شدت گرمای سرظهر شهر تا زیر پوست میدود و به استخوان میرسد. آسفالت کف خیابان مثل دانههای تفتیده کف کفش و بعد پاها را میسوزاند.
ماشینها یکی پس از دیگری مثل میگمیگ چنان با سرعت از کنارم میگذرند که رد لاستیکشان تن آسفالت را میخراشد، اما خبری از تاکسی زرد رنگ نیست.
اینپا و آنپا میکنم تا مثلا کمی تغییر حالت داده باشم، بالاخره بعد از مدتی تاکسی زرد رنگی از دور به من نزدیکو نزدیکتر میشود و جلوی پایم ترمز میکند.
آدرس را که میگویم به نشانهی تایید سری تکان میدهد، روی صندلی مینشینم و از پنجره به بیرون نگاهی میاندازم.
زندگی مردم حتی در این گرما جریان دارد و میگذرد. کارگرانی که عرق ریزان مشغول کارند تا لقمه نانی در بیاورند.
همین رانندهی تاکسی مجبور است با اندک پولی که از مسافر میگیرد ، تمام خیابانهای اصلی و فرعی را بچرخد.
نزدیک میدان پیاده میشوم. با سرعت خودم را به کوچه و خانه میرسانم.
کلید انداخته و توی راه پله دکمههای مانتو و گیرهی روسری را باز میکنم تا زودتر تن خسته و گرما زدهام را به نسیم مصنوعی کولر بسپارم.
ضربالمثل معروف سواره از حال پیاده خبر ندارد، توی ذهنم میچرخد اما منِ سواره دقیقا از حال پیادهها باخبر هستم.
موضوع: "تجربه زیسته"
شبی که ماه کامل شد، این روزها، روی پردهی سینما در حال اکران است. وقتی که اسم این فیلم را برای اولینبار شنیدم؛ ذهنم به سمت داستان خاصی نرفت. با دیدن مراسم اختتامیهی جشنوارهی فیلم فجر، تازه با این فیلم آشنا شدم و فهمیدم داستانی بسیار متفاوت دارد. بعد از مدتها برای دیدن فیلمی با یک داستان واقعی، راهی سینما شدم.
فیلم شبی که ماه کامل شد؛ روایتی از یک زندگی واقعی است. دختری به نام فائزه، که پسری بلوچ، به نام عبدالحمید، عاشقش میشود و با هم ازدواج میکنند. مادر فائزه به خاطر وابستگی به دخترش شرط میکند که باید در تهران زندگی کنند. بعد از به دنیا آمدن پسرشان برای چشم روشنی به زاهدان میروند. بعد از این ماجرا، کمکم سرنوشت فائزه تغییر میکند. فائزه رفتهرفته؛ از کارهای خانوادهی همسرش، مخصوصا برادر شوهرش عبدالمجید باخبر میشود.
نمیخواهم از گروهک تروریستی و تکفیری جندالله یا عبدالمالک ریگی چیزی بنویسم؛ میخواهم اولین حسی که بعد از اتمام فیلم داشتم را بازگو کنم.
فیلم در اوج تمام میشود. غرقِ حس انتقام بودم از خشونتهای ناروایی که به مردم بی گناه وارد شده بود و افکار جاهلانهای که با کشتن زن و مادری بیپناه، خود را جندالله مینامیدند. بغضم را قورت دادم، درحالی که شیشهی ماشین را پایین میکشیدم و باد توی صورتم میخورد، به خدا گفتم:«خدایا تو که میدونستی فائزه چه آیندهای داره چرا بهش بچه دادی؟؟»
این حرف شاید بی منطق بود، اما خب راستش را بخواهی، دلم برای مادری که یک ثانیه هم از فرزندش دور شود ریشریش میشود، حالا چه برسد به این مادر و سرنوشتش.
تمام صحنههای این فیلم یک طرف، حس مادرانهی یک زن، در نیمهی دوم فیلم، تمام حواسم را درگیر خودش کرده بود.
فائزه از هیچ چیز خبر نداشت، فکرش را هم نمیکرد که کار خانواده همسرش از قاچاق اسلحه هم گذشته باشد. در آخر مجبور شد که به خاطر حفظ جانش به پاکستان برود؛ همهی حوادث را با جان و دلش خرید تا فرزندانش در آرامش باشند و زندگی آرامی داشته باشند.
مادر بودن گاهی دشوار است، گاهی بین دوراهی خودت و فرزندانت گیر میکنی، سعی میکنی همه چیز را بدون دردسر حفظ کنی.
حمید پر از جهل بود، حرفهای برادرش عبدالمجید که حالا به قول خودشان امیر عبدالمالک بود تا عمق جانش نفوذ کرده بود؛ عاشق بود، اما این جهلش، سرش را به باد داد. پسرش را از فائزه دور کرد و فائزه با دوقلوهایی که در شکم داشت، 9 ماه تنها در خانه حبس شد. فائزه فقط یک مادر بود؛ توپ و تفنگ کجا، مادر کجا؟؟
چه پدران و مادرانی، بیدلیل به دست تکفیریها و جاهلانی همچون عبدالمالک ریگی کشته شدند؛ گناهی نداشتند جز اینکه، به دست جاهلانی افتادند که خودشان را سرباز خدا میدانستند. این جاهلان کم نیستند؛ خدا همهی مارا از شرشان نجات دهد.
روح همهی آنهایی که به دست این گرگصفتها به شهادت رسیدند شاد.
پیشنهاد میکنم حتما این فیلم را ببینید.
قیمت بلیط 20هزار تومان.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
بسته های افطاری را آماده کردیم. قرار شد با چند نفر از دوستان سر ساعت هفت در چند نقطه از شهر به طور همزمان توزیع کنیم.
من و فاطمه جایی نزدیک خانهی خودمان را انتخاب کردیم تا به افطار برسیم.
همسر جان ما را به محل استقرار رساند و ماشین را همانجا گذاشت و خودش پیاده به خانه برگشت.
بستهها را توی سینی چیدم و کنار پیادهرو ایستادم ، فاطمه هم زحمت بیرون آوردن بستهها از ماشین را میکشید. دانشجوهایی که با عجله میخواستند به خوابگاه بروند تا افطار آماده کنند، با دیدن ما لبخند به لبشان میآمد. رهگذران آمدند و رفتند.توزیع تقریبا یک ساعتی طول کشید.
قرار بود بعد از اتمام کار با همسر تماس بگیرم تا بیاید و باهم برگردیم، اما در اقدامی خودجوش به سرم زد، از فرصت رخداده کمال استفاده را ببرم و دل به دریا بزنم.
پشت فرمان نشستم و فاطمه هم کنارم نشست. سوییچ را که چرخاندم چه حس غروری وصف ناشدنی رابعد از مدتها تجربه کردم.بقیهاش را نمیگویم.
فقط اینکه چگونه و به چه صورتی از پارک خارج شدیم، بین خودمان دوتا بماند، در حالی که دو خودروی دیگر جایی برای نفس کشیدنمان نگذاشته بودند. سرم را که به عقب برگرداندم دیدم خودروی پشتسری رفته، فکر کنم بندهی خدا احساس خطر کرده بود. خوشحالیام مضاعف شد. راه افتادیم. توصیف حالات و چهرهی فاطمه دیدنی بود. ترکیبی از خنده گریه و لبی که به مناجات باز کرده بود و التماس میکرد، تا سالم به خانه برسد. در آن شلوغی خیابان دم افطار، بالاخره جلوی کوچه رسیدیم.
فاطمه از خنده سرخ شده بود و خدا را شکر میکرد که سالم به سفرهی افطار رسیده و فرصت دوباره به او داده شده است.
پ.ن: از این فرصتها ایجاد کنید تا توحید اطرافیانتان تقویت شود و به خدا باز گردند???
مطلب طنز بود.شما جدی نگیرید. خیلی هم مسلط به رانندگی هستم.
ساعت نزدیک پنج است. خواب کوتاه عصرگاهی به پایان رسیده، کمی اینطرف و آنطرف چرخیدم و بالاخره از زمین بلند شدم و نشستم.
همانطور نشسته خودم را بالا کشیدم، تا سرک بکشم و از اوضاع و احوال ملک خصوصیام همان آشپزخانه باخبر شوم.
آفرین، زیر کتری روشن بود و صدای قلقلهای ریز کتری را شنیدم و بخار آب به چشم دیده میشد.
دست روی زانو، یا علی گویان بلند میشوم.وارد مملکت خویش میشوم.
دست دراز کرده و قوری را بر میدارم.
دو سه قاشق چای سیاه و چند پر بهار نارنج، بعدآب میبندم به قوری و سرگرم جمع و جور کردن میشوم، تا چای دم بکشد.
استکانها ردیف روی دامن نعلبکیها مینشینند و با مروارید نقلهای سفید مزین میشوند.
صدایم میکنی:"بهار من بریزم یا تو".
میگویم:"خودم میریزم بشین".
جلو تر میآیم، بعد از کمی مکث، میگویم:” پاشو خودت بریز".
دلت قنج میرود، که اجازهی ورود به آشپزخانه را صادر کردم.
لبخند بر لب مشغول ریختن چای میشوی.
روبهروی هم روی زمین مینشینیم. صدا بلند میکنم، دختری بدو چایی مامان پز و پدر ریز آماده شد. جرعهجرعه عشق مینوشیم.
تمام که میشود، جمع کردنش با دخترجان و شستنش با من.
مزهی شیرین این مشارکت جذاب، تا صبح فردا زیر زبانمان باقی میماند.
چای سیاه و تلخ شیرین میشود با جمع شدن و خاطره سازی برای ما سه نفر.
نشستهام پشت لپتاپ و رواق را بالا و پایین می کنم، صدای قطرات بارانی که به شیشه میخورد را گوش میدهم.
چند روزی بود که میخواستم از کوثرنت بنویسم، اما ذهن و دستم یاریام نمیکردند.
اما امشب دیگر به بهانهی صدای بارانی که حالم را خوش کرده بود، گفتم: بگذار بنویسم تا پشیمان نشدهام.
وارد هر محیط و یا شبکه ای که میشوی، خوبی و بدیهایی دارد که هر کس به فراخور حالش با آن محیط خو میگیرد. برای من کوثرنت مثل دوستی بود که یک روز از سرو کلهاش آویزان میشدم و روز دیگر قربان صدقهاش میرفتم.
حدود 3 سال و خوردهای ست که اینجا کنار دوستان طلبهام هستم، دوستانی که کیلومترها از من دور هستند، اما مثل خواهری مهربان همیشه محبتشان را نسبت به من نشان دادند و از صفحه مانیتور انرژی مثبتشان را انتقال دادند و گاهی هم بالعکس.
2 سال پیش همین طور که درحال خواندن پست های رواق بودم، گروهی را دیدم که قرار بود تمرین نویسندگی داشته باشند، خوشبختانه به موقع رسیده بودم و اسمم را به مدیر گروه، خانم کمالی نژاد فرستادم و منتظر خبرشان ماندم.
همانجا بود که در کنار همه مشغلهها، آرزوها، مادرانگیها، یک هدف جدیدی به نام نوشتن، در ذهنم جوانه زد.
و این شد که اولین متن شسته و رفتهام را در فروردین 96 با کمک استاد کمالینژاد داخل وبلاگ گروهیمان گذاشتم و وارد دنیای وبلاگ نویسی شدم.
کوثرنت باعث شد دوستان مجازیای داشته باشم که بارها و بارها از دوستان حقیقیام ارزشمندتر و دلسوزتر باشند.
کنارشان حس خوب داشتم، سعی می کردم از هر نقدشان یک پله ای بسازم و کسب تجربه کنم.
اوایل کمی لجوج بودم اما حالا دیگر فقط دوست دارم، بنشینند و مطالب تولیدیام را نقد کنند و من از همهشان درس بگیرم.
روزهای خوبی را در کوثرنت داشتم و دارم.
از همه کسانی که باعث شدند درکوثرنت چیزی بیاموزم بسیار سپاس گزارم.
پ ن: عکس هم هدایایم در دومین همایش فعالان مجازی است.
هر بار که در کمدم را میبندم تکهای لای در باقی میماند.
انگار لباسها هم احساس دارند و با احساست بازی میکنند. اینبار که جا ماند لای در، دلم هری ریخت. در را باز کرده، نازش کردم و بوییدم. بوی عطرحرم هنوز در تار و پودش باقی بود.
دلم میخواست بنشینم و مثل آسمانی که داشت میبارید یک دل سیر چشمان تشنهی نگاه به گنبدم را سیراب کنم اما نشد.
باید برای مهمانی آماده میشدم. تندی خودم را جمعوجور کردم اما میخواهم دفعهی بعد که سراغ کمد رفتم، دلم را بلرزاند تا من هم او را به آغوش بکشم و یک دل سیر، درددل کنیم؛ او از دوری وطن، من از دلتنگی!
چند وقتی است، در روزهای ابری زندگی، جوهری از خودکارم روی صفحهی کاغذ نمیبارد. اما به جای آن گاهی چشمانم خیس و بارانی است.
دلم گرفته، اما باز دلگرمم، از زندگی نور میگیرم.
بعد از مدتها دست به قلم میشوم،تا بنویسم.
درد بوده، هست و خواهدبود.
هر زمان، نوعش متفاوت میشود.
باید آن را به دوش کشید و از طعمش چشید.
مثل طعم آبنبات هلداری که عطرو طعم تند هل را به شیرینی میرساند و با یک فنجان چای، چه خاطرهها که نمیسازد.
شبیه به آبنبات هلدار، نوشتهای که چند وقتی به خاطرش فضای خانه پر شده از خندههای باذوق و نشاط نوجوانانه وسرخوشیهای دخترکم.
گاهی از همین لبخندها، مهرها خرج میشود. تا فراموش نکنیم، امید و دلگرمی هم هست. سردی زمستان میگذرد و دوباره شکوفهخواهیم داد و به ثمر مینشینیم.
به قلم:#بهاره_شیرخانی
برای تبلیغ به مناطق گرمسیر رفته بودیم..
چشمانتان روز بد نبینند، جانداران چندشآوری در کمینمان نشسته بودند و ما بیاطلاع بودیم…
به مکان تازه داشتیم عادت میکردیم، که حملات زمینی و هوایی شروع شد…
همه در حال فرار به پناهگاه بودیم، ولی آنقدر ترسناک بودند که با نیمنگاهی مو به تنمان سیخ میشد…
به برادر جانبرکف و خدومی که آنجا بود، عاجزانه التماس میکردیم که به یاریمان بشتابد، و ما را از دست این جک و جانورها نجات دهد.
پس نه میگذاشتیم راست راست برای خودش راه برود و به ریشمان بخندد…
از این جاندار زبانبسته زمینی به هوای پاک و طبیعت فرار کردیم، دیدیم بیرون، دشمن با پرواز میخواهد، حمله کند.
به محض دیدن ما، شاخکهایش را تیز کرد و به سمتمان حمله کرد…
دست و پایش چنان چسبنده بود که کافی بود بدنت را لمس کند…
ملخ عادی نبودند بزرگ و وحشتناک بودند…
جیغزنان به داخل اتاق فرار کردیم.
دوستان در حال پاکسازی محل بودند، بالاخره بعد از جنگ تن به تن موفق به نابودی مارمولک زبانبسته شدند…
میدانم الان بعضی دوستان بروبر خاطرهام را میخوانند و با عصبانیت میخواهند از حقوق حیوانات دفاع کنند…
لطفا خودتان را به جای ما دختران بیپناه و مجرد بگذارید، چطور با آقای مارمولک و نامحرم، شب را به تنهایی سر کنیم، آنهم با گرمای شدید آنجا، روسریها را محکم ببندیم و جوراب به روی شلوار و پتو را بر روی سرمان بکشیم تا شاید از نوازش دست و پای زبرش بر روی صورتمان در امان باشیم…
اگر میخواهید اینبار به این مناطق رفتیم برایتان چندتایی را به سوغات میآوریم تا با آنها همزیستی مسالمت آمیزی داشته باشید…
به قلم:#زهرا_یوسفوند
حوصله ها كم شده، مردم وقت و رغبتي براي مطالعه ندارند، براي ترغيب بيشتر مردم به مطالعه كتابهاي صوتي رونق گرفته و مطالعه هم فست فودي شده است.
چند وقت پيش، تبليغ كتاب صوتي كه از تلويزيون پخش شد،دخترجان پرسيد:(مامان،كتاب صوتي چيه؟)
(برايش توضيح دادم، متن كتاب توسط گوينده خوانده ميشود و بقيه گوش ميدهند).
دختر جان كتاب دختر شينا را يكبار به طور كامل خوانده بود.
مدام اصرار ميكرد، كه من هم آن را مطالعه كنم، ولي من كتاب ديگري در دست داشتم و دلم نميخواست، رهايش كنم.
دو سه روز پيش، دوباره به سراغم آمد، (مامان بيا اين كتاب رو بخوون). نميخواستم دل كوچكش را بشكنم.
فكري به ذهنم رسيد وبه او پيشنهاد دادم:( اگر ميخواهي، تو برايم بخوان و من گوش ميدهم).
با ذوق و شوق روي صندلي نشست و داستان را آغاز كرد. الان چند روزي است، كه او ميخواند و من هم با جان و دل گوش ميدهم.
با ذوق قدم جان(شخصيت داستان) ذوق ميكند، لحن صدايش را با اتفاقات داستان بالا و پايين ميبرد.
دخترم، من شنيدن صداي زيبايت را به صداي همه ي گويندگان كتابهاي صوتي ترجيح ميدهم. تو بخوان و آرامش را به جان و گوش هايم ببخش.
دخترم، آنقدر بزرگ شده اي وكتاب خوانده اي كه كتابهاي رده ي سني خودت را بچه بازي ميداني. من و تو در رقابتيم، براي خواندن اين كتاب و آن كتاب و يا خريد اين كتاب يا آن كتاب.
مادر جان، بخوان،كه هر چه بخواني و بداني كم است.
به قلم:#بهاره_شيرخاني
وارد ميوه فروشي شدم. چند سيب و خيار و… را داخل كيسه اي ريختم. رد نگاه متعجب بانوان ديگري را كه در مغازه بودند، پشت سرم حس كردم. شايد ته دلشان براي من غصه هم ميخوردند. (حق با آنها بود، اگر نگاهي به كيسه هاي پر و پيمانشان ميكردي،دلت برايم ميسوخت).
اما اصلاً غصه نخور، روش من اين است كه هرچند روز به خريد ميروم و مقداري كم از انواع ميوه برميدارم.
اينطوري هم صرفه اقتصادي دارد وهم تنوعي از ميوه هارا داريم.به سلامتي جسمي هم فكر ميكنم، همين رفت وآمد ها خودش نوعي ورزش محسوب ميشود و مانع يكجا نشيني است.
دور ريز و خرابي ميوه را هم نداريم.بعد از شستن ميوه ها، در كاسه اي آب،گلدانها هم سيراب ميشوند. گاهي اوقات براي ميهماني هم ميشود، با خرد كردن همين مقدار از ميوه و
اندكي خلاقيت، به خوبي از ايشان پذيرايي كرد.
كدبانو اسراف نميكند.
#روز_نوشت
به قلم: #بهاره_شيرخاني
#كدبانو_اسراف_نميكند.