خودشان باور کردهاند کاری از پَسشان برآمده است.
شناخت تو باعث میشود هر لحظه ترس و ناامنی را در لحظهی حضورشان احساس کنی. انگار قلبت آمده پشت پردههای گوش قایم شده و تندتند میزند اینقدر نزدیک. برای اینکه قافیه را نبازی مدام میخواهی لبخند کِشداری را بنشانی گوشهی لبت اما پوست صورت با تو همکاری نکرده و کِش نمیآید. احساس تنفر و انزجار از این مساله در تو به اوج رسیده اما هنوز دوست داری ظاهرت چیزی دیگر را نشان دهد. شاید هم صلاح دیگران مجبورت کند.
ضعیف از هرگونه مواجهه در این جایگاه خودداری میکند و سعی در فرار از این نقیصه دارد. شر رساندن و بدی به دیگران به او احساس قدرتمندی و جبران کاستی میدهد. ترس اطرافیان از آبرو و یا حفظ روابط دلیلی بر قوی شدن این رفتارهای ناپسند و خودخواهانه میشود.
پس تصمیم بگیر اگر کسی سرت به ناحق داد کشید، تو از حق بلندتر فریاد بزن تا این احساس را در او بشکنی. تازگیها این را آموختهام.
امروز کعبه محزونتر از همیشه، چادر سیاهش را بر سر کشیده و نظارهگر خروج کاروان خورشید است.
اما کربلا با چشمانی غمبار مشتاق قدوم مبارک کاروانیان است.
حج، نیمه تمام رها می شود و همه برای جاودانگی اسلام پرواز می کنند.
بیابانهای داغ منزل به منزل گامهای کاروان را به دوش می کشد و گویا تمام زمین و زمان گریان است.
قافلهسالار آرامآرام میرود و صدای زنگ شتران و صیحه اسبها در گوش زمان میپیچد، باد از این سو به آن سو میرود و خبر از حادثهای بزرگ میدهد.
کربلا در تلاطم جنگ است و فرات منتظر امتحانی بزرگ…
کاروان راهی شده، راهی سرزمینی که تصویری از آتش و خون را نشان میدهد
تصویری از خیمههای سوخته، سرهای بریده و بهروی نیزه رفته و اسرای بیپناه.
امام راهی شده تا به نور برسد و طوافی از جنس شهادت کند.
قافله مانند نگینی در دل صحرا میدرخشد و همه جا را از عطر بهشتی خود پر میکند.
امام منزل به منزل خبر از شهادت خود و این راه سخت وپر فراز و نشیب میدهد تا حجت را بر همه تمام کند، عده ای میروند و عده ای میمانند تا همسفر امام در کرب و بلا شوند.
آن ها میروند تا بمانند و زیر بار ننگ بیعت با حکومت ستم نروند, میخواهند با خون پاکشان اسلام زنده بماند.
دشمن در کمین است و خنجرها از غلاف خارج شده و سایه خورشید را دنبال میکند.
دیگر برای پیوستن به حادثه زمان، نفسی باقی نمیماند و شفق با چشمانی ملتهب، منتظر لبیک لبیک شهادت است.
+به قلم مریم کنعانی هرندی
دانههای تسبیح را پایین میانداخت و لبانش میجنبید. بیشتر اوقات در همین حال دیده میشود. تسبیح شاهمقصود سبزش را مدام روی دست میچرخاند. به گونهای که نخ آن از میان دانهها تاب میخورد.
حال روحیاش را از همین گرداندن تسبیح میتوان حدس زد. دلش که آرام باشد، انگار هر دانه را ناز میکند و ذکر هم میگوید و در عصبانیت دانهها روی هم پرتاب میشوند. یکبار توی حال عصبانیت و خشم بود که رشتهی تسبیح از هم جدا شد و دانهها هرکدام به سویی فرار کردند.
دستش را گُود کرد تا ادامهی بند تسبیح را نگه دارد دو زانو دست به چانه همان وسط مغازه نشست. غُصهاش گرفته بود، حالا چه کسی باید دانهها را پیدا کند؟ یقینا خودش! چهار دست و پا مثل کودکان روزی زمین چشم میانداخت و دانهها را جمع میکرد. و یاد ذکرهایی که با هردانه بر لب جاری میکرد افتاده بود.
بعضی از دانهها آرام در جای خود ایستاده بودند، بعضی دیگر بازیشان گرفته بود و قِل میخوردند به این سو وآن سو. تمام تلاشش را کرد و آخر سَر نشست روی صندلی تا بُشمارَدشان. هر چه شمرد کم بودند انگار بعضی دانهها غیب شدند. آنها را توی ظرفی انداخت تا ببیند چه میشود.
همینطور توی فکر بود.چند وقتی میشود که توی افکارش غرق شده بود. دلش حسابی برای پاره شدن تسبیح سوخت و به یاد آورد از کجا و کدام مغازه خریده بود. انگار گره ذهنش باز شد و فهمید این اتفاق نشانهای بوده تا او را به مأمن آرامش برساند. گوشی تلفن را برداشت. “سلام خانم لطفا اولین بلیط پرواز به مشهد را برایم رزرو کنید.”